حديث قافله ها

مشخصات كتاب

سرشناسه : قاضي عسكر، علي، 1325 - ، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور : حديث قافله ها/ به كوشش علي قاضي عسكر

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1382.

مشخصات ظاهري : 232 ص.نمونه

شابك : 964-7635-27-315000ريال ؛ 964-7635-27-315000ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : اين كتاب مشتمل بر سه سفرنامه تحت عنوان "سفرنامه مكه (1288ه.ق. مولف مجهول)"، "سفرنامه ميرزاعبدالغفارنجم الملك (منجم باشي حاج لطفعلي خان اعلائي) ، "سفرنامه" و مقاله "مشكلات حاجيان از زبان سفرنامه نويسان" مي باشد

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

موضوع : حجاز -- سير و سياحت

موضوع : حج

موضوع : سفرنامه ها

موضوع : حاجيان

رده بندي كنگره : DS207/ق 2ح 4

رده بندي ديويي : 915/3804

شماره كتابشناسي ملي : م 82-2548

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

ص:9

ص:10

ص: 11

پيشگفتار

سفرنامه نويسى از ديرباز، به شكل محدود در بين اقوام و ملل دنيا مرسوم بوده، امّا در دو قرن اخير توسعه و رواج قابل توجّهى پيدا كرده است. سفرنامه نويسان هر يك با تخصّص ها و گرايش هاى فكرى خود، تلاش كرده اند تا آداب و رسوم مردم در شهرها و روستاها و همچنين هنجارها و ناهنجارى هاى موجود در هر زمان و نيز چگونگى آثار و اماكن تاريخى و مذهبى و حوادث و رويدادهاى ويژه سفر خود را توصيف و ترسيم كنند كه هر يك در جاى خود شايسته بررسى و توجّه است.

در اين ميان، سفرنامه هاى مربوط به حجّ از اهمّيت و جاذبه ويژه اى برخوردار است. نويسندگانِ اينگونه آثار، تلاش كرده اند تا چگونگى حج گزارى مسلمانان، شيوه رفتار آنان با يكديگر، سختى ها و دشوارى هاى گوناگون ميان راه، نبود يا كمبود امكانات مادّى و رفاهى و ويژگى هاى هر يك از اماكن دينى و مذهبى شهرهاى بين راه و به ويژه حرمين شريفين را تشريح و توصيف كنند.

در تعبيرى ديگر مى توان گفت: سفرنامه هاى حج يكى از بهترين و معتبرترين منابع نگاشته شده درباره تاريخ حجاز و سرزمين وحى، از جهات مختلف تاريخى، اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى و جغرافيايى است و هر پژوهشگرى بخواهد در زمينه تاريخ و آثار حرمين شريفين به تحقيق بپردازد، لازم است از اين منابع غنى و مهم استفاده كند. و از آنجا كه سطح فكرى و معلومات و حوزه كارى و شغلى و گرايش هاى سفرنامه نويسان متنوّع و گوناگون بوده است؛ لذا اطلاعاتى را كه در اختيار خوانندگان خود قرار مى دهند، در بسيارى موارد متنوّع، جذّاب و گيراست.

در سال هاى اخير، تلاش هاى ارزشمندى در زمينه احيا و معرّفى سفرنامه هاى فارسى و عربى در داخل و خارج كشور صورت گرفته كه نشان از رويكرد محافل علمى و ادبى به اينگونه آثار است.

فصلنامه «ميقات حج» نيز در يازده سال گذشته بخشى از مقالات خود را به اين مهم اختصاص

ص: 12

داده و شماره 17 آن به صورت «ويژه سفرنامه ها» انتشار يافته است كه خوانندگان محترم، براى كسب اطلاعات بيشتر مى توانند به آن مراجعه نمايند.(1) نگارنده، پيش از اين، در مورد سفرنامه ها، آثارى را تحقيق و به دوستداران ادب و فرهنگ تقديم كرده است كه عناوين آنها عبارتند از:

1- سفرنامه ميرزا على خان اعتماد السلطنه.

2- سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف.

3- داستان باريافتگان.

آنچه در پيشديد شما است، چهارمين اثر در اين زمينه مى باشد كه حاوى سه سفرنامه حجّ و يك مقاله مرتبط با آن است.

* سفرنامه نخست كه نويسنده آن مشخص نيست، تأليف يكى از درباريان ناصرالدين شاه است كه از تعبيرات وى در لابلاى كتاب دانسته مى شود نزد پادشاه داراى ارج و مقام ويژه اى بوده است.

اين رحله نگار، سفر خود را در تاريخ هفتم ذى قعدة الحرام سال 1288 ه. ق. از نجف اشرف آغاز و از مسير راه زبيده عازم بيت اللَّه الحرام مى شود. ليكن از چگونگى حركت از ايران و مسيرى كه پيموده، سخنى به ميان نمى آورد. وى پس از گذشت سه ماه و اندى، بار ديگر به عراق بازمى گردد و شب اربعين- بيستم صفر- به كربلا مى رسد.

اين سفرنامه داراى اطلاعات جغرافيايى و مردم شناسى شهرها و روستاها و مناطقى است كه مؤلّف از آن ها عبور كرده و يا چند روزى در آن سكونت داشته است. رفتار نامناسب حمله داران با حاجيان، حملات پى در پى دزدان و حراميان در ميان راه و غارت اموال زائران، بى آبى و يا كم آبى مناطق و شهرها و روستاهاى بين راه، راه هاى سخت و دشوار، شن زارها و سنگلاخ ها، درگيرى هاى مسلحانه با اشرار و قبايل در طول مسير رفت و برگشت، فقر و محروميت مادّى و فرهنگى مردم و از جمله بدگويى و فحّاشى به يكديگر، رقص زنان در قبال دريافت پول اندك، آن هم براى حاجى ها! گرانى ارزاق عمومى در بسيارى نقاط، بد رفتارى با شيعيان و عجم ها در مدينه و انجام زيارت در قبال پرداخت وجه، روحيه تملّق گويى و چاپلوسى درباريان در قبال حاكمان وقت، استفاده از روش هاى فريبكارانه براى فرار از پرداخت وجه به حمله داران، رياكارى و چشم و هم چشمى ها و ... نكات خواندنى اين سفرنامه است. مؤلّف، سفرنامه خود را با خطّ نستعليق شكسته نگاشته و با عبارات زير آن را آغاز مى كند:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم، حمد بى حدّ خداوندى را سزاست كه احد و صمد است و سپاس بى عدّ و مر، پروردگارى راست كه لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ است.»

و با اين عبارت به پايان مى برد:

«خداوند ما را از امّت محمّد- صلّى اللَّه عليه» و از شيعه مرتضى على عليه السلام محسوب كند.

1288 تمام شد و السلام.»

نسخه مخطوط اين سفرنامه در كتابخانه ملّى به شماره 776/ ف و بدون سرلوحه و جدول و تذهيب و تزيين با جلد تيماج قرمز و با كاغذ فرنگى موجود است. متأسفانه نويسنده در نگارش ضعيف بوده و سفرنامه وى مملوّ از غلطهاى نوشتارى است كه در نتيجه براى تصحيح و تنظيم آن با سختى ها و دشوارى هاى فراوان روبرو گشتم و على رغم تلاش اينجانب و زحمات آقاى برزگر، كه تايپ اين سفرنامه را به عهده داشتند، متأسفانه باز برخى از كلمات نا مفهوم باقى ماند كه در پاورقى به آن اشاره شده است. در پاره اى موارد نيز تاريخ روزها و يا اسامى برخى شهرها و بركه هاى ميان راه را نادرست ذكر كرده كه بسيارى از آنها در متن و برخى نيز در پاورقى اصلاح گرديد. و از آنجا كه متن سفرنامه از نظر ادبيات نگارشى قوى نيست، لذا بيش از اين ضرورتى براى روشن شدن دقيق كلمات در تمامى موارد احساس نكرده و به همين مقدار كه محتوا گويا و قابل استفاده گردد اكتفا نمودم.


1- . نك: ميقات حج، سال پنجم، شماره 17، ص 5

ص: 13

ص: 14

* سفرنامه دوّم، نسبت به سفرنامه پيشين، هم از نظر متن و هم از نظر محتوا، قوى تر و غنى تر است و نويسنده كه از درباريان و عناصر مورد توجّه ناصرالدين شاه بوده، انديشه هاى خوب و مترقيانه اى داشته و نسبت به وضعيت اقتصادى و فرهنگى آن زمان حسّاس و دلسوز بوده است؛ به عنوان نمونه در رابطه با صنعت فرش ايران و مشكلاتى كه در زمينه عدم مرغوبيّت و كاسته شدن از كيفيّت آن پيش آمده مى نويسد:

«افسوس كه غالب الوان معدنى فرنگى شده و غير ثابت ... كاش غدغن سختى از جانب اولياى دولت مى شد كه رنگ هاى جوهر فرنگى را ابداً در صنايع ايران استعمال نكنند ...»

وى درباره احداث سدّ و جلوگيرى از هدر رفتن آب ها مى نويسد:

«اراضى ايران كه آبها از روى آن ها مى گذرد، همه كوير و چول(1) و بى فايده افتاده و حال آنكه مى توان به مخارج جزوى، سدّى بست و آب هاى زياد بر روى زمين هاى مستعدِّ قابل و خوب، جارى ساخت و آبادى ها نمود ...»

نويسنده در مجموعه سفرنامه خويش، با نگاهى نقّادانه به مسائل پيرامونى خود نگريسته و خواننده را با بسيارى از رويدادها و حوادث و مشكلات آن دوران آشنا مى كند.

از نكات تكان دهنده و تأسّف بار ذكر شده در اين سفرنامه، رفتار زشت و دور از انصاف برخى اهالى مدينه با عجم ها و به خصوص شيعيان و بالأخص شيعيان نخاوله بوده است. وى در اين زمينه مى نويسد:

«... عجب اين است كه اهل مدينه ايشان را كِلاب مدينه ناميده اند، اين طايفه در خارج شهر قديم، خانه هاى بسيار پست و خرابه دارند و به كمال سختى زندگانى مى كنند و اهل مدينه آن ها را به حرم مطهّر و مسجدنبى راه نمى دهند و گاه گاه اتفاق نموده، مى ريزند در خانه هاى ايشان، مى زنند و مى كشند و غارت مى كنند ....»

اين سفرنامه در كتابخانه ملّى به شماره 865/ ف موجود است. پس از دريافت نسخه عكسى و تنظيم آن، براى بار اوّل در فصلنامه «ميقات حج» شماره 19، بهار 1376 با عنوان «سفرنامه اى شيرين و پرماجرا» به چاپ رسيد و از آنجا كه مؤلّف آن ناشناخته بود، ما نيز نامى از نويسنده ذكر نكرديم، ليكن پس از آن كه چند ماه از چاپ اين سفرنامه گذشت، آقاى غلامعلى ديانتى كه از علاقمندان اينگونه آثار مى باشند، در نامه اى خطاب به اينجانب نوشته اند:

اينجانب كه يكى از علاقمندان فصلنامه «ميقات حج» هستم، اخيراً در روزنامه ايران به شماره 423 مورّخ يكشنبه 25 رجب 1297 ه. ق. و پنج شماره بعدى آن به عنوانى با نام «بعضى سرگذشت سفر بيت اللَّه الحرام حاجى ميرزا عبدالغفار نجم الملك منجم باشى معلم كل علوم رياضى» برخورد


1- . اين واژه تركى به معناى بيابان است.

ص: 15

كردم و با ذهنيتى كه از سفرنامه فصلنامه ميقات حج داشتم، كاملًا مشخص شد كه نويسنده سفرنامه حاج ميرزا عبدالغفار خان نجم الملك است. البته سفرنامه اى كه در فصلنامه چاپ شده، مفصل تر از سفرنامه مندرج در روزنامه ايران است و به احتمال زياد بر اثر ملاحظات سياسى از كشور عثمانى، از بدرفتارى مأموران عثمانى، مشكلات ميان راه حجاج و تعصبات مذهبى، ذكرى به ميان نيامده است و در بقيه متن هم تغييرات جزئى ديده مى شود.

به دنبال اظهار محبّت آقاى ديانتى، به روزنامه ايران و نسخه هاى مربوط مراجعه كردم و آنچه ايشان اظهار داشته بودند، دقيقاً تأييد شد كه در همين جا از وى صميمانه سپاسگزارى مى كنم.

حاج نجم الدوله در سال 1255 ه. ق. (1218 خ) در اصفهان متولّد و در 14 جمادى الاولى سال 1326 ه. ق. (1287 خ) در سن 71 سالگى در تهران درگذشت و در صفائيه (شهررى) به خاك سپرده شد.(1) وى، به نوشته خودش، قبل از 20 سالگى به تدريس رياضى در دارالفنون پرداخته و معلّم كل علوم رياضى شده است و متجاوز از 42 سال به شغل شريف معلّمى در دارلفنون اشتغال داشته و علوم زيادى از قبيل: حساب، هندسه، مثلثات و جبر، نقشه كشى و مسّاحى، قلعه سازى، پل سازى، تدابير جنگى و جغرافيا را تدرسى كرده است. او علاوه بر تدريس در رشته هاى فوق، كتابهايى نيز به منظور تدريس در مدارس آن روز تأليف نموده است.

سه نمونه از تأليفات وى عبارتند از:

1- كتاب كافى در ترسيم كانواى نقش ها از علم تپوگرافى، تأليف سال 1278 ه. ق.

2- رساله شهب و كرات آتشى، تأليف سال 1303 ه. ق.

3- كفاية الجغرافى، تأليف سال 1319 ه. ق.(2) نجم الملك همچنين همراه با بيست نفر از شاگردان دارالفنون، در سال 1268 ه. ق. اقدام به تهيّه نقشه تهران نموده و آن را در مدّت هشت ماه آماده كرده است. همچنين تشخيص نفوس دارالخلافه كه مربوط به احصائيه و سرشمارى سيستماتيك از تهران بوده را با كمك 8 نفر از شاگردان دارالفنون در مدّت 55 روز، در سال 1284 ه. ق. انجام داده است.(3) مؤلّف كتاب «رجال ايران»، آقاى حاج ميرزا عبدالغفار خان معروف به «نجم الملك- نجم الدوله» را اينگونه مى شناساند:

حاج ميرزا عبدالغفار خان (نجم الملك- نجم الدوله) منجم باشى پسر آخوند ملّا على محمّد اصفهانى، منجم و رياضى دان مشهور از تحصيلكرده هاى دوره اوّل دارالفنون است كه بعد معلّم رياضيات عاليه آن مدرسه گرديد. حاج ميرزا عبدالغفار خان در ذى الحجّه 1290 ه. ق.، پس از فوت ميرزا رضا نجم الملك، منجّم باشى عباس ميرزا نايب السلطنه، به سمت منجم باشى گرى و لقب نجم الملكى و چندى بعد به نجم الدوله ملقّب گرديد.

يكى از كارهاى حاج نجم الدوله منجم باشى، اين بود كه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه، در موقع ساعت تحويل شمس به برج حمل، در سلام خاصى كه در تالار موزه، در حضور شاه و رجال منعقد مى گشت، او رسيدن ساعت و دقيقه تحويل را اعلام مى كرد.

محمّدحسن خان اعتماد السلطنه در يادداشتهاى روزانه خود (چهارشنبه 26 شعبان 1302 ه. ق.) مى نويسد:

«امشب شاه بيرون شام خورده بودند و نجم الملك منجم باشى را احضار فرموده كه ستاره هاى آسمان را نشان بدهد.»

و نيز مى نويسد:

«21 صفر 1306 ق. صبح، دارالترجمه به خدمت شاه رسيدم، وزراى خمسه بودند، اين چند روز كه با اين چند وزير كه عقل يك نفر را ندارند، مشاوره مى فرمايند، مى گويند به جهت سدّ اهواز است.


1- . مهدى بامداد، شرح حال رجال ايران، ج 2، صص 273 و 274
2- . تشخيص نفوس تهران، به اهتمام دكتر ناصر پاكدامن، فرهنگ ايران زمين، ج 20، سال 1352
3- . جغرافيا در ايران، تأليف محمّد حسن گنجى، انتشارات آستان قدس رضوى، 1367، ص 29 به نقل از نامه آقاى غلامعلى ديانتى به اينجانب.

ص: 16

ص: 17

حاجى نجم الملك منجّم باشى كه از معلمين دارالفنون است و بعضى اطلاعات از هندسه دارد امّا ناقص، فقط چيزى كه او را جلوه مى دهد، ريش انبوه و فلفل نمكى است، مأمور به بستن سدّ اهواز شد، تفصيلى هم در اين باب، امين السلطان نوشت كه در روزنامه بنويسم.

من از حالا عقيده خودم را مى گويم:

اوّلًا نجم الملك مرد بستن اين سد نيست، البته دويست هزار تومان به گردن دولت خرج مى اندازد، يا كليه سد بسته نخواهد شد يا اگر هم چيزى ساخته شود در طغيان رود كارون معدوم مى شود، خلاصه به من چه؟» ابتدا در اوايل سال 1299 ق. براى برآورد هزينه ساختمان سد اهواز به همراه چند نفر مهندس به خوزستان رفت و پس از برآورد مخارج آن به تهران بازگشت.

اعتماد السلطنه در يادداشت هاى خود مى افزايد:

20 ربيع الاوّل 1306 ه. ق. قبل از نهار وليعهد- نايب السلطنه و وزرا در حضور بودند، و قرار بستن سد اهواز را مى دادند، نجم الملك پنج هزار تومان عجالتاً خواهد گرفت و مى رود».

با توجّه به آگاهى هاى علمى و تجربه هاى سودمند نجم الملك، مى توان نتيجه گرفت كه بخشى از اظهارات محمّدحسن خان اعتماد السلطنه در ناتوان جلوه دادن وى، به رقابت هاى سياسى و يا حسادت نسبت به او بر مى گردد!

ميرزا عبدالغفار خان آنگونه كه خود نوشته است، در بيست و دوّم شعبان سال 1296 ه. ق. از تهران به سوى مكّه حركت و در جمادى الأخرى سال 1297 ه. ق. نيز به تهران باز مى گردد.

برخى از شهرها و مناطقى كه مسير رفت و برگشت وى را مشخص مى كند عبارتند از:

تهران، خانقين، عتبات، بغداد، بصره، قشم، هرمز، جدّه، مكّه، مدينه، نجف، تهران.

شايان ذكر است كه نامبرده از بسيارى شهرها و روستاها و مناطق، به ويژه راه جبل كه از راه هاى معروف عراق به حرمين شريفين بوده، گزارش هاى جامع، كوتاه و دقيقى ارائه مى دهد كه بسيار قابل استفاده است.

سفرنامه با اين جملات آغاز مى شود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم، مختصرى است در شرح سفر بيت اللَّه الحرام، خانه زاد بعد از استيذان و مرخّصى از خاك پاى مبارك همايون اعلا، در بيست و دوّم شعبان 96 به عزم زيارت بيت اللَّه الحرام بيرون رفت و در چهاردهم جمادى الاخرى 97 به طهران بازگشت نمود و آنچه

ص: 18

در عرض مدّت ده ماه سفر ديد، از قرارى است كه به عرض مى رساند ...»

و با اين جملات نيز پايان مى پذيرد:

«... كاش از جانب اولياى دولت أبد مدّت، اين راه جبل چند سالى قدغن و مسدود مى شد تا شايد نظامى مى گرفت. والسلام.»

* سفرنامه سوّم، سفرنامه حجّ يكى از تجّار شهرستان ابهر به نام حاج لطفعلى خان اعلايى است. وى از تجّار و چهره هاى شناخته شده اين شهرستان بوده كه به همراه برادر و برخى پسرعموها و ديگر خويشاوندان خود در شوّال سال 1335 ه. ق. به قصد مكّه حركت مى كند و از مسير همدان، كرمانشاه، قصر شيرين، سرپل ذهاب و خانقين راهى عراق مى شود و پس از زيارت عتبات عاليات به شام رفته و از آنجا عازم بيروت مى گردد، سپس با كشتى به بندر «پرت سعيد» و «سوئز» رفته و از آنجا به بندر ينبع در عربستان وارد مى شود و سرانجام به مكّه مكرّمه مى رسد.

پس از انجام مناسك حج نيز، از جدّه به مصر و فلسطين و سپس به شام و عراق رفته و بار ديگر از راه خانقين به ايران باز مى گردد و در ماه محرّم 1336 ه. ق. وارد شهرستان ابهر مى شود.

چگونگى نگارش اين سفرنامه به درستى معلوم نيست كه آيا مؤلّف آن را املا كرده و دوست ايشان به نام آقاى محمّد نَبَئى متخلص به «احقر» آن را در سال 1348 ه. ق. تحرير كرده؟ يا آن كه مؤلّف آن را قبلًا نوشته و به دليل خوش خط نبودن، براى تحرير از نامبرده كمك گرفته است؟

به هر حال نسخه خطّى آن، از آثار موجود در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 4243 است كه به خط نسخ نا زيبا توسط آقاى محمّد نبئى نوشته شده است. كتاب سفرنامه در اين زمينه مى نويسد:

بعد از حمد خداوند كريم لايزال [و] صلوات و سلام فراوان بر روان مقدّس حضرت رسول ذوالجلال، اعنى محمّد المصطفى و آل بى همال او- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- چون بهترين يادگار در روى روزگار، سخن متين كه موجب بقا و تذكر به نام نيك در مجمع برادران دينى و اخوان مسلمين، به ذكر خير است، نظر به اخلاق حميده و اوصاف پسنديده جلالت مآب اجل، عمدة التجار و زبدة الاخيار، تاج الحاج آقاى «حاج لطفعلى خان اعلايى» امتثالًا لأمره، اين كتاب سفرنامه معظّم له را، اين حقير سراپا تقصير، الراجى به فضل و كرم خداوند قدير، محمد نبئى، المتخلص به احقر، يوم سه شنبه پانزدهم شهر ذى قعدة الحرام 1348 [ه. ق. [] مطابق با سال 1309 شمسى] به يادگار شروع و اميد اتمام از پروردگار علّام دارم.

در پايان كتاب نيز نوشته است:

قد تمّت الكتاب بيد اقلّ العباد الآبق لموليه، الغنى محمّد تقى المتخلّص به احقر فى يوم الاثنين من رابع عشر [من] شهر ذى حجّه 1348 [ه. ق.] مطابق 23/ 92،

هر كه خواند دعا طمع دارم زان كه من بنده گنهكارم

آقاى لطفعلى خان از طبع شعر نيز برخوردار بوده و در لابلاى سفرنامه اش از اشعار خود استفاده كرده است. البته در پايان سفرنامه نيز مجموعه اشعار خود و برخى از دوستانش را كه ارتباطى با مسأله حج ندارد افزوده كه در اين مجموعه از آن استفاده نمى كنيم. شايان ذكر است كه ديوان اشعار وى در قطع كوچك، در دوره حياتش در شهرستان ابهر به چاپ رسيده است.

نسخه خطّى سفرنامه در 123 صفحه و همراه با اشعار در 160 صفحه وزيرى به كتابخانه آستان قدس رضوى هديه شده است.

نويسنده از ناهنجارى هاى اجتماعى و فرهنگى زمان خود به مناسبت ورودش به هر شهر و منطقه فراوان سخن گفته و نكات تكان دهنده اى را گزارش كرده است. به عنوان مثال وقتى وارد همدان شده و به يكى از مسافرخانه هاى شهر مى رود و در كنار آن به درون اتاقى نگاه مى كند، مشاهدات خود را اينچنين بازگو مى كند:

وقتى كه در اتاق نگاه كردم، آن چه ملحوظ شد وافور بود و منقل، جوانان و نوباوگان وطن ايران، كه تمام اميد آتيه ايران به وجود ايشان است، به دور منقل جمع شده، مشغول پُك زدن و چرت كردن هستند. از ديدن اين منظره غريب، دفعتاً به اندازه اى خسته و افسرده دل شده، گوئيا هزار فرسنگ راه پياده آمده، خيلى چيزى بود كه به حيرت من افزود و زياده هم اثر نمود! تماماً اشخاصى كه آن جا نشسته و چرت مى زدند، همه از جوانان بيست الى بيست و پنج ساله بودند كه عارض چون گُلِ ارغوان جوانان وطن، از اثر ستم مهلكِ بيخ كن، گويا خون گلگون در وجود آنها وجود ندارد، آن قهوه خانه كثيف را براى خود منزل آخرت قرار داده بودند! ...

ص: 19

ص: 20

به هر حال اين سفرنامه داراى نكات خواندنى و آموزنده فراوانى است كه مى تواند براى علاقمندان به اينگونه آثار، مفيد و سودمند باشد.

* آخرين نوشتار مقاله اى است با عنوان «مشكلات حاجيان از زبان سفرنامه نويسان» كه تلاش كرده ام برخى از عمده ترين مشكلات زائران بيت اللَّه الحرام، در دهه هاى گذشته را ترسيم كنم.

اين مقاله در موسم حج سال 1422 ه. ق. مصادف با 1380 ه. ش، با عنوان «مشاكل الحجاج كما يرويها الرحّاله»، در 52 صفحه وزيرى، به گردهمايى بين المللى «ادب الحج» كه از سوى وزارت حج عربستان در تاريخ 4 تا 6 ذى حجّه در مكّه مكرّمه برگزار گرديد ارائه و توسط هيئت علمى به عنوان يكى از مقالات برتر كنگره پذيرفته شد و توسط نگارنده خلاصه آن به زبان عربى در سالن اجتماعات هتل اينتركنتينانتال مكّه مكرمه، محل برگزارى آن قرائت گرديد.

از آنجا كه موضوع اين مقاله با سه سفرنامه قبلى مرتبط بود، تصميم گرفتم آن را به پايان اين مجموعه بيافزايم.

در پايان، ضمن تشكّر از همه عزيزانى كه اينجانب را يارى دادند، از خوانندگان عزيز و گرامى انتظار دارم كاستى ها را بر من بخشيده و از تذكرات مفيد و سازنده خويش بهره مندم گردانند.

تهران، فروردين 1382

سيّدعلى قاضى عسكر

ص: 21

سفرنامه مكّه

اشاره

(1288 ه. ق. مؤلّف مجهول)

ص: 22

ص: 23

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

آغاز راه

حمد بى حد خداوندى را سزاست، كه احد و صمد است و سپاس بى عدّ و مرّ(1) پرورگارى راست، كه «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» است.

و درود(2) و صلوات فزون از حدّ و مرّ، بر نبىّ المرسل و سيّد البشر و شفيع روز محشر، ابوالقاسم محمد صلى الله عليه و آله و صلوات اللَّه عليه و آلِ طيّبين و طاهرين آن بزرگوار باد و سلام و صلوات بى حساب بر وصىّ بر حق و خليفه مطلق و پسر عمّ اكرم آن سرور، يعنى سيّد الأوصيا و سرور الأتقيا، مطلوب كلّ طالب، اسد اللَّه الغالب، علىّ بن ابوطالب عليه السلام و اولاد آن سرور باد.

بعدها، بعد از اين كه اين بنده پير غلام، از اردوى كيوان شكوه و از دربار معدلت مدار فلك اقتدار، شرفِ مرخصى حاصل كرد، چند روزى در نجف اشرف به جهت تداركات راه مانديم.

حركت از نجف

به تاريخ هفتم ذى القعده، از نجف اشرف چهار ساعت از روز رفته، آمديم كنار


1- . بى شمار.
2- . در متن: دورود

ص: 24

درياى نجف به ترّاده،(1) سوار شديم، طرف(2) سماوات رو به مشرق رفتيم.

سه ساعت از شب رفته، نزديك به تپه اى است كه مذبح جناب امام حسين عليه السلام مى گويند هست، تراده را نگاه داشتند، شب را در آنجا بوديم تا طلوع سفيده، [سپس] راه افتاديم.

چهار ساعت از روز رفته، رسيديم به شفاطه، دهى است كنار شط كه جسر بسته اند و قلعه اى ساخته اند كه قريب به يك صد نفر عسكر از سرباز و سواره در آنجا منزل دارند.

حاكم آن ده رفته بود ميان ايل(3) عسكر و تا ماليات از ايليات بگيرد و جسر را باز كرده [كنند]،

تراده را از كنار شط، تراده چى ها مى كشيدند، تا سه فرسخ زير شفاطه مانده، آنجا شب شده، شش ساعت از شب رفته، ميان تراده خوابيديم. اول سفيده نماز خوانده، راه افتاديم.

چهار ساعت از روز نهم ذى القعده كه شد، آمديم به سماوات. قصبه اى است كه حجّاج آنجا جمع مى شوند. محمد امير حاج، برادر «مطعب» كنار شط چادر زده، به قدر يك صد نفر سواره جمازه(4) سوار، تمام با شمشير و تفنگ بودند و قريب بيست نفر ماديان(5) سوار، مابقى جمازه سوار. يك روز آنجا اطراق(6) شده كه حجاج جمع شدند.

دهم ماه ذى القعده اول آفتاب رفتيم آن طرف جسر كه سربازخانه عسكرشان بود، مشق مى كردند و چهارصد نفر سرباز نظام داشتند و دسته هايى كه مشق مى كردند، سى چهل نفر بودند. از آنجا آمديم منزل.

دهم ذى القعده قريب به ظهر حجاج به كجاوه رفته، نشسته، روانه شديم. بين مغرب


1- . صحيح آن ارّاده و بمعنى درشگه است.
2- . قصبه اى بوده كه حجاج آنجا جمع شده، سپس حركت مى كردند.
3- . در اصل ائيل- ايل گروهى از مردم را گويند كه بصورت يك خانواده و بشكل دسته جمعى زندگى مى كنند.
4- . شتر تندرو.
5- . اسب مادّه.
6- . اتراق صحيح است بمعنى ماندن و ميان راه استراحت كردن.

ص: 25

و جنوب دو فرسخ آمديم، منزل كرديم. زمين امروز ريگ نرم و درخت هاى تاق و شور بوته اش بود.

طلوع سفيده يازدهم ذى القعده راه افتاديم. دو فرسخ كه آمديم، رسيديم به چاهى، مشك ها را پر آب نموديم، روانه شديم. همه جا بين مغرب و جنوب تا يك ساعت به غروب مانده، منزل كرديم. نه علف(1) بود نه هيزم. زمين شن نرم كبود رنگ، بوته بسيار كمى داشت.

راه زبيده

سه ساعت به صبح مانده، روز دوازدهم روانه شديم. آن روز از ميان راه زبيده كه راه سلطانى مى گويند و چاه سلمان رفتيم. آن روز را با ساعت، دوازده فرسخ راه رفتيم. در اين دو روزه نه عربى و [نه] چادر عربى ديديم. در ميان همان ريگ ها منزل كرديم.

روز سيزدهم ماه، اول طلوع آفتاب راه افتاديم، از ميانه راه «چاه سلمان» تمام خرده(2) ماهور با سنگ زياد. تا يك ساعت به غروب مانده، رفتيم در صحرايى بى آب و علف بوته يوشن(3) قطعه قطعه، زمين هايش دره و گودال داشت. شب را در آنجا خوابيديم تا اول سفيده، خبر رسيد كه ميانه اين راه غديرى(4) كه گفته اند آب ندارد و آب غدير را اعراب صرف كرده است، لابد(5) برگشتيم.

چاه سلمان

روز چهاردهم، اول آفتاب روانه شديم به سمت چاه سلمان و گفتند عرب عنيزه(6)


1- . در اصل الَف
2- . در اصل: خورده- بمعنى ريز و كوچك.
3- . به آن پوشن و درمنه هم مى گويند، گياهى است بيابانى و خودرو، بلندى اش تا نيم متر مى رسد، گل هاى خوشه اى سرخ يا زردرنگ دارد، از آب و شيره آن در صلب استفاده مى كنند و از بوته هاى آن جاروب درست مى كنند.
4- . در اصل: قديرى- گودال آب
5- . به ناچار.
6- . در اصل: انيزه

ص: 26

اطرافش زياد نشسته است و واقع از آن راه كه مى خواست حجاج را ببرد، از براى رفتن ميان عنيزه بود. به احتياط تمام تا چهار روز، رسيديم به چاه سلمان و اين صحراها تمام ماهورهاى خرد و بوته يوشن و سنگ ريزه زياد داشت. محمد امير حاج، خودش با چهل- پنجاه نفر ماديان سوار و جمازه سوار تفنگ چى و بيدق(1) جلو كجاوه ها، پيش از بيدق مى رفت و سى چهل نفر هم از عقب بارها با تفنگ، جمازه سوار مى آمدند در كمال احتياط، نزديك به چاه ها كه رسيديم ديديم، شتر زيادى سر چاه ها و اطراف چاه ها هستند، آب مى دهند شترها را، شش چاه بود كه آب داشت، هفت و هشت چاه ديگر پر از خاك بود آب نداشت، به هزار مرافعه، محمد امير دو چاه آب از آن ها گرفت، دادند به حجاج، مابقى را عرب عنيزه آب مى كشيد، به شترهاى خودشان مى دادند و نمى گذاشتند كه اهل حجاج نزديك برود و حاج هم يك شبه آب بيشتر نداشتند، كجاوه ها را از شترها گرفتند، اول آدم هاى امير ايستادند، نگذاشتند كسى شتر آب بدهد تا آن چه مشك ها را آب پر نمودند. بعد شترها را سيراب كردند. سر هر چاهى پنجاه شصت نفر چه از عنيزه و چه از عكام(2) حاج بيك(3) هاى هوئى، آب مى كشيدند، كه حد نداشت.

هفت ساعت به غروب مانده، شترها را بار كرده، راه افتاديم. همه جا خرده ماهور با سنگ زياد، بيشتر سنگ هاش سنگ چخماق(4).

رسيديم ميان دو ماهور به قول عرب ها به قاض. به قدر دوهزار قدم كه دور شديم ميدان گاهى بود، پياده شده منزل كردند. بوته يوشنِ بسيار كمى، در گودال هاش داشت.

زمينش ارزن علف قرخ پاشار(5) و تك تك بوته يوشن. در آنجا شب مانديم. ولى از آب نشانى نبود. تك تك گل هاى زرد كوچك بود و بنفش(6) در آن راه داشت. قريب به هشت


1- . راهنما در سفر.
2- . شترداران يا كسى كه بار را روى شتر مى بندد.
3- . آقا- ارباب.
4- . سنگى كه از بهم خوردن آن آتش توليد مى شود.
5- . در متن با همين عبارت آمده است.
6- . در اصل: به نفش آن راه داشت

ص: 27

ساعت امروز راه آمديم. چون شب شد رضاى غازى(1) كه شيطان ترين و حمله دار او هست، آمد كه خلعت امير بايد برسد. ميرزا نصراللَّه و سايرين دادند و اين بنده درگاه يك طاقه شال كرمانى بسيار خوب كه به سى و پنج تومان خريده بودم فرستادم.

جنگ و گريز

دوشنبه پانزدهم، سفيده راه افتاديم، سه فرسخ كه آمديم به قدر چهل پنچاه ماديان سوار آمدند، از عقب شترهايى كه مانده بود، چهار شتر با بار را سوارها بردند. جمازه سوار و سواران چند شتر را از عرب عنيزه گرفته آوردند، يك شتر را با بار بردند، اين سوارها را عقب كرده، به قدر نيم فرسخ بردند. كجاوه و شترهاى قره يوك و بُنه جمع شده، به هم بسته مى رفتند، دوباره ايل عنيزه آمدند به قدر سيصد نفر پياده و سوار، از سه سمت ما حمله آوردند. بناى تفنگ زدن را گذاردند و نزديك آمدند. اين پير غلام و بنده زاده از كجاوه بيرون آمديم داخل به تفنگ چى ها، سوار جمازه ها، سواره جنگ مى كنيم. عنيزه پياده اش بناى هلهله را گذاشت. سرها را برهنه كرده، آستين ها را از پشت بست، بناى يورش را گذاشت. محمد امير و تفنگ چى هاى او هم سرها را برهنه كردند، آستين ها را از پشت بستند، بناى هلهله را گذاشتند. شترها با حاج به هم جمع شد، از ترس چنان به هم تكيه كرده اند، كه از دور يك كجاوه بزرگ مى نمايد.

جنگ تفنگ

محمد امير پنج سوار به قدر دويست قدم قراول(2) گذاشته، سه سوار مقابل آن ده نفر دست راست و سه سوار از دست چپ بيدق، به قدر يك صد قدم جلوى حاج فاصله، به


1- . غازى: به معنى جنگجو است.
2- . از تركى گرفته شده به معنى نگهبان و ديده بان

ص: 28

اين طريق مى رفتيم و جنگ تفنگ بود، رسيديم به عنيزه اى كه به قدر دويست چادر بودند، از آن چادر قريب به ده سوار [و] شصت هفتاد پياده جلو آمدند. داخل آن پيشى ها شدند و جنگ تفنگ است.

از سيصد چهارصد قدم، ماها جنگ و گريز مى رويم. اين پيره غلام، آن چه شتر مى ماند، در طرف راست، به آدم هاى محمد امير گفتم بارش را به دوش ببرند به كجاوه ها برسانند، اگر شتر هم خالى راه افتاد، ببرند برسانند به شترها و الا پى كنند. آن چه شتر مى ماند پى مى كردند در اين بين يك دفعه يورش آوردند، نزديك به هم بناى تفنگ زدن شد. از بركت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آسيبى از گلوله به حاج و تفنگ چيان امير حاج نرسيد، مگر چهار نفر از آن ها زخم دار شدند.

تقسيم تفنگ چى ها

اين بنده درگاه به امير گفتم اين طريق نمى شود، تفنگ چى ها را سه قسمت كنيد، يك قسمت دست چپ از شما و يك قسمت دست راست از من و يك قسمت پشت سر حاج مال عبدالرحمان، كه كاركن وزير امير است. قبول كرده هر كدام قسمت خود را برداشته، به سمت دعوا رفتند، سه چهار يورش پى در پى آوردند، با تفنگ زديم، پس نشانيديم. اين زمين خرده ماهور است. تمام ايل عنيزه نشسته است، ولى به هر اوبه(1) كه مى رسيم، آن چه مرد و زن دارند، يك بار هلهله كنان داخل آن ها مى شود و شترهايى كه از حاج مى ماند، پى مى كرديم. آن ها با پوست تكه تكه مى كندند و مى بردند. با جنگ و دعوا از دست يكديگر مى گرفتند. يك دفعه شترى خوابيد، بارش را خالى كرديم. برنج بود و آرد، شترش خالى رفت ميان شترهاى عنيزه، زور آورده براى بارى كه خالى شده، يك پيرمردى از تفنگ چى هاى محمد است كه مشهور است در رشادت، با كاكايى بود «سلمه» نام، اين بنده درگاه و بنده زاده [و] يك نفر ديگر به قدر سيصد قدم از برنج كه دور شديم، تفنگ چى هاى خودمان را گفتم شما جنگ و گريز برويد، ماهورى(2) بود در آن جا پنهان شديم. تفنگ چى رد شد عنيزه ريخت، روى آن برنج و روى هم ديگر ريخته، مشت


1- . خيمه، ايل و طايفه
2- . درّه- پستى و بلندى زمين

ص: 29

مشت با خاك به گوشه عباهاشان جمع مى كردند، يك معركه اى بود سر اين برنج و آرد كه بايد ديد. مثل اين كه با قرقره روى خرمن بريزد كه ما چاتمه(1) تفنگ را زده، اين پنج نفر يك دفعه شليك كرديم. دو نفر از ايشان غلتيد(2). باقى فرار نمودند. يك دفعه ديگر هم تفنگ ها را پر كرده، از عقب شان زديم، رفتند به جايى كه گلوله نمى رسيد و بنا به فحش دادن به زبان عربى [كردند]، ما برخاسته آمديم ميان تفنگ چى [ها]، حضرات جمع شدند، متفق يك دفعه از چپ و راست هلهله كردند، يورش آوردند تا صد قدم فاصله ما ماند، تير تفنگ به هم بسته صداى شليك بلند شد، چهار نفر عنيزه دو تا با تفنگ، دو تا با شمشير برهنه مى آمدند. در كمال جلادت(3)، بوته بزرگى بود آن پيرمرد و كاكا، پشت آن بوته زانو زده نشسته، قريب به صد قدم كه رسيد، اين دو نفر تفنگ انداختند، يك نفر از آن ها كه شمشير به دست او بود، گلوله به ميان شكمش خورد كه از پشت او به در رفت و از عقب باز يورش آوردند، اين كمترين بنده با تفنگ چى ها يورش برديم، از آن سمت محمد هم كمك از براى ما آمد. محمد هم با تفنگ چى هاش آمدند. به قدر سه چهار دقيقه نزديك به هم، هلهله و صداى تفنگ بود، بحمداللَّه آن ها را برداشتيم عقب نشانديم. در اين بين به قدر سى چهل خانه وار رسيدند. آن چه از زن و مرد بود، هلهله كنان زن و مردشان به كمك عنيزه آمدند.

يك قره كهر(4) سوار كه در دست نيزه داشت و [يك] پياده پوست آهو [پو] ش با تفنگ شش خان ميان آن ها بود، كه پناه بر خدا، آن سوار اسب مى انداخت تا نزديك پياده، برمى گشت و آن تفنگ چى مى دويد ميان ما و كجاوه ها، پشت بوته بزرگى يا ماهورى مى خوابيد، ما را نشانه مى كرد، زياد دست و پاى مارا آن تفنگ چى جمع كرده بود، پيغام كردم به محمد كه ماديان سوارى ات را بده بياورند، اين تفنگ چى كه تفنگش خالى شد، با


1- . صحيح آن ماشه است كه با شليك تناسب داردنه چاتمه، در صفحه بعد سطر 6 هم اين عبارت آمده «چاتمه را زدم تفنگ صدا كرد» و مى توان گفت اين كلمه نيز در شمار اغلاط املايى نويسنده سفرنامه مى باشد!
2- . در اصل: قلتيد
3- . نيرومندى، دليرى.
4- . قره به معنى سياه و كهر به معنى اسبى است كه رنگش سرخ و مايل به سياهى باشد.

ص: 30

تفنگ دولوله اسب بياندازم تا تفنگ پركند بزنمش، جان ما از دست اين خلاص بشود.

پيغام داد به خدا مضايقه از ماديان ندارم، لكن مى ترسم بزنندت، براى من بدنامى دارد. به اين جهت ماديان را نمى دهم. خوب نيست براى شما و من، در اين بين آن قره كهر سوار، اسب انداخت به قاعده هميشه نزديك به پياده رسيده، برگشت به قدر سيصد قدم، رفت روبروى ما نيزه اش را به زمين زد ايستاد. قراول تفنگ را بستم، تپه بلندى بود، بالاى او نشستم. چاتمه را زدم. تفنگ صدا كرد. قريب به ده ذرع، گلوله كوتاه كرد. كمانه گلوله از ميان بلند شده، به سينه ماديان از پشت غلتيد كه صداى قيه(1) از عنيزه و تفنگ چى ها بلند شد، بعد از اين ديگر عنيزه به ما نزديك نشدند. همان دور جنگ تفنگ بود از طرف دست چپ.

ديديم قريب به دويست نفر پياده و سواره با يك بيدق سياه، سر يك ماهورى پيدا شدند، اين پير غلام دوربين انداختم ديد اين ها تفنگ هاى بست نقره، اسب هاى خوب، جوان هاى تمام آراسته، سر ماهورى ايستاده اند. اين ها را كه ديديم، يقين نموديم كه كار ما ساخته شد و عنيزه زور گرفت، نزديك شد، يك پياده را هم تفنگ چى هاى محمد زدند، دوشش گرفته، بردند. قدرى پس رفتند، در اين بين نزاع از دست چپ پياده [اى] آمد، فرياد كرد، معلوم شد قاصد است. جوياى ابوصلچ؟ شد. چون جناب ابوصلچ از جمله سادات بزرگ است، نهرى از دولت روم اجاره كرده است، اينها هم جزيى از او مى گيرند، زياد مداخل آن نهر است، تمام سال عرب ها در خانه او شب و روز شام و نهار مى خورند، پنجاه نفر، سى نفر يك ماه، دو ماه، يك روز، ده روز، در آنجا مى مانند. به خصوص ايل خزاعى، مى گويند آدم هست يك سال و دو سال در آنجا شام و نهار مى خورند و اين ها كه روى ماهور ايستاده اند، ايل خزائى هستند كه از دست پاشايان، پناه به عنيزه آورده اند، عنيزه كه ديد حاجى و امير حاج پر زور هستند، ايل خزائى را خبر كرده، كه بايد بياييد به امداد ما، تا اهل حاج را بچاپيم.

آن ها هم كه دخيل عنيزه بودند، نتوانستند نيايند. لابد آمده، لكن جنگ نمى كردند.


1- . جيغ.

ص: 31

اين پياده كه رسيد، سيد را ديده، دويد دست سيد را بوسيد. يك پياده از آدم هاى امير را برداشت، به تاخت رفت، چهار نفر از ريش سفيدهاى خزائى آمدند، پياده شده دست سيد را بوسيدند، به زبان عربى عذر خواستند، خواستند بروند. جناب سيد سى ريال فرانسه، به حضرات برات انعام كرد كه بروند در سماوات بگيرند. برات را بوسيده به تعجيل رفتند، جمعيت شان را برداشتند، بيدق شان را خواباندند و رفتند. عنيزه كه ديد حضرات رفتند، سست شدند. از دورها تفنگ مى زدند و [به] زبان عربى فرياد مى كردند.

يورش پر زور

تا يك ساعت به غروب مانده، از عقب ما مى آمدند، آن چه شتر مى ماند، پاره پاره كرده مى بردند، در اين يورش پر زور، در يك كجاوه يك زن و يك مرد نشسته بود، آن وقت كه جنگ پر زور شد، زد و خورد مى كرديم، ديدم يك شتر با كجاوه سمت من خوابيده است، آن چه مى زنند شتر پا نمى شود، اين بنده درگاه رسيدم، دست مرد و زن كه در كجاوه نشسته بودند گرفتم، از كجاوه بيرون كشيديم، ديدم هيچ كدام قادر به حرف زدن نيستند، نزديك است جان بدهند، هر دو را دادم به دوش دو تفنگ چى، گفتم ببرند ميان حاج، كجاوه من خالى است، بنشانيد. كجاوه و اسباب كجاوه را هم هر تكه را يك تفنگ چى دوش گرفته، برد به كجاوه رسانيد. شتر كه خالى شد او را هم بردند به شترها رسانيدند، تا يك ساعت به غروب مانده، عنيزه ها از عقب حاج مى آمدند، بعد برگشتند.

مقررات ويژه

غروب آفتاب منزل كرديم. چادر حاجى ها، بند به بند چادرها زده شد. چادر بنده درگاه، هميشه قريب صد قدم، از حاج بيرون مى افتادم، امشب به سى قدم فاصله افتادم.

تفنگ چى ها را سه نفر سه نفر، دور حاج انداختيم. بنده و محمدامير، جهازهاى شتر را با خورجين هاشان، جلو گذاشته، خودشان عقب جحازها نشسته، تا سفيده با فانوس، دو راهى حاج، خود محمد و اين بنده گشته ايم و تك تك تفنگ انداخته اند تفنگ چى ها.

ص: 32

دم غروب، ريش سفيدهاى عنيزه آمدند كه مصالحه مى كنيم. شش عبا و قدرى پول گرفتند، قريب به ده پانزده نفر از ريش سفيدهاشان، چادر محمد مضيف(1) شدند.

صحراى بى آب

اول آفتاب راه افتاديم، تا نيم ساعت به غروب مانده به بدى راه آمديم. در صحرايى بى آب افتاديم. تمام اين صحرا بوته يوشن بود و شور. زمين خرم و سبز كه دو ساعت گوسفند سير مى شد و گل زردى كه در صحراى لار است، مثل گل بابونه زياد است. لكن اين ها كوچك ترند، گل هميشه بهار، يك گل بنفش ديگر زياد و بيشتر صحرا چادر عرب بود. شتر زياد از حد و گوسفند بسيار كم داشت.

ماجراى عجوزه

[روز] هفدهم سه ساعت به صبح مانده راه افتاديم، تا يك ساعت به غروب مانده راه آمديم، چهارده بلكه شانزده ساعت راه آمديم، البته چهارده فرسخ راه رفتيم، ساعتى يك فرسخ، خوب شتر رفت، چنان مى رفت كه عكام قريب به دويدن بود. آن صحرا يوشن زياد، [و] ماهورهاى كوچك داشت و سنگ درشت و ريزه زياد، يك فرسخ مانده كه پياده شويم، به يك بركه بزرگ رسيديم. آبش را تازه شتر تمام كرده بود، اطراف بركه قريب به دوهزار قدم بلكه بيشتر بود. ميان راه رسيديم به يك اوبه(2) كه باركرده بود، مى رفت.

پنج گوسفند، يك الاغ ماده لاغرى كه چادرش را بار كرده بود، زنش الاغ را مى راند و شوهرش يك ماديان لاغرى لخت(3) سوار شده، يك نيزه بسيار كوتاه به دست داشت. تا عمر كرده ام به بدى [آن] الاغ و زن نديده ام. بالاى آن، دو بچه هفت و هشت ماهه و يكى ديگر هم به پشت آن عجوزه بسته، گفتم عكام به زبان عربى ازش سؤال كردند، گفت هر سه را يك دفعه زاييده ام. غضبى ازين بالاتر نيست كه آن عجوزه با آدم محشور باشد!


1- . ميهمان.
2- . ايل و طايفه.
3- . در اصل: لخط

ص: 33

عرب سليبى

هيجدهم چهار ساعت به صبح مانده، راه افتاديم. تا پنج ساعت به غروب مانده آمديم سر چاهى، فيسه اش(1) مى گويند. قريب به ده پانزده چاه كنده بودند كه از اول تا به آخر سنگ را بريده بودند، مى گويند كه حضرت سليمان اين چاه ها را با ديو كنده است! آبش هم از آب چاه هاى سلمان بهتر بود، آب زمين عيب نداشت، ولى شتر و گوسفند، اطراف چاهها پشگل مى اندازند، و باد مى زند ميان چاه، مدتها مى ماند، شيره پشگل مى شود، هر چه از آب مى كشند، خوب تر مى شود.

در آن زمين عرب سليبى مى نشيند، بيشتر آنها تفنگ چى و آهو زنند. لباسشان هم تمام پوست آهوست، روى قنداق تفنگشان هم پوست آهوست، كه روى قنداق كشيده اند و هيچ كس با آن طايفه كارى ندارد و آن ها هم با كسى كارى ندارند. دو ساعت سر آن چاه ها مشك ها را آب كرديم، شترها را آب داديم، زمينش زيرش كمر(2) يك تخته، گل ها بنفش، مثل اين كه در بهار ميان كلافرنگى مى كارند، بوته اش بلند مى شود، و برگش قدرى ريزه است. از همان گل زياد است و گل هميشه بهار زياد دارد، كوچك و تُك تُك هم گل زنبق بنفش. لكن به جهت كم آبى، كوچك تر(3) است از آن زنبق كه كوه البرز دارد، دو فرسخ كه از چاه فيسه رد شديم، رسيديم به شن نرم، مثل صحراى مغاز و اردستان، شن اينجا سبز رنگ است، شن آنجا سرخ رنگ كه مى آرند از آنجا براى زرگرى.

يك ربع به غروب مانده منزل كرديم به زمين پريوشن، ديروز و امروز كه شب بار كرديم، البته روزى سيزده فرسخ راه رفتيم. دقيقه اى گير نمى كرديم، مگر دم غروب، از براى نماز.


1- . در آنچه كه در آثار طريق حج از كوفه به مكّه ذكر شده چنين نامى يافت نشد به احتمال قوى «بركه مغيثه» بوده كه مؤلّف آن را اشتباهاً فيسه ذكر كرده است.
2- . تنگناى كوه.
3- . در اصل: كوچك است.

ص: 34

شمارش حاجيان

روز نوزدهم، شش ساعت به صبح مانده راه افتاديم، اول سفيده به نماز افتاديم، زمين همه جا مثل راه سرخه(1) حصار كه مى رود به جاجرود. محمد امير حاج با آدم هاش پياده شدند، حجاج هم پياده شدند، نماز كردند. بعد حمل به حمل حاجى ها را سياهه(2) كردند، از كجاوه و سرنشين امسال وقت رفتن بيش از چهل كجاوه نبود، پياده ها را سوا كردند. بعد سرنشين ها را پياده كردند، شمردند.

اين سانى است كه محمد امير خودش مى بيند، نمى توانند حمله دارها زياد تقلب كنند، آن چه از سان بگذرانند مال محمد است، جزئى هم به حمله دارها قسمت مى دهند.

غروب آفتاب رسيديم به شن نرمى، منزل كرديم، كه ميخ چادر گير نمى كرد، باد مغربى، در گيلان باد زياد داشت، در زنجان و قزوين باد غاغازان مى گويند. در طهران باد شهريار در عربستان [باد] زياد مى آيد، بناى وزيدن گرفت كه چادر نگذاشت بزنيم، مگر چادرهاى كوچك زديم، آن شب شام و نان پخته نشد. هر كس دو سير نان خورد و البته يك سيرش شن بود.

بيستم ماه

بيستم ماه، نماز را خوانده راه افتاديم، تمام صحرا تپه شن بود. دو فرسخ كه آمديم، كوهى از شن دست راست جاده پيدا شد، [مانند] تپه كوه دماوند كوچكى از شن، تمام تپه، تپه از شن نرم كه نفود مى گويند، سمت شمال آن كوه [و] جبل بود، يكى هم سمت قبله و مغرب. آهوى زيادى در اين صحرا بود كه صبح ها كنار جاده مردم مى ديدند. روز پيش پانزده فرسخ راه آمده بوديم، شترها تمام روز راه رفته و شب گرسنه، و سرما شدت كرده، [بشكلى] كه آب خوب يخ كرده، به طريقى كه نصفه شب خواستم آب بخورم، كوزه تمامش يخ كرده بود، آب نداشت.


1- . در اصل: سرخ.
2- . صورت حساب- شمارش.

ص: 35

امروز هم به قدر هفت و هشت فرسخ راه رفتيم، منزل كرديم، در زمين شن افتاديم، بعد از پياده شدن باد افتاد، هوا آرام شد، آب هم اين منزل نداشت، باز بوته اسكيل(1) و بوته، مثل منزل ديروز و اسم اين منزل صده(2) است.

گرگ و آهو

روز بيست و يكم، ذى القعده، چهار ساعت به صبح مانده، راه افتاديم، تا وقت نماز صبح تمام زمين ها شن نرم و بوته اسكم. پيل و شور، تمام طرف شمال بوته ها گود گودِ كنده، جاى خوابيدن گرگ.

از محمد امير پرسيدم، گفت اين زمين آهوى زياد دارد. وسط چلّه كوچك كه حالا باشد آهو مى زايد، گرگ ها اين تپه ها را پناه مى كنند، بچه هاى آهوها را مى گيرند، دو منزل آن طرف صحراى صافى است، مى روند آن صحرا مى زايند، بچه هاشان كه قدرى بزرگ شد، مى آيند، باز اين جا.

باز يك كوه كوچك مثل كوه دماوند از شن، دست راست پيدا شد. شش فرسخ كه آمديم از شن نرم بيرون آمديم، زمين سخت شد و ريگ مثل دامنه كوه كناره كرد و لُكه به لُكه تخته سنگ رويش، كمى ريگ، بعضى جاها سياه و بعضى جاها سنگش سرخ، بوته اين زمين يوشن و شور كه مثل جاروب مى ماند. نيم ساعت به غروب مانده، منزل كرديم.

لكن با اين شب، چهار شب بودكه به آب نرسيده بوديم. بيشتر مردم آب نداشتند، نه از براى خوردن، نه از براى شام و نان پختن.

تمام حمله دارها آدم فرستادند يك فرسخى، چاهى بود آب آوردند. از روزى كه از سماوات راه افتاده بوديم، تا امروز آب به اين خوبى نخورده بوديم.

قصبچه جبل

[روز] بيست و دوم، چهار ساعت و نيم به صبح مانده روانه شديم. طرف آبادى


1- . در اينجا اسكيل نوشته شده چند سطر بعد با عبارت اسكم بيل آمده است! ولى صحيح آن اسقيل است كه يك نوع پياز دشتى است. فرهنگ جامع نوين، ج 1، ص 29
2- . احتمالًا صدر كه نام يكى از وادى ها است صحيح باشد.

ص: 36

قصبچه جبل، صبح كه شد ديديم كوههاى زياد سمت مغرب جبل، يك كوه بزرگ بود، قريب به چهار منزل طول دارد، سمت مغرب و جنوب جبل، يك كوه بزرگ است كه مى گويند چشمه بزرگى دارد كه قريب به يك سنگ آب دارد و باغهاى زياد، كه محمد امير مى گفت در تابستان ها آن جا ييلاق(1) مى رويم. كبك و شكار كوهى زيادى دارد و تركيب كوه مثل كوه مره است، چهار پنج فرسخ از جبل دور است. درخت جنگلى دارد، نخل زياد دارد. دو فرسخ كه به آبادى جبل مانده، وزير حاكم جبل پدر سگ، «زامل» نامى است، آمد كجاوه سرنشين را سياهه كرد، آمديم به جبل پهلوى ديوارهاى باغشان كه چندين سال حاج آنجا پياده مى شوند چادر مى زنند چند روزى مى مانند و روانه مى شونند، امسال چون وقت نداشت و آذوقه هم در جبل نبود.

كوچ از جبل

روز بيست و سيم، از جبل كوچيديم به سمت مكّه معظمه، به قدر ده پانزده نفر سه پايه ها زده، گوسفندهاى چاق كشته مى فروختند. زن زيادى از عرب هيزم و خرما، تخم مرغ، آرد، علف، شير، كدو، برنج و ساير چيزهاى ديگر مى فروختند. قريب ده- بيست نفر عرب، يكى يك تركه دست شان، به طرز فراشان ميان اين مردم مى گشتند كه كسى بى حسابى نكند.

قريب چهل، پنجاه چادر بسيار كوچك از عرب، پهلوى ديوارهاى باغ زده بود.

بسيار گدا و گرسنه كه چنان لاغر شده بودند مثل تشريح گوسفندى كه كشته مى شد، سر خون گوسفند نزاع بود. استخوانى كه حاج دور مى انداخت، روى سنگ مى كوبيدند، مى خوردند، يك نفر از قصاب ها ذكر گوسفند سوا كرده بود، فارسى مى گفت: بزى بزى ذكرى نمى خورى؟ يكى گفت مردكه، ذكر خودت بخور، گفت، واللَّه ... زين زين بخور بخور، اين زنهاى عرب كه نان مى فروختند، اگر روى نان باز بود، مى ريختند، پاره مى كردند مى خوردند. نان فروش ها، نان ها را زير عباشان قايم مى كردند و دو دستى روى


1- . در اصل: يك لاق!

ص: 37

نان افتاده بودند، فرياد مى كردند خُبُز، خُبُز.

فراشها با چوب روبروى خُبُز فروش ايستاده و الا دقيقه اى آن چه خوردنى بود مى خوردند.

يك ساعت از شب رفته، «زامل» پسر عموى «طالار»(1) وزيرش آمد كه از آنها كه آن جا چادر داشتند، [در] برگشتن، ده يك باقى نمانده بود، تمام مرده بودند.

زابل آمد ديدن بنده منزل، چاى و شيرينى خورده، قليان كشيده و رفت، بسيار متعارف بود، حرفش اين بود، همين كه تو نوكر و چاكر پادشاه جهان پناه روحى فداه هستى، ما هم هستيم. بسيار اظهار شكرگزارى كرد. بعد از آن، جار كشيدند كه موعود گشته است. بايد شب و روز راه رفت، هر كس بار زيادى دارد بگذارد در جبل، مردم هر كس بار زيادى داشت در جبل سپرد، در جبل بسيار گرانى، نان بربرى شش هزار، آن هم بسيار بد كه نمى شد بخورى.

به سوى مكّه

بيست و ششم ذى القعده(2) از جبل بار كرده طرف مكه، وقت ظهر به قدر يك فرسخ هيچ بوته اى نبود. صحراى صاف، بعد خورده خورده بوته پيدا شد، امروز را چهار فرسخ آمديم، صحراى صافى پربوته منزل كرديم.

مستجده

شب بيست و هفتم بار كرده، روانه شديم در كمال تعجيل مى رفتيم، نزديك به صبح باران گرفت، تا سه به غروب مانده گاهى باران مى آمد، گاهى مى ايستاد، تا نيم ساعت به غروب مانده رسيديم به مستجده(3)، ده بسيار بزرگى است. قريب به دويست سيصد خانه وار رعيت دارد. راه امروز دو طرف كوه تكه تكه به هم وصل، كه كمتر جايش پياده


1- . ظاهراً طلال بوده و نويسنده در نگارش اشتباه كرده است.
2- در اصل به اشتباه ذيحجه آمده است.
3- . در منابع مسيجد نيز ذكر شده است.

ص: 38

مى رفت. قريب به دوازده فرسخ امروز راه آمديم. منزل كه رسيديم، باران چندان پر زور نمى آمد. همين كه چادرها زده شد، چنان باران سختى آمد كه [در] تمام دره ها سيل به پا شد، تا سر آفتاب به شدت مى آمد.

بيست و هشتم آن وقت قدرى باران سبك شد، روانه شديم، [در] بيشتر گودالها، درّه ها، آب سيل روان، چهار ساعت كه از روز رفت، باران ايستاد، هوا خوب شد، صحراى صاف، شترها را رانديم، تا غروب پياده شديم.

بيست و نهم، نماز خوانده سوار شديم، يك ساعت از شب رفته، گردنه كوچكى بود رد شديم، در كوه منزل كرديم، آن شب را هم به جهت منزل و شام بد گذشت.

دو ده هم قريب به يك فرسخ دور از راه بود، يكى اش خيلى بزرگ و نخلستان زياد، از روزى كه از سماوات راه افتاديم تا مكه، تمام را ميان مغرب و جنوب مى رويم.

صحراى مخوف

بيست و نهم سه ساعت به صبح مانده، راه افتاديم، شب بسيار تاريك بود. بيشتر كجاوه ها شبها فانوس جلو كجاوه مى كشيدند. امشب چنان تاريك است و ابر، كه حد ندارد. اين فانوس ها بسيار باصفا به قطار مى رود. يك فرسخ كه راه رفتيم، كوه تمام شد، صحراى صافى، لكن مى گويند زياد مخوف است، اهل خاك مخالف با امير جبل است و متصل با هم نزاع و كشت و كشتار دارند، دايم مال ديگر را چپو(1) مى كنند. در كمال تعجيل مى راند، شترها آن روز قريب بيست سى شتر ماند و دو شتر از بنده، قريب به ظهر رسيديم به رودخانه كه روز پيش داغ آب معلوم بود، ازش عبور نمى شد، امروز قريب پنج شش سنگ آب صاف مى رود و همه جا زمين ها گل است، تا نيم ساعت به غروب مانده رفتيم و زمين گاهى ريگ و گاهى گل سرخ بود و كوهها در اطراف، لكن يك فرسنگ و دو فرسنگ بوته شور كه مانند جاروب بود، بسيار داشت. نيم ساعت به غروب مانده، منزل كرديم. آن روز بى حرف چهارده پانزده فرسنگ راه رفتيم. بيشتر عكام(2) در


1- . غارت.
2- . در اصل: حكام.

ص: 39

آن جا ماندند.

سى ام، سه ساعت به صبح مانده روانه شديم، راه با دره ماهور و سنگهاى درشت، دو ساعت از روز رفته، از كجاوه پياده شده، زلول ها را سوار شديم، به طريق همه روزه با امير حاج به قدر يك ميدان دورتر از حاج از صحرا مى رويم، ردّ آهو و ردّ تكه كوهى در آن صحرا زياد بود، لكن از سياهى، شتر و اهل حاج رم كرده رفته بودند. وقت نهار به قاعده هر روز به نهار افتاديم، [با] چند نفر حمله دارها از قبيل حاج حسن و حاجى عباس و حاجى سلمان و غيره نهار مى خورديم و دو بره آهو روز پيش عربها آورده بودند، خورش كرده بوديم. بسيار خوب شده بود. بعد از صرف نهار، قهوه آوردند.

هجوم راهزنان

حاج هم از طرفين مى رفتند كه يك دفعه به قول عربها، صداى باروت بلند شد، سوار شده، زلول ها را به تعجيل رانده، كه ديديم جلو حاج را قريب پنجاه شصت پياده و بيست سى نفر سوار گرفته و امير جنگ زمين خورده، چون تمام آن زمين ها، دره ماهور و سنگ بود، تك تك درختهاى خار مغيلان داشت. از جلو به فاصله يك فرسنگ كوه نمايان بود و درخت خار مغيلان.

جهاز شتر بردند، محمد ماديانش را سوار شده، شش هفت ماديان سوار و ده پانزده زلول سوار رفتند، جنگ مختصرى كردند، شترها را پس گرفته آوردند، حرامى جنگ را گذاشته، دويدند به آن بلندى هاى كوه كه جلو راه بود بگيرند، حكم داد تفنگ چى ها پاى برهنه دويدند، پيش از آنها بلندى ها را گرفتند، بنا كردند باروت زدن، قريب نيم فرسنگ آنها نتوانستند بلندى بگيرند، نيم فرسنگ حاج از دره، تفنگ چى ها از بلندى كه رفتيم، ديديم بيست سى نفر از پشت كوهها دويده جلو رفته اند، ميزنند.

كجاوه شترها را خوابانيديم، چند نفر پياده از امير، مقابل حاج بالا رفت، مى زند نمى گذارد تفنگ چى آن ها گلوله اش بيايد، قريب يك ساعت جنگ شد. چند نفر پياده از محمد، پشت كوه ها از دو طرف رفتند جلوى حرامى، لكن سركوه را تفنگ چى ها داشتند.

از پايين و بالا تفنگ چى يورش برده از ميان حرامى ها، دو نفر تفنگ چى محمد گلوله

ص: 40

خورد و افتاد، ولى حرامى ها را شكست داده فرار كردند. از آن دو نفر تفنگ چى، يكى تير به سينه اش خورده بود كه سرتير مرد. يكى به رانش خورده بود.

ما همه جا با دره مى آييم، دو طرف كوه و جنگل، تفنگ چى هاى محمد از دو طرف بلندى ها را دارند، رجز مى خوانند مى آيند.

تا رسيديم به يك صحراى كوچكى، از دو طرف تفنگ چى و پياده آن ها در آمد، ما هم مى زنيم. ريختند سه شتر ما را با بار بردند، محمد خودش اسب سوار با بيست سى نفر پياده، در ميان جنگل، دعوا درگرفت، شترها را بردند، نزديك بود محمد را بكشند، يك نفر هم از حرامى كشته شد، محمد با جنگ و گريز رسيد، ما بنا كرديم به زدن، سه چهار نفر زخم دار شد. از دو طرف باز كوه شد، دره هاى تنگ، محمد حكم داد، تفنگ چى ها دويدند بلندى ها را گرفتند. آن ها از بلندى ها، كوه به كوه مى آمدند، حاج از دره مى رويم تا اين كه تفنگ چى بيايد بلندى ها را بگيرد ما برويم پايين، عربى از آن ها آمد كه بياييد پول بدهيد برويد، محمد هم راضى شد. رسيديم بر سر چاهى، شترها را خوابانيديم. بعدها شيخ حصرات با پسرش و هشت ده نفر تفنگ چى آمدند، سر چاه نشستند، قريب يك ساعت حرف زدند، راضى شدند، يك عباسى ده پانزده هزارى به شيخ داده و پول را مخفى مى دادند كه كس نمى دانست. شب بر سر چاه مانديم.

گداى برهنه

صبح غرّه(1) ذى الحجه راه افتاده، لكن شيخ پيرمردى خيلى گرسنه كه به خداوند همچه گداى برهنه نديده [بودم]، يك پيراهن پاره اى تا بالاى زانوش و پسرش پيراهنش چنان پاره كه نزديك است عورتش نمايان شود، لكن پسرش بسيار جوان خوش تركيب و سفيد و مقبول، اما لخت و برهنه، آن ها رفتند، ما راه افتاديم، آمديم از كوه بيرون، صحرا شد و جنگل. قريب نيم فرسخ كه آمديم از دست چپ، ميان جنگل ده پانزده نفر سوار و پنجاه شصت پياده پيدا شدند، بناى جنگ و گلوله انداختن شد. محمد امير اسب انداخت،


1- . اوّل ماه.

ص: 41

فرار نمودند. ولى پياده هاشان از ميان جنگل دولا دولا مى آمدند و تفنگ مى انداختند، قريب يك ساعت جنگ بود. يك دفعه تفنگ چى [هاى] محمد دو دسته شدند، يك دسته اش ايستاد به عقب حاج. بنده زلول سوارم، مى روم. دسته ديگر يك دفعه يورش بردند به آن ها، ميان جنگل آن ها را برداشتند، قريب به يك ميدان حضرات را بردند، باز برگشتند، رجزخوانان آمدند. اين پياده ها هم بنا كرده رجز خواندن. قريب به نيم فرسخ دهل زدند، رجزخوانان حوسه گرفتند تا رسيدند به حاج، زلول ها را سوار شدند، در واقع دشمن را شكست دادند و اين رجز حالت غريب(1) دارد.

يك تكه كوهى بود، به قدر نيم فرسخ، قدرى هم گل بود، از او رد شديم، رسيديم به يك تكه كوه كوچكى كه تمامش سنگِ يك پارچه بود، پهلوى او منزل كرديم. زمين ريگ و بوته شور يوشن، تك تك درخت خار مغيلان داشت.

پياده روى در گِل

روز دويم ذى الحجه يك ساعت به سفيده مانده راه افتاديم. همه جا مثل صحراى نجف اشرف بود، لكن بوته شور و غرّه اش(2) زياد، درخت خار مغيلان هم تك تك داشت، چهار فرسخ كه آمديم ماهورهاى بزرگ و پر سنگ، سمت مغرب هم كوه بود، اين ميان قريب به دو فرسخ از عرض و طول، هر قدر چشم كار مى كرد از دو طرف باران آمده بود، دو روز پيش سيل آمده، تمام اين صحرا چنان گل شده بود كه حد نداشت، تمام شترهايى كه زير كجاوه بودند، در گل خوابيدند. تمام حاج يك فرسخ اين راه را پياده و پاى برهنه، زن و مرد تا دو ساعت به غروب مانده به دامنه ماهور رسيدند. ولى اين بنده با ميرزا نصراللَّه مستوفى با پسر ميرزا نصراللَّه و غلام زاده و ميرزا هادى معدل شيرازى، با هم پا برهنه گاهى در ميان گل نشسته، گاهى راه آمديم، تا يك ساعت به غروب مانده به دامنه ماهور رسيديم. تمام حاج هر كس با رفيق خودش، جَوْقه جَوْقه(3) به اين طريق از گل


1- . عجيب و غير مألوف.
2- . بانگ جانوران درنده.
3- . دسته، دسته.

ص: 42

بيرون آمدند. تمام حمله دارها و تفنگ چى ها بنا كردند بارها را با دوش آوردند، شترها را هم يكى يكى تا سه ساعت از شب رفته، آوردند. و سه از شب رفته هم عرب از اطراف خبر شدند، بناى بار بردن و تفنگ انداختن شد. آن چه بار مردم كه در گل مانده بود، بردند. قريب ده بيست بار و ده بيست شتر مى شد، تفنگ چى امير حاج رفت كه بارها را پس بياورد. اما قريب پنج شش فرسخ از بابت اين گل، در آن راه عقب افتاديم و يك عكام نجفى ناخوش بود و كسى به كسى نبود، شب را در گل مانده بود، صبح كه رفتند سراغش، در گل مرده بود. از آن جمله يك بار بنده در گل مانده بود كه عرب برد.

آدم بود در ميان حاج [وقتى] كه صبح شد، بعد از كجاوه ديگر چيزى نداشت. ولى مردم حاج هر يك چيزى به او دادند كه به مكه برسد، اين اوضاع شد، در واقع نصفه روز عقب افتاديم.

بركه عقيق

سر آفتابِ 4 ذوالحجّه، دو فرسخ ميان ماهورِ(1) سياه پر از سنگ و درخت خار مغيلان(2) آمديم، بعد صحرا شد؛ تمام خار مغيلانِ عوسج و درخت هرزه و درختى ديگر، مثل درخت ياس.

تا سه ساعت به غروب مانده به بركه اى(3) رسيديم كه اسمش، «بركه عقيق» بود. اگر [در ميقات] آب نباشد آن جا غسل مى كنند براى بستن احرام، بركه اى بسيار پر آب و اطرافش هم گودال هاى بزرگ، تمامش پر آب، حاجى ها پياده شده، تمام افتادند ميان بركه ها؛ چه آن بركه هايى كه از سنگ آهك ساخته شده بود و چه آنهايى كه از خاك بود.


1- . پستى و بلندى زمين ناهموار، درّه كوه.
2- . درختى است خاردار، خار هايش كج و درشت و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه و يا سرخ تيره رنگ مى شود، ثمر آن شبيه باقلا و در غلاف پنج تا نه دانه وجود دارد و صمغ آن را صمغ عربى مى نامند به عربى ام غيلان مى گويند.
3- . تالاب، حوض آب، جايى كه مانند استخر آب در آن جمع شود.

ص: 43

هركدام صد ذرع بيشتر بود و اطراف بركه از آهك و سنگ هاى بزرگ.

وادى احرام

از بركه عقيق رد شديم. غروب آفتاب منزل كرديم. پنجم ذوالحجه در آن جا احرام مى كنند واين صحرا [را] مى گويند «وادى احرام»، اگر آن جنگ ها(1) [و] باران معطل نمى كرد.

روز هفتم وارد مكه مى شويم. به اين جهت يك روز پس افتاديم و گُل هم، همه اين صحرا چهار پنج رنگ دارد و از اين جا تا مكه معظمه علفش سناى(2) مكى است، گل هم دارد در كوه زياد، تمام صحرا درخت خار مغيلان دارد.

پنجم ذى حجّه

روز پنجم ذوالحجه، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده، راه افتاديم. نيم فرسخ ميان خار مغيلان آمديم بعد از آن يك خيابان پيدا شد. قريب پانصد قدم زمين ريگ صاف، يك درخت يا بوته در اين خيابان نبود. دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ كه آمديم باز جنگل شد، تكه تكه ماهور و تمامش سنگِ يك تخته و ريخته.

بعد افتاديم ميان راه زبيده، معلوم بود از دو طرف سنگ چين [شده]، عرض راه قريب بيست ذرع [و] مدت ها است آن راه متروك شده و عبور در آن راه نمى شود.

درخت زياد ميان راه سبز شده كه بيشتر از راه، مال عبور نمى تواند بكند، از پهلوى آن راه ها، راه شده است كه تردّد مى كنند.

احرام سنّى ها

قدرى سربالا آمديم، به يك گردنه رسيديم كه از طرف يسار(3) بلندى اش كم، و از سمت مكه بسيار گود [بود] و كوه زياد [داشت] كه صحرايش تمام جنگل [بود].


1- . درگيرى با حراميان در بين راه.
2- . سنا به فتح سين، گياهى است داراى برگ هاى باريك، شبيه برگ حنا، گلهايش كبود رنگ، دانه هايش ريز و در غلافى شبيه غلاف باقلا جا دارد. بيشتر در حجاز مى رويد و بهترين نوع آن، سناى مكى است و برگ آن در حَلب مانند مسهل استعمال مى شود.
3- . چپ.

ص: 44

بقدر يك فرسخ سرازيرى كه آمديم، يك فرسخ ميان رود خانه خشكى آمديم.

هركجا شِن رودخانه را پس مى كردند بقدر نيم ذرع، آبِ صافِ خوشگوارِ سرد بيرون مى آمد، شن سفيد و بسيار نرم دارد. و به قدرِ يك فرسخ كه آمديم آب ميان رودخانه پيدا شد، بعضى جاها خُرد خُرد،(1) آب ايستاده بود، در آن جا بَيْدَق(2) كوبيده شد. مردم مشك ها را از آب پر نمودند. چادر كوچك براى امير زدند و سنّى هايى كه همراه بودند، آنها هم مُحرم شدند، سنّى و شيعه همه يك رنگ شدند. يك ساعت سرِ آن آب معطّل شديم، بعد راه افتاديم.

از ميان همان رودخانه خشك به قدرِ دو فرسخ كه آمديم، همه جا سرازيرى بود و اطراف كوه هاى زياد و سخت، تا سه ساعت به غروب مانده، آمديم به منزل. ولى درختى هست به قدر خرزهره كه گُل مى دهد، مى گويندش «درخت شير مريم»، گل خوبى دارد، تركيب گل مثل خوشه انگور ياقوتى به هم بسته، و برگ هايش از برگ درخت ترنج بزرگتر، همين كه مى شكنى شير زياد از آن مى آيد، مردم با پنبه مى آلايند [سپس] خشك كرده مى آورند [و] مى گويند: زنى كه نمى زايد، از اين كه خورد آبستن مى شود. رنگِ گلش بنفش و ميانش سفيد و زرد، بارش(3) قرمز به تركيب آلبالو [است].

چشمه امام حسن عليه السلام

ششم ذوالحجه يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا ميان همان رودخانه خشك، سرازيرى مى آئيم، كوه هايش تركيب كوههاى سياه بيشه مازندران، درخت خرزهره، ليكن از اين خرزهره ها درختش كوچكتر، گلش هم سفيد، ميانش زرد و گل هاى ريزه دارد.

چهار فرسخ كه آمديم، رسيديم به چشمه اى كه [به آن] مى گفتند: «چشمه


1- . كم كم.
2- . بَيْدَق، به معناى راهنما در سفر. و به معناى پرچم است.
3- . ميوه اش.

ص: 45

امام حسن عليه السلام». دو خانه از سنگ ساخته بودند، نيم فرسخ ديگر كه آمديم، رسيديم به ده بزرگى كه «وادى(1) ليمواش» مى نامند به قدر چهار سنگ بلكه بيشتر، سنگ ها سياه شده با جرم، آنچه زن و بچه ديديم كاكا سياه، تك تك ميان مردهاشان قدرى ميل به سفيدى سبزه رنگ بودند.

از آن جا رد شديم يك ده ديگر در دست راست، يك ده دست چپ، زن بچه هاى بزك(2) عربى كرده، آمده بودند به تماشاى حاج. سر راه، ليموى ترش فراوان، كه بچه هاشان به فروش آورده بودند، بيشتر زن هاشان چادرهاى آبى رنگ و ابريشم، بعضى هاش هم زردى با گلابتون(3) داشت.

به قصبه اى رسيديم، سنگ هاى تراشيده، زبيده تراشيده بود و قصبه «زبيده» مى ناميدند چون از آن راه دو فرسخ نزديك تر بود، از راه پى رودخانه، به آن جهت از اين قصبه گذشتيم. يك شتر بار هم پرت شد، نحرش(4) كردند.

شيخ عرب حربى

شيخ عرب حربى با چند نفر زلول سوار آمدند؛ زلول هاى كوچك و لاغر، مردهاشان سياه و كم جثّه، حربه شان(5) يكى يك تفنگ دراز و يك خنجر به قدر يك ذرع، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگين، مردها كوچك و كم جثه، پياده كه مى شدند درست راه، از بابت اين خنجرها، نمى توانستند بروند، [با] رسيدن به امير پياده شده، يك ربع ساعت روبوسى و تعارف عربى بود، همه جا كوه سخت و جنگل، تا آمديم غروب آفتاب به سه فرسخى مكّه منزل كرديم.


1- . صحرا، بيابان.
2- . آرايش.
3- - پارچه داراى گل هاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا، روى پارچه مى دوزند.
4- . گلوبريدن، و كشتن شتر را نحر گويند.
5- . سلاح آنان.

ص: 46

چاه امام حسين

چاهى هست كه چاه حضرت امام حسن عليه السلام مى گويندش؛ آبش بسيار گوارا، مى گويند تمام سال كوزه بار شترها، آب شريف مكه از آنجا مى برند. روزى كه مى رفتيم به مِنى، سه شتر بار آب از كوزه، ديديم براى شريف به منى مى بردند، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا، و كوههاى طرف مشرق بسيار بزرگ است، مى گويند زمستان سر كوههاى آنجا برف مى آيد و ده آبادى ميان آن كوههاست و اسمش طائف است، آنچه ميوه از گرمسير است مى گويند در آنجا هست. همين كه حاجى از مكّه مراجعت نمود، شريف مكّه با بيشتر خلقش مى روند آنجا ييلاق.

حدّ حرم

هفتم ذوالحجه، سه شنبه، يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، رسيديم به حد حرم كه از آن به آن طرف، صيد صحرايى حرام است. دو ديوار از سنگ و گچ ساخته اند، طول ديوارها يكى چهار ذرع [و] و پهناى ديوار بقدر يك ذرع و نيم بود. پياده شديم، دو ركعت نماز دارد، كرديم. نماز صبح را هم همانجا كرديم، دعاى مخصوص هم دارد خوانديم و دعا بر پادشاه روحى فدا كرديم راه افتاديم.

همه جا كوه و جنگل، از پيش درخت كمتر دارد، يك فرسخ كمتر به مكه مانده، كوه بلند و بالاش زياد سخت، گوشه سمت مغرب آن كَمَرْ(1) مثل امام زاده نور، طاقى(2) زده اند و تازه سفيد كرده بودند. محمد سواره پيش آمده به بنده گفت كه: اين مكه و اين كوه نور، بحمداللَّه عهدى كه با شما كرده بودم وفا نمودم، بنده گفتم محبت تو زياد، كمال رضايت و خجالت را از شما دارم، ان شاءاللَّه منزل، تعارف [و] جزيى بندگى مى كنم، به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمايم هنوز كم است، آفرين بر دوستى و درست قولى شما.

روزى سه دفعه مى آمد پيش كجاوه بنده، با هم صحبت مى كرديم. مى گفت: به دو


1- . ميانه كوه و تنگناى كوه.
2- . در اصل: تاقى

ص: 47

جهت به شما اخلاص دارم، يكى اين كه از حاجى ها شنيده ام كه، پادشاه ايران به تو مرحمت و محبت دارد، به آن جهت به شما خدمت مى كنم كه من چاكر كوچك ناصرالدين شاه هستم و اوّل كار من است، مى خواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارك عرض نماييد، كه مرا از جمله چاكران خود محسوب بدارد و آن وقتى كه تشريف فرماى نجف اشرف شدند، بنده ناخوش بودم، نتوانستم كه بيايم، رو سياهم.

يكى ديگر اين كه تو مرد رشيدى هستى، آن روز در ايليّت با من كمك كرده ايليّت كردى، جان خودت را دادى، تا به حال هيچ حاجى پياده نشده دو فرسخ پياده با دشمن جنگ كند، اين جنگ ها دايم اتفاق افتاده است، تا به حال نديده ايم و نشنيده ايم، تو در مقام پدر و من فرزند، تو آنچه بگويى اطاعت مى كنم.

محمل عايشه

نيم فرسخ كه آمديم، اوّل آبادى كه پيدا شد نزديك شديم، محمل عايشه(1) از شهر بيرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصرى مى روند طرف مِنى، بنده از كجاوه پياده شدم، زلول ها را سوار شديم، كنار جاده ايستاديم، چهار توپ از جلوى محمل شليك مى كند، سرباز تك تك شليك مى كند. در كمال آرامى مى روند، محمل عايشه را زرى سرخ و بنارس قرمز بسته اند، نه اينقدر طلا و اسباب بسته اند كه بتوان شرح داد، اين اوضاع قريب به يك ساعت گذشت، ميانش جلو محمل جواهر زياد.

محمل حضرت فاطمه عليها السلام

اين كه گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه عليها السلام با عسكر شامى، آن هم توپ و سرباز و سوار، به همان طريق شليك مى كردند. اين محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلابتون(2)، ده يك دوزى نمودند، بعد تخت هاى آينه، كجاوه هاى زرّين و خلق زياده از حد، كه تا سه ساعت صبر كرديم تا اين كه حاج جَبَلى را يك يك پيدا كرديم.


1- . در متن به غلط آيشه نوشته شده است.
2- . گلابتون: گلهاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا در روى پارچه مى دوزند. فرهنگ صبا

ص: 48

ورود به مكّه

رفتم ميان شهر و حال اين كه كوچه هاى مكه بسيار وسيع است، خانه هاشان حيات كه ندارد، در واقع حيات هست كوچه هاشان(1). كوچه هاشان نزديك به حرم است.

خانه اى در آن جا اجاره نمودم به روزى يك ريال و نيم فرانسه، كه شش هزار است.

بعد از فراغت كارها، رفتم به سر چاه زمزم، غسل كرده، آداب آن روز را به جا آورده، طواف كرديم.

حركت به سوى منى

يك ساعت به غروب مانده، روانه مِنى شديم كه حُكمى(2) آن شب را در منى بايد خوابيد؛ از جمله واجبات(3) است. از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته، حاجى ده صفه، بيست صفه، طرف منى مى رفتند. آن شب را نماز و دعايى دارد و در مسجد مِنى [نماز و دعا](4) كرديم.

وقوف در عرفات

شب خوابيده، صبح نماز را باز در مسجد مِنى كرده، راه افتاديم. سه ساعت از روز رفته، وارد عرفات شديم. اردوى بسيار بزرگ برپا شد. يك سمت شامى، يك سمت مصرى، جَبَلى ميان آنها كم بود، يك گوشه افتاده بوديم، از ظهر الى غروب، يك كوه كوچكى بود بالاى آن يك مناره ساخته بودند(5) سنى ها دسته دسته مى رفتند بالاى آن كوه، دستمال مى گرفتند تكان مى دادند، يك صدايى مى كردند، نزديك به اين كه در اينجا، ايلات چوبى مى گيرند، يك چتر بسيار بزرگ و بلند نصب كرده بودند پهلوى آن مناره سرِ


1- . يعنى كوچه ها در حقيقت حيات آنهاست.
2- . حُكْمى: به ناچار.
3- . به عقيده شيعه شب عرفه در منى بودن مستحب است نه واجب.
4- . مراد مسجد خيف است.
5- . نام اين كوه همان «جبل الرحمة» است.

ص: 49

كوه، يك آدم هم اوّل تا آخر زير آن چتر ايستاده بود، هركس كوچيده آن جا مى رفت دستمال بازى مى كردند و بر مى گشتند و متصل گاهى شامى، گاهى مصرى توپ مى زدند.

محمل جناب حضرت فاطمه عليها السلام را بردند نزديك بالاى آن بلندى و هلهله مى كردند، محمل عايشه را هم به همچنين.

بيتوته در مشعرالحرام

تا غروب آفتاب راه افتادند. از جلو توپ مى زدند و شليك سرباز، و تك تك موشك بزرگ [كه] اسمش بلور است مى انداختند. هيچ دخل نداشت، باروت مصرى به باروت شامى، جلو هر محملى به قدر چهل مشعل مى كشيدند و جلو هر تختى دو مشعل و پيش كجاوه ها مشعل مى بردند. سه ساعت از شب رفته رسيديم، از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازى بود، توپ و شليك بود، سه ساعتى كه به مشعر رسيده، چراغ ها و فانوس ها برداشته، به دامنه كوه بناى ريگ برچيدن شد، ريگ سياه رنگ باشد، خال هاى سفيد داشته باشد، سخت باشد كه به جمره زده شود.(1)

ورود به منى

اوّل آفتاب راه افتاده آمديم به منى، باز توپ و شليك بود، تا سه ساعت از روز رفته.

چادرها زده شد، قربانى خريده، به آن قصاب خانه ها برده شد، تمام كثافت [ها در] آن خندق ها ريخته شد، تقصير كرده رفتيم.(2) روز عيد تمام شد، دوباره به مكه معظمه رفتيم، طواف و اعمال روز عيد را به جا آورديم. دو [ساعت] از شب رفته آمديم به مِنى آن شب را بيتوته به جا آورديم.

امروز كه يازدهم ذيحجه است سه جا جمره زديم، تمام حاج جمره زدند، يك كثرت خلقى بود كه كمتر چنين جمعيت كسى مى بيند، مگر همان مكه.


1- . چنين مشخصاتى براى جمره در فقه ذكر نشده است.
2- . در متن «برويم» نوشته شده است.

ص: 50

يك ساعت كه از شب رفت، چراغ بانى و آتش بازى، شليك توپ و سرباز از شامى و مصرى و اهل مكه و شريف پاشا شد، كه بسيار غريب است، صداى توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت.

بازگشت به مكّه

دوازدهم ذوالحجه وارد مكه شديم، همه شب در مسجد روبروى خانه خدا نماز مى كرديم، طواف مى كرديم، زير ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه مى كرديم.

محلّ ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله

روز هفدهم(1) رفتيم مكانى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله متولد شده، بارگاهى دارد، دو ركعت نماز دارد و دعاى مخصوص بجا آورديم.

رفتيم بيرون مكه، قبر خديجه و ابوطالب و امام زاده و پسر حضرت امام زين العابدين را زيارت كرده، همه روز و شب، در مسجد خانه خدا نماز خوانديم، طواف كرده، دعا به عمر دولت پادشاه كرده، آمديم منزل.

هفده(2) روز در مكه و منى اهل حاج بودند، بيرون آمديم.

خروج از مكّه

امروز كه بيست و ششم ذى حجّه بود از شهر مكه بيرون آمده، به طواف قبر خديجه و ابوطالب، [و] از آن قصبه گذشتيم. نيم فرسخ، پهلوى بركه آبى هست كه هركس مى خواهد دوباره(3) مى آيد به آن بركه، يك فرسخ است تا مكه، محرم مى شود(4) مى روند


1- . در متن «هِوْدهم» نوشته شده است.
2- . در متن هِوْده نوشته شده است.
3- . دو مرتبه.
4- . مراد تنعيم ميقات مكه است.

ص: 51

باز طواف هفت شوط را مى كنند. سعى هفت مروه را مى كنند.(1) اين بنده و «ميرزا نصراللَّه» رفتيم، اين اعمال را بجا آورديم.

حاجّ شامى يك روز پيش آمده بود. به [محض] رسيدن ما، آنها بار كرده رفتند به «وادى فاطمه»، حاجّ مصرى و حاجّ جبلى، آن شب را آمديم كه عقب مانده حاج برسد، ظهر فردايش باقى مانده حاجّ مصرى و حاجّ جبلى رسيدند، همان ساعت جار(2) كشيده، چادرها كنده، بار كردند. طبل زدند و راه افتاديم طرف «وادى فاطمه».

رقص گدايان

ظاهراً گداتر و رذل تر و بى حياتر از اعراب(3) در دنيا نباشد [!] روزى كه آنجا وارد شديم، پنج زن آمدند به گدايى؛ دوتاش پير و سه تاش جاهل(4) بود. بناى گدايى را گذاشتند.

پولى در مكّه هست، به آن(5) «پاره» مى گويند، شانزده دانه اش سه پول اين جاست. اين بنده به آن جاهلش گفتم:

اگر رقص مى كنى، اين «پاره» را [به تو مى دهم] يكى را گرفت، به خدا اينقدر رقص كردند تا يك ساعت تمامشان به رقص آمدند، گفتم اينها باشند، آن بهترشان را به اشاره حالى كردم تو برقص، دندان هايش را روى هم گذاشت، زور مى كرد، يك صداى قرچى از اين دندان هايش بيرون مى آمد، به طريق تصنيف و رقص مى كردند ميان پانصد نفر حاج، باقىِ ديگر بى اين كه كس بگويد مى رقصيدند و هر دقيقه مى آيند كه «پاره» بده، در


1- . در متن چنين آمده كه مراد همان هفت مرتبه سعى صفا و مروه است.
2- . مطلبى را با صداى بلند در كوچه و بازار به اطلاع مردم رساندن
3- . مراد وى اعرابى است كه آن روز در مسير قرار داشتند و عجيب آن كه آدم از حج باز گشته، به تماشاى رقص زنان مى نشيند و بعد ديگران را رذل و بى حيا معرفى مى كند!
4- . جوان.
5- . در متن باش آمده، كه مراد بهش يعنى به آن است.

ص: 52

دنيا گداتر از آنها نيست.

از آن جا راه افتاديم طرف «وادى فاطمه»، شش ساعت به غروب مانده. همه جا كوهِ تك تك و درخت، ليكن جاده صاف است. يك فرسخ كه آمديم كلبه كوچكى بود و دو سه تا ايوان داشت، گفتند پيش از بعثت، حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله اينجا احرام مى بستند(1)، حاجى ها مى رفتند، دو فرسخ است از آن مكان تا به شهر مكه و حدّ حرم نيم فرسخ از آنجا بيشتر است به مكّه، و اين كوه ها مثل كوههاى نى دره، دامنه دوشان تپه است، جزئى سنگ اين كوهها بيشتر است.

وادى فاطمه

يك ساعت به غروب مانده رسيديم به «وادى فاطمه»، چشمه اى دارد، به قدر سه چهار سنگ آب بيرون مى آيد، سبزى و خيار و هندوانه بسيار دارد و از آنجا به «مكه» مى برند، مثل «طهران» و «شاهزاده عبدالعظيم». نخل هم زياد دارد، مركّبات دارد.

يكشنبه 28 ذوالحجه، دو ساعت از روز رفته، كوچيديم. دو طرف كوه ميانه راه، علف زياد از حدّ، درخت هاى خارمغيلان [دارد]؛ بعضى جاها زياد و بعضى جاها كمتر.

چهار فرسخ كه آمديم، يك تكّه ديوار از سنگ و گچ از قديم ساخته بودند و يك چاه هم پهلوى آن، ليكن پر و خراب است، مى گفتند سقاخانه، يك تك ديوار هم آن طرف بقدر يك ذرع و نيم از قديم باقى بود، چاه پُرى هم پهلوى او.

جادّه سلطانى

از شهر مكه كه بيرون آمديم، همه جا جاده سلطانى [بود]. يك فرسخ كه آمديم، منزل كرديم، يك طرف حاجّ شامى افتاده، يك طرف حاج جبلى، از آنها كشيك نظامى، از ما كشيك عربى، هاى و هوى. از سه چهار چادر اسباب بردند، گفتند از «شامى ها» هم دو سه چادر بردند و حال اين كه بند چادر به بند چادر بسته بودند.

دو شنبه 28 ذوالحجّه، صبح از منزل راه افتادم، همه جا علف، چنان كه حساب ندارد! و علف و بوته شور، چنان بود كه يك بار در يك ساعت مى شد بچينى. كوههاى


1- . مراد ميقات حديبيّه است.

ص: 53

زياد، سنگ ريخته درشت و گندم و جو مكّه از آنجا مى رود و چندان هندوانه در پهلوى جاده ريخته بودند مى فروختند كه حساب نداشت!

چاه متبرّك

دو فرسخ كه آمديم دو پسر عمو از ايل(1) حربى با هم نزاع داشتند، هر كدام به قدر سى و چهل نفر زلول سوار(2) داشتند، ما كه نزديك شديم بناى جنگ شد، از هر طرف پنج شش تير و تفنگ به هم زدند و بناى شمشير زنى شد، چهار پنج نفر هم زخمى شد.

حمله دارهاى حاج با چند نفر از آدم هاى امير رفتند، حضرات را نصيحت كردند [كه] ميان حاج خوب نيست جنگ كردن، حاج كه گذشت خود دانيد، نزاع را موقوف كردند تا بعد چه كنند؟

دو فرسخ ديگر كه آمديم، باز همه صحرا هندوانه بسيار بود، چون دو فرسخ همه جا [راه] به دريا بود، هندوانه و ذرّت ديم داشت، چنان شبنم داشت هوا، كه خيال مى كردى روى لحاف آب ريخته اند! همه صحرا، هر دو هزار قدم فاصله، چهار پنج چادر براى حفظ چيدن هندوانه بود، رسيديم به آن چاهى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله عبور مى كردند و كسانى كه همراه بودند زياد تشنه بودند، آب دهن مبارك را در آن چاه انداختند، آب جوشيده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سيراب شدند، حاجّ شامى شب آمده بود، پهلوى آن چاه ها منزل كرده بود. حاجّ جبلى هم قريب ظهر رسيدند، مشك ها را پر آب كردند، چادر مخصوص زديم.

چهار ساعت به غروب مانده به راه افتاديم و [حاجّ] شامى هم راه افتاد، بعد [حاج] جبلى راه افتاد. صحراى صافى، علفش كم رسيده بود، شامى ها سوارهايى كه داشتند يا بوهايشان(3) بسيار لاغر، علف با دست مى چيدند، تركشان مى بستند، تخت هايشان نقاشى و آيينه، و كجاوه ها زرّين و به قطار آرام مى رفتند.


1- . قبيله.
2- . شتر چابك و تيزرو
3- . اسب باركش.

ص: 54

حاجّ مصرى و شامى كجاوه هايشان به قدر يك تخت، كه يك آدم بخوابد، هر گوشه اش يك چوب، بالاى آن هم چوب ها به هم بسته، دو نفرى كه نشسته بودند مثل اين كه روى تخت دو نفر نشسته باشد. بيشتر زن هاى مصرى روى كجاوه ها، بالا يكى مى خواند و يكى دايره مى زد.

هر وقت كه [از] حمله شامى و مصرى مى ترسيدم، از كجاوه بيرون مى آمدم، زلول سوار مى شدم، پهلوى راه مى ايستادم به تماشا.

يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم، علف بسيار كم و هيزم هم كم، آب كه هيچ نبود ليكن صحراى بسيار صاف.

بيست و نهم ذوالحجه كه روز عيد نوروز بود، اوّل آفتاب راه افتاديم، همه جا دامنه، سمت جنوب تا كوه يك فرسخ و نيم، دو فرسخ كه آمديم دهى بود سى چهل نخل خرما داشت، شامى سمت مشرقِ ده افتاده بودند راه چسبيده به كوه شد، رودخانه خشكى كه چسبيده به كوه و آب شور كمى داشت، درخت هاى گز بزرگ زياد و دو سمت كوه درخت گز، به قول عرب ها «نفود»، در گزهاى بزرگ، كه سواره زير سايه گزها مى شد به ايستى، نيم فرسخ ديگر گز تمام شده، دامنه شن.

چهار فرسخ ديگر كه آمديم به سه چاهى رسيديم كه اسمش «كريمه» بود. چند خانه حصيرى ساخته بودند، قريب به پنجاه، شصت نفر مردِ بى زن و بچه بود، به قول خودشان، «حب(1) حب» مى فروختند و هيزم و گوسفند و بره و علف خشك از براى شتر مصرى.

«مقرّب الخاقان ميرزا نصراللَّه» و «آقا ميرزا رضا همدانى»، «ميرزا معدل شيرازى» و «حاجى رحيم خان» و «حاجى محمد حسين خان» با ساير رؤساى «حاجى محمد امير» با بزرگان عرب حربى، كه آمده بودند «خاوه» بگيرند، نمدها در بيرون صحرا مشابه چادر انداختند(2)، سماورها بار شد، تمام از دولتِ پادشاه روحى فداك، شيرينى و چاى صرف شد، دعا به دولت ولى نعمت «شاه جهان پناه» نمودند و اين بنده كمترين، از براى «امير»، از قرار اين سياهه عيدى آوردم، بسيار خرسند شده، هركس رفت در منزل خودش.


1- . دانه، دانه گندم، دانه حبوبات و امثال آن.
2- . به پا كردند.

ص: 55

و شب را هم ميرزا نصراللَّه آن جا ماند، اگرچه بيشتر شب ها پيش هم بوديم، آن وقت كه جمعيت زياد نشسته بود. چالايى(1) مى آمد بگذرد، بنده زاده زد، افتاد بالاى چادر عرب هايى كه اهل آن مزرعه بودند، عرب هاى امير و عرب هاى حربى و سايرين جمع شدند، اين گوسفندهايى كه كشته بود براى فروش، چالاقايى آمد براى روده [آنها]، سه تا را پشت هم بنده زاده زد، عرب ها تعجب نمودند، امير تفنگ مرا گرفت، اصرار كه شما هم يك تفنگ بياندازيد، بنده هم زدم انداختم، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند كه بتوان عرض كرد، با خودم مى گفتم اگر ببينى قبله عالم را، مى دهد [پرنده] مى پرانند و از عقب با گلوله مى زند كه رد نمى شود، آن وقت چقدر تعجب خواهيد كرد! كه هزار مثل من در اين كار حيران و انگشت به دندان است، كه خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بيافزايد، هر اوقات كه اين كار را مى كند، اين بنده تا چند روز كيف دارم، مَرْدِكه! چالاقا(2) زدن كارى نيست!

عرب هاى سماواتى

بعد از جناب «سيد ايونلج»(3) مشهور، با عرب هاى سماواتى و عرب هاى نجفى از اهل جبل، يك دفعه همراه جناب، قريب به پنجاه- شصت نفر آمدند. شيرينى آن چه بود صرف شده، نبات و چايى صرف شد، تا غروب آفتاب رفتند، تا ده پانزده روز، اين بنده از دولت سر مبارك، كمتر كسى به اين عزت به مكه رفته است.

ماجراى شگفت

چهار از شب رفته در حاجّ شامى بگو مگو شد، آدم رفت پرسيد، گفتند يك نفر [را]


1- . چال به معناى غاز، مرغابى هوبره و كبك.
2- . در متن چالاغان نوشته شده است.
3- . در متن به همين شكل آمده است. و احتمالًا ابونلج صحيح باشد.

ص: 56

گرفته اند و كشته اند! نمى دانم راست يا دروغ، يك نفر را عقب(1) كردند، در صحرا گرفتند، بردند ميان چادرها، صدا آمد كه بكشيدش! يك ساعت ديگر، پشت چادر بنده بگير بگير در گرفت، چهار نفر هم چادر بودند، ساعتى يك دفعه هم آدم هاى امير جار مى زدند، متوجه باشيد، نخوابيد، امشب حرامى(2) بسيار است.

يكى از حاجى ها پا شده بود از مشك آب بخورد، از رفقا يكى بيدار شد اين را ديد، صدا كرد كه حرامى را بگيريد! تمام چادرها ريختند، اين بيچاره را اينقدر رفقايش و همسايه هايش زدند با چوب و سنگ و غيره، كه افتاد. وقتى كه چراغ آوردند ببينند كى است؟ ديدند رفيق خودشان را گرفته، اينقدر زده اند قريب به مردن!! تا پنج شش روز موميايى و دوا و آش دادند تا حال آمد، تصور بكنيد در همچو جاى مخوفى كه تمام شب، هاى و هوى، بگيرند، بزنند و دايم تفنگ، آدمى گير بزاز، بقال، علاف، تاجر اصفهانى، كاسبى بيايد و تمام تا چنگ شب تاريك، اين بيچاره را چقدر خواهند زد و هى داد مى كرد كه به خدا من [از] رفيق هاى شما هستم، آنها مى گفتند بزنيد! در چادرها ديرك(3) و سياهه نماند به دست حضرات مى زدند!

سلخ ذى حجّه(4) اوّل آفتاب سوار شديم، يك فرسخ كه آمديم، رسيديم به دريا، كنارش مثل درياهاى مازندران، سمت مشرق تا سه فرسخ، دور كوه، مثل كوه هاى جبل، سمت مغرب و جنوب گاهى نيم فرسخ، گاهى يك فرسخ از دريا به جاده.

سه ساعت به غروب مانده، از دريا به قدر يك فرسخ دور افتاديم، زمين درخت خار مغيلان دارد و بى آب، قريب به شش هفت جا، جزئى آبادى با ارض ها [يى](5) بى آب.

هرجايى بيست- سى تا درخت نخل هاى بسيار كوتاه، از جاده به قدر نيم فرسخ دور.


1- . دنبال.
2- . دزد.
3- . ديرك يا تيرك؛ يعنى ستون خيمه.
4- . روز آخر ماه ذيحجه.
5- . زمينها در متن به عرض هايى.

ص: 57

بندر رابغ

غرّه محرم(1)، سر آفتاب سوار شديم، يك فرسخ كه آمديم رسيديم به كنار دريا، زلول را سوار شده رفتم كنار دريا، پنج شش كرجى ماهيگير(2)، ماهى مى گرفتند، آن فصل تمام ماهى سيم سفيد و سرخ، مثل نقره خام، نه مثل ماهى هاى انزلى سياه، بسيار سفيد كه چشم را مى زد ولى كنار درياى مازندران ريگ است اين جا گل سرخ است، شتر به زور مى رود.

آن جا را «بندر رابغ» مى نامند كه آنچه بار از اسلامبول طرف مدينه مى رود، از آنجا مى رود. يك خانه و ايوان و چند جاى ديگر كنار دريا ساخته بودند كه سه طرفش آب بود و يك طرفش خشك. از آنجا حاجى به سمت شام احرام مى بندد و قلعه چه(3) هم دارد كه «عسكر رومى» در آنجا ساخلو(4) است، سواره و پياده، اهل «رابغ» و عرب تمام مى گفتند كه حضرات در اينجا محصوراند، به قدر يك فرسخ قادر نيستند بروند حكمى بكنند.

تمام آن بلد عرب حربى است و هيچ حكمى(5) ندارد كسى به عرب حربى.

مراسم روضه خوانى

شب جمعه دوم محرم، در «رابغ» بوديم، اين بنده بناى روضه خوانى را گذاشتم، چادر ما با چادر شامى قريب بيست ذرع فاصله دارد و چادر بنده چون داخل حاجى ها نمى افتادم، چسبيده به چادر شامى ها نبود، آن شب به جهت تنگى چادر حاج، دو روضه خوان داريم و سه درويش، كه مدح مى خوانند، روضه خوان از اتفاق فهميده يا نافهميده، روز ورود اهل بيت را بنا كرد به خواندن(6)، و لعن به شامى و كوفى كردن، ميرزا نصراللَّه مستوفى و سيد تاجر و جمعى از حاج، جمع شده بودند، گفتم حضرات ببينيد اينجا


1- . اول ماه محرم.
2- . قايق كوچك ماهيگيرى.
3- . قلعه كوچك
4- . پادگان- عده اى سرباز كه در محلّى براى نگهبانى گماشته مى شوند.
5- . حكومتى و فرمانى.
6- . در متن خوادن نوشته شده است.

ص: 58

كجاست؟ و اين اردوى بزرگ چه كسان اند؟ اينجاها كسى قادر به اين نبود كه اسم جناب امير عليه السلام و آمنه(1) را ببرد، بحمداللَّه از مرحمت و التفات قبله عالم در اين مكان و اين [همه] شامى، روضه خوانده مى شود، تسهيل است، شامى و كوفى را لعن مى كند بحق خدا، به آن حجرى كه بوسيدم، به پيغمبر آخر زمان، بناى بلند دعا كردن شد، بلند به قدر ده دقيقه، روضه خوان بالاى تخت ساكت بود و مردم از قلب و جان پادشاه را دعا مى كردند، بنده به روضه خوان گفتم، لعن شامى را بگذار جاى ديگر روضه بخوان، آنها هيچ نمى گويند ما بايد حيا كنيم!

روز دوشنبه سوّم محرم دو ساعت از روز رفته، حرف(2) محمد امير حاج بود با ريش سفيدهاى عرب حربى، تمام شد اخوه گرفتند سوار شديم. همه جا رو به مشرق و شمال مى آييم، تا قصبه كوچكى بود از او گذشتيم يك فرسخ ...(3) ... و بچه سيزده چهارده ساله شان كه لخت و سر و پاى برهنه، بزرگ ها شان يك تكه پلاس ساتر داشتند تا بالاى زانو. چند دانه بز هم آوردند آب دادند. دو چوپان همراه بزها بود، لخت مادر زاد ميان آن آفتاب.

از آنجا سوار شديم دو طرف كوه و ميان دره اى صاف و درخت هاى بسيار بزرگ، امروز درست سمت مشرق مى رويم، روزهاى ديگر سمت مشرق و شمال مى رفتيم، همه روز هم باد شمال بسيار خنك مى آمد، هوا بسيار خوب است، يك نفر زوار هم به حمداللَّه ناخوش نيست، دو نفر هم حكيم همراه هست، لكن ناخوش نيست و بى كارند.

قلعه شيخ على

نيم ساعت به غروب مانده ميان دره منزل كرديم. جمعه سيم، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاده، مثل دره ديروز، دو فرسخ دره بود، كوه تك تك، درخت بزرگ، بعد راه قدرى وسيع شد، كوه هايى كه به هم وصل بود، لنگه لنگه شد. يك ده بزرگ يك ميدان


1- . روشن نشد كه به چه دليل نام حضرت آمنه را ذكر كرده است؟
2- . درگيرى لفظى.
3- . دو صفحه از اين سفرنامه لذا نقطه چين گذاشته شد.

ص: 59

نزديك به جاده،- نخل ها خرماى زياد داشت مشهور به «نرنع» و «قلعه شيخ على»، از آن ده كه رد شديم به ده بزرگ ديگر رسيديم، يك فرسخ ديگر كه آمديم به ده بزرگ ديگر رسيديم، نخلستان زياد و نخل هاى كوتاه پهلوى او، رودخانه خشكى وسيع كه يك ميدان، وسعت دره و گذار آب بود، آنجا منزل گرفتيم به سمت شمال، و مشرق آن كوه بسيار سخت و بلندى بود و اطراف آن كوه، كوههاى كوچك بسيار، گفتند تا حاج جبلى برود، اهل ده تمام شيعه خلّص هى مى آمدند، از اهل حاج تربت جناب سيدالشهدا مى خواستند، آنچه تربت داشتيم داديم.

حاج شامى

صبح بعد از نماز، حاج شامى رسيد، منزل كردند سمت مغرب، معلوم شد كه اخوه، شامى به حربى نداده بودند، آنها هم راه را گرفته نگذاشتند بيايد اينجا، امروز مانديم حمله دارها آمدند، ريش سفيدان حربى با امير در صحرا، جوقه جوقه نشسته، امروز هم در چادر نشسته ايم سرگردان، اين ده به قدر يك سنگ آب روان دارد، از شمال سمت جنوب ميرود. آبش هم گرم است قريب به آب حمام، مثل آب وادى ليمو.

دوشنبه پنجم هم در آنجا مانديم، يك ساعت به آفتاب مانده شامى، جبلى با هم سوار شده، از ميان رودخانه ما، تُنْد كرده از شامى پيش افتاديم، يك فرسخ كه آمديم ميان دره دهى بزرگ بود، پارسال و امسال سيل آمده نخل هاى زياد از ريشه كنده ميان رودخانه افتاده، يك فرسخ ديگر كه آمديم به ده بسيار بزرگ خوبى رسيديم، باغات بزرگ زياد و ميان آنها تمام سبز، از گندم و جو و ذرّت، اما بعضى از گندم هاش نزديك به رسيدن بود، زن و بچه آن ده هم آمده اند به جو فروختن و تماشا، درخت ليمو و مركبات زياد، قريب به نيم فرسخ باغات نخل و تك تك مركبات، و دره تنگ بود كه بعض جاها دويست قدم و سيصد قدم عرض دارد.

يك جاده باريك ميان سيل گاه بود مابقى تمام باغ، همه جا از ميان ده آمديم دو فرسخ كه آمديم به يك قصبه رسيديم، رد شديم. بعد از ظهرى آمديم به يك ده كوچكى رسيديم. باغ نخل كمى داشت، يك سنگ هم آب روان داشت، بارها را گرفتند، بقدر سه

ص: 60

ساعت مانديم، راه افتاديم، به يك قصبه كوچكى رسيديم رد شديم، منزل كرديم بى آب و كم علف، درخت هم زياد نبود.

چهارشنبه هفتم محرم

چهارشنبه هفتم،(1) يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، همه جا كوه و قصبه، از چهار پنج تاش رد شديم، يكى بزرگتر از همه قصبه ها كه ديده بوديم، قريب به چهار فرسخ كه آمديم از كوهها بيرون آمديم، صحرا شد، زياد از اين كوه ها تركيب دماوند بود و كوهها از اطراف، يك فرسخ، دو فرسخ، دور كوهها تك تك كوه، دماوند كوچكى در ميان صحرا بود، يك فرسخ كه آمديم در صحرا، حاجى تمامى افتاده بودند طرف راست جاده، وقتى كه به آنها رسيديم از آنها گذشتيم. دو فرسخ رفتيم منزل كرديم.

شامى دو ساعت به غروب مانده راه مى افتد و دو ساعت از روز ديگر مانده، منزل مى كند، بسيار آهسته مى رود، حاج جبلى سفيده نماز مى كند، گاهى سر آفتاب راه مى افتد، سه ساعت به غروب مانده منزل مى كند، آن روز شتر، هم از شامى و هم از جبلى ده پانزده تامانده، صحراش صاف و علف كم، درخت هم كم داشت. نزديك به غروب، حاج شامى آمد از جلو چادرهاى ما گذشت، پياده رفتيم كنار جاده نشستيم، كجاوه هاى زرين، تخت هاى آيينه و نقاشى زياد، جلوى هر تختى دو پياده مثل شاطر پرو پا پيچيده، دو تا هم از عقب تخت مثل آنها، زنگ هاى زياد به شترهايى كه به تخت بسته بودند، تخت ها، هم به شتر بسته شده بود و هم به قاطر، سواره نظامش رخت هاى پاره، اسب هاى مفلوك، بيشترش پياده و هر كدام قدرى علف چيده، به ترك ها شان بسته بودند.

پنج شنبه، سر آفتاب راه افتاديم، همه جا كوه كوچك دو طرف، ميان رودخانه خشك و ريگ نرم، به يك قصبه كوچك رسيديم از او گذشتيم، صحرايى شد چسبيده به كوهها، يك غدير بسيار بزرگ، كه قريب به صد قدم طولش و صد قدم عرض داشت، بارها را گرفتيم، مشك ها را پر آب كرديم.


1- . در متن اشتباهاً هشتم آمده است.

ص: 61

قريب شش هفت هزار شتر شامى و جبلى آب خوردند و به قدر نيم زرع از آب غدير كم نشد، ما بار كرديم، سمت چپ كوه دو فرسخ كه آمديم، درخت زياد، علف زياد، سه از شب رفته بار كرده، باد و باران بسيار آمد، چنان كه نتوانستيم برويم.

جمعه نهم

جمعه نهم يك ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا صحرا، تك تك درخت، لكن درختهاى بسيار بزرگ، باز افتاديم ميان رودخانه خشكى، ريگ هاى نرم و صاف، يك فرسخ و نيم به شهر مدينه مانده، كناره هاى رودخانه چاههاى آب مثل بغداد، از چاهها آب مى كشيدند با شتر، و باغ ها را آب مى دادند، لكن اين جا با شتر آب مى كشيدند، باغ هاى كوچك هر كدام ده بيست نخل، ميان نخل ها را بعضى گندم بود كه چيده بودند، بعضى جاها بادمجان و كدو و ذرت اما بسيار كم. يك ميدان به شهر مانده عقبه(1) كوچكى از سنگ سياه، كه سنگ را بريده اند و كَفَش را فرش كرده اند، از عقبه بالا آمديم دو هزار قدم زير شهر به مدينه [رسيديم]، مسجد و حرم مطهر جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله رو به رو پياده شديم و سجده شكر كرده راه افتاديم آمديم سمت مغرب شهر، جلوى دروازه، برج بزرگى كه توپ و عسكرشان پهلوى دروازه منزل دارد و يك بيدق بزرگى بالاى پشت بام دروازه زده اند، شامى شب را آمده بود جلوى دروازه [در] يك زمين كوچك كثيفى افتاده، چادر زده اند.

مدينه منوّره

بند چادر زده اند به بند چادر، كنارش حاجى جبلى هم يك ساعت از ظهر رفته رسيد، افتاديم نمى توانم بنويسم چه قدر جاى تنگ و كثيف است، تمام دور شهر مدينه باغ و بعضى ها ايوان خانه و بركه هايى كه شتر آب مى كشيد، [آب ها] جمع كه شد باز مى كنند، درخت ها را آب مى دادند خود آدم ها.


1- . گردنه، راه دشوار بالاى كوه.

ص: 62

مدينه منوّره

تا سه به غروب مانده گشتيم يك باغ كه ايوان بزرگى رو به شمال و جلوش هنوز بزرگتر [و]، پر آب پيدا كرديم، روزى سه ريال فرانسه اجاره كرديم، بارها را كشيديم منزل كرديم، يك ساعت به غروب مانده رفتيم ميان حوض بزرگ، بركه مى گويندش غسل كرده رخت ها را عوض كرده، رفتيم به در مسجد پيغمبر، نيم ساعت به غروب مانده، گفتند يك ساعت به غروب مانده عجم نمى آيد برود ميان مسجد پيش پيغمبر صلى الله عليه و آله، از بيرون در سلام كرده آستانه را بوسيده رفتيم به قبرستان بقيع، آنجا هم در را بسته مانع شدند هر چه پول دادم سعى كرده نگذاشتند.

يك تومانى كه در آنجا دوازده هزار ده شاهى است دادم نگذاشتند، لاكن بعضى كه پيش آمده بودند، با حاجى شامى ها زيارت كرده بودند، آنجا هم بيرون آستان را بوسيده سلامى كردم، با چشم هاى پر از اشك آمديم طرف منزل، طايفه اى هستند تمام شيعه پاك و مثل كاكاها سياه و بسيار پريشان، پيش اين صاحبان باغ سنى ها، باغبان هستند. در شهر يك محله از همين نخيلى(1) است و مجتهدشان سوا، [محلّه] وسيع، خوب.

فرداش فرستاديم ميرزا نصراللَّه مستوفى را هم آوردم، روزى دو ريال قرار گذاشت او بدهد، او هم آنجا منزل كرد.

زيارت پيامبر صلى الله عليه و آله

فردا دو ساعت از روز رفته، يك نفر از خدام [را] بلد گرفته [تا] هم بلدى بكند و هم زيارت بخواند. رفتيم در مسجد، اول زير پاى جناب پيغمبر زيارت خواند، بعد روبرو زيارت نموديم، سپس حضرت فاطمه- صلوات اللَّه عليها- زيارت خوانديم. دعايى دارد خوانده و دعا بر دولت پادشاه عالم پناه كرده.

بعد از نماز زيارت آمديم از قلعه بيرون، رفتيم به قبرستان بقيع، به در روضه امامان عليهم السلام، كه [چه] گنبدى؟ چه اوضاعى؟ كه خداوند ماها را مرگ بدهد و آن اوضاع را


1- . نخاوله اى ها

ص: 63

نبيند. نه ايوانى، نه كفش كنى، يك طاق مخصوص آن هم تمام اطراف او شمع و چراغ گذاشته سياه [شده]، يك صندوق از چوب كه چهار امام- عليهم السلام- ما [شيعيان]، در آن [مدفون اند]، در آن صندوق چرك روغن چراغ بسيار، طاق كوچك، بالاى سر شش ذرع، شمال دو و جنوبش سه ذرع، طرفى دو ذرع، يك نفر كه بايستد نماز بخواند يك راه باريكى مى ماند كه به زور عبور كنند، چيزهاى كهنه بسيار افتاده، دو در دارد يكى بسته است، دو سكوى بسيار كوچك، روى هر سكو يك سنى نشسته، نفرى يك قِران مى گيرند زوار را ميگذارند بروند ميان طاق زيارت كنند.

دم در پشت هم زوار ايستاده، كه آنهايى كه رفته اند بيايند بيرون، دسته ديگر بروند، اگر قدرى طول بدهند، اين هايى كه ميان طاق هستند مى آيند پرتشان مى كنند! آنها را كه بيرون ايستاده پول مى گيرند مى روند ميان يك در ديگر از توى طاق بسته است، جاروب نكرده، چرك، خداوند ان شاءاللَّه به عرايض من تأثيرى بدهد كه قبله عالم روحنا فداه، ده، پانزده هزار تومان بدهد و اذن از دولت روم بخواهد، آنجا را درست نمايد. در همه اماكن مشرفه عرض و استدعا كرده ام كه عرض اين بنده را، قبله عالم در اين باب بشنود. [تا] ميان سنى ها اينقدر سرشكسته نباشيم، اين بنده نذرى بقدر وسعت خود كرده ام.

ظلم به عجم ها

روز ششم يك نفر از اهل ما، نذرى كرده بود فرستاده بود از يك ساعت آفتاب رفته، الا يك ساعت به غروب مانده، كه رسم حضرات است كه بعد از اين ساعت حاج عجم را نه دربقيع راه مى دهند و نه در مسجد پيغمبر، چهل تومان داده بود اين يك روز از زوار پول نگرفتند، در را دو لنگه اش را باز كرده بودند، هر كس مى خواست مى رفت، فرداش باز يك لنگه در بسته يكى باز، هر كس مى رفت پول مى داد، و لابد اهل ما بسيار بد هستند، با وجود اينكه مى دانستند عرب از يك دينار نمى گذرد، يكى يك ده شاهى مى داد چوب دستى مى خورد و يكى پنج قمرى ميداد بد مى شنيد تا اينكه يك قران را مى داد مى رفت تو، پنج روز و شش روز است، در سال كه حاج مى رود، اين شش روز اگر چهل تومان بدهد، دويست و چهل تومان مى شود. اگر پنجاه تومان روزى بگيرند، سيصدتومان

ص: 64

مى شود. اميدوارم به حق اين پيغمبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار، كه در دل پادشاه اسلام بيندازد كه آنجا را بسازد و هم اين دويست يا سيصد را از خزانه بدهد، كه اين شش روز، اين بستن در را و اين هاى و هوى [را] بردارد. يا اينكه فرمايش بفرمايند كه چاكرانش بدهند و منت هم دارند،

قبرستان احد

با ميرزا نصراللَّه مستوفى فرداش با جمعى از اهل حاج سوار شديم رفتيم به زيارت حمزه سيدالشهدا و شهداى جنگ احد(1) و چند مكان ديگر كه نماز دارد و دعا دارد، تمام را زيارت كرديم. آن غارى(2) كه جناب پيغمبر صلى الله عليه و آله با اولى رفته بود از دست حضرات در همان كوه، تا قبر حمزه عليه السلام قريب به دو هزار قدم است.

امروز را قريب به ظهر برگشته سه ساعت از قرار همه روزه به زيارت پيغمبر صلى الله عليه و آله و به زيارت بقيع مشرف مى شديم، كه روزى دوبار بشود. روز ششم كه در مدينه مانديم بناى رفتن شد به طرف جبل، ظهرى بنا شد كه حاج جبلى برود يك فرسخى مدينه، به قول حمله دارها به دوره رفتم.

زيارت وداع

دو ساعت از روز رفته به زيارت وداع آمديم، امروز در مسجد اطوار(3) حضرات خدام و سقاها طريق ديگر است و اهل حاج را مى زنند، روى يك دسته زن، چوب گرفته موافق حساب نمى زنند. اين بنده با چند نفر ديگر ميان افتاده، تا اينكه به زور رسيده، زن ها را از دست حضرات گرفته از مسجد بيرون كرديم، ديديم آن طرف مسجد يك مردى را دوره كرده اند، مى زنند بطريق كشتن، بنده مانع شدم با بنده زاده با چهار پنج نفر از آدم هايم


1- . در متن بدر آمده كه اشتباه است، بدر در منطقه بدر و بين راه مكه و مدينه واقع شده است.
2- . نويسنده اشتباه كرده است، غار ثور در مكه است و اين شكافى در كوه احد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس ازمجروح شدن به آنجا منتقل شده اند.
3- . رفتار.

ص: 65

و نزاع شد.

يك سقايى از بغلش كارد كوچكى درآورد و كوزه آبش را از پشت خودش به زمين گذاشت، آمد كه مرا بزند، بنده دستش را گرفته او را زمينش زدم، آنها جمعيت كردند آدم ها [ى] بنده، با حاجى هاى نجفى قريب به سى نفر ريختند، حضرات [را] با سيلى و سقلمه زديم بعد ريش سفيدهاى خدام افتادند ما را سوا كردند، زيارت وداع پيغمبر صلى الله عليه و آله را و ائمه بقيع را كرده آمديم منزل. خبر آوردند كه پسر سيد مصطفى كه از جانب دولت ايران پدرش وكيل هست و اين نفرى يك تومان قرار شده كه اهل حاج بدهند. حالا اين پسر بناى شلتاق را گذاشته، هر نفرى پانزده هزار مى گيرد، عكام كه در واقع نوكر حاج است و پياده جلو شتر كجاوه را مى كشيد، مى زدند، كه تو حاجى هستى پول بده!! من جمله عجمى را زنجير گردنش زده اند كه اين خون كرده است، دويست تومان امداد كنيد، بارى يك رسوائى كه خدا مى داند.

در اين بين پسر سيد مصطفى آمد منزل بنده، از براى نفرى يك تومان، بنده جوابش دادم كه اين پول را دولت قرار شد بدهد، پدرت تو را وكيل نموده است كه حاج با حرمت باشد، با وجود اينكه هر نفر پانزده هزار گرفته ايد، حاج را در مسجد و در بقيع بسيار آزار مى كنند، بنده جواب گفتم، آخر رفته اند ميرزا نصراللَّه مستوفى را واسطه نموده اند و قرار شد من بعد با حاج، خوب راه بروند آن وقت نفرى يك تومان را داديم.

بعد پنج ساعت به غروب مانده، حاج راه افتاد سمت شمال شهر، زن و مرد شهر هم به تماشا از شهر مدينه بيرون آمدند، تا نيم فرسخ هم آمدند وبرگشتند. وقتى كه بنده آمدم حاج منزل كرده بود.

خار مغيلان و عولج

شنبه شانزدهم محرم نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، به قدر يك فرسخ كوه طرف مشرق بود و ما سمت كوه هست مى رويم، درخت خار مغيلان و عوسج(1) كمى


1- . عوسج: درختچه اى است از تيره عناب ها، داراى شاخه هاى بدون خار.

ص: 66

دارد و علف هم كم، همه سمت كوه هست، لكن صحرا همش صاف و ريگ سياهى به دامنه اش دارد، و پنج ساعت به غروب مانده منزل گرفتيم.

دوشنبه، يك ساعت به آفتاب مانده نماز خوانديم و راه افتاديم، دو فرسخ كه آمديم به يك دره پر سنگى رسيديم، رودخانه و سنگهاى سرخ تكه تكه، زياد ريخته در آن رودخانه، نهار خورديم، روانه شديم به سمت مشرق و شمال، ماهورهاى كبود و درخت خار و علفش هم خوب است، تا سه ساعت به غروب مانده منزل كرديم.

قاصدى از مدينه حاج روانه كرده بودند، كاغذ حاجى ها را ببرد نجف اشرف و طهران و ساير جاها، نزديك منزل ديديم دو نفر آدم لخت مى آيند، نزديك شدند ديديم قاصدهايى كه از مدينه روانه شده اند، عرب آنها را گرفته زلول هاشان را گرفته با رخت هاشان، سرشان داده، گفتم مرحبا زود كاغذها رسيده.

ده مخروبه

هيجدهم يك ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، زمين امروز صاف، درخت خار تك تك، دو فرسخ كه آمديم رسيديم به ده خرابه،(1) ده بيست نخل دارد و رودخانه كوچكى، در گودال هاش آب متعفن شور، از قديم در پهلوى رودخانه قنات بوده است خراب شده، در آنجا پياده شديم نهار خورديم، مشك ها را آب كرده روانه شديم.

پنج ساعت به غروب مانده منزل گرفتيم، همه سمت هم كوه هست. لكن نيم فرسخ [يا] يك فرسخ دور از جاده، از منزل عرب حربى بيرون آمديم.

چهارشنبه نوزدهم محرم يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم. اطراف كوهها، تكه تكه مثل كوهها چشمه ... و قدرى سر بالا، يك گردنه بسيار كوچكى به قدر دويست قدمى مى شد، تك تك درخت هاى خار مغيلان داشت، دو فرسخ كه آمديم رسيديم به چاهى آبش بسيار خوب بود، از آنجا دو فرسخ ديگر كه آمديم از آن كوه ها


1- . در مسير مدينه به كوفه محلّى به نام «بركة الخرابه» وجود دارد كه احتمالًا همان مراد است.

ص: 67

بيرون آمديم به يك صحرا رسيديم، دره هايى و از همه سمتِ جاده علفِ زياد، از مدينه كه بيرون آمديم همه روزه به سمت مشرق و شمال، باد بسيار خنك مى آمد و شب هم بسيار خوب بود، دو فرسخ ديگر كه آمديم ميان همان صحرا دو ساعت و نيم به غروب مانده منزل كرديم،

پنج شنبه، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا راه صاف، مثل سياه پرده و اطراف كوه كوچك سياه رنگ، مثل خورده كوههاى پهلوى زندان خوان. سه فرسخ ديگر كه آمديم افتاديم به يك دره اى، دو طرف كوه كوچك، درختهاى خار مغيلان، عولج زياد بزرگ، يك رودخانه خشكى و لكن يك ذرع و سه چارك كه مى كنديم آب خوش گوار بيرون مى آمد. به قدر هزار قدم بالا رفتم، چشمه آب بسيار خوب كه همه حاج از آنجا آب مى آوردند.

مسابقه تيراندازى

سه ساعت به غروب مانده آمديم منزل، محمد امير آمد منزل بنده، كه اينجا جاى تفنگ انداختن است، آن شرطى كه كرده ايم اينجا جاش هست، تفنگ هاش را با غلام هاش آورده، اين بنده [گفتم] كتاب را دو روزى بود كه ننوشته بودم و حال مى نويسم، شما برويد نشانه بگذاريد تا دو تير تفنگ انداختيد، بنده هم مى آيم، او رفت قدرى از چادر بنده بالاتر، به قدر يك دست كاغذ داد بردند به سنگ زدند. به قدر يك صد قدم مى شود، دو، سه تيرى انداخت، بنده تفنگ گلوله زن را برداشتم با كيسه كمر، سه پايه مشك را روى هم گذاشته تفنگ را دياغ كردم، همان تيرى كه پر بود انداختم، از ميان نشان خورد. دوباره تفنگ را پر نمودم باز به همان تير [خورد] پشت هم چهار تير نشان را زدم، نشان زرّه زرّه شد.

تمام حاج و امير جمع شده اند، البته قريب به پانصد نفر آدم جمع شده است، بنده خواستم ديگر تفنگ نيندازم، امير باز اصرار كرد دو تير ديگر باز زدم، آدم ها با خودش مى انداختند از چپ و راست نمى زدند تفنگ ها، ديدم ميان مردم پر خجل شده است به او گفتم تفنگ هاى شما بد است و خودت خوب مى اندازى، تفنگ خودم را باز پر نمودم دادم روى سه پايه گذاشت، نشانش دادم با قراول جفت بكن، انداخت، چهار انگشت بالا

ص: 68

زد، دو دفعه تفنگ را پر كردم، گفتم قدرى زير نشانه را به پا، انداخت، نشانه را زد كه، رد نشد، قدرى حال آمد ديگر ما نينداختيم، تفنگ چى ها بنا كردند انداختن، قريب به پانصد تير انداختند نزدند، سه نفر سرباز با يك سلطان از نظام رومى همراه بود.

آنها زياد تعجب مى كردند، من گفتم اين ها تفنگ اندازى نيست، اگر تفنگ انداختن قبله عالم روحنا فداه را ببينيد چه خواهيد كرد، و بنده زاده هم يك تير انداخت، او هم زد، از آنجا رفتيم جلو چادر به قدر پنجاه، شصت نفر نشستيم چاى خورديم، تفنگ چى ها [ى] عرب را امير هر كدام سه، چهار تكّه قندى كه از براى چاى خورد كرده بودند داد، بعد از چاى خوردن رفتند منزل هاشان، قريب به غروب بنده تفنگ را با قالب گلوله اش فرستادم براى امير، او تفنگ را پس فرستاده بود كه بعد هم نزاع داريم، تفنگ مال من است ان شاءاللَّه كنار دريا كه رسيديم از جنگ خلاص شديم، به من بدهيد، حالا با شما كار داريم.

بيست و يكم، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده روانه شديم، دو طرف كوه دره اى [با] سنگ صاف، گاهى دويست قدم و درخت هاى خار مغيلان، به قدر چهار ساعت كه راه آمديم صحرا شد، سمت مغرب آمديم، شب بى آب مانديم، علف نه آنقدر است كه بتوان گفت!! از همه جور علف، و گل هاى رنگ به رنگ زياد و درخت هم تمام شد.

جمعه بيست و سوم يك ساعت به آفتاب مانده روانه شديم، جاى بسيار خوب، روز پيش باران آمده بود، زمين سبز و خرم و گل ها فراوان، همه جور [و] بسيار.

سه ساعت كه از روز رفت رسيديم به يك جاى سنگى كه يك ذرع از زمين گود بود، شن نرم بالاى سنگ ها گودال ها كنده بودند، آب شيرين صاف بسيار خوب داشت، بعد رفته [مى ريزد] به رود خانه، يك بره آهويى ميان حاج برخاست، عكام با چوب كه مى گويند پُرق، انداختند و زدند.

وفور نعمت

سه فرسنگ ديگر كه راه آمديم، رسيديم به زمين ريگ نرم كه عرب نُفُودش مى گويند، در آنجا منزل كرديم آنجا علف كمتر داشت، اعراب از اطراف گوسفند و دوغ و

ص: 69

ماست و برّه بسيار آوردند، بّره خوب را يك ريال و سى شاهى، آفرين بر آن زمين، روغن زياد و ارزان مى فروختند، امروز دو روز است كه زمين سرد است، آب و هوا و علفش اينقدر وفور داشت كه تمام مال و حشم دنيا در آنجا مى توانست زندگانى كرد.

ايلات جبلى

شنبه بيست و چهارم، نيم ساعت به آفتاب مانده بود سوار شديم، زمين ريگ نرم سفيد، بتّه و علف بسيار كم، سمت مشرق كوه هاى پارچه پارچه و كوچك، چنان سخت كه پياده نمى توانست عبور نمايد. سر راهها ايلات جبلى نشسته، پنير و ماست و كره بسيار آورده مى فروختند، دو فرسنگ كه آمديم در ميان يك دو راهى حاج را پياده كرده بناى شماره شد، از كجاوه و سرنشين، قريب چهار ساعت طول كشيد تا شماره تمام شد، ظهر نشده آمديم منزل نهار خورده خوابيديم. هنوز تك تك حاجى شمرده مى شد.

دهى كه وقت رفتن دست راست از بلوك جبل (بود) سمت مغرب به قدر يك فرسنگ از راه دور بود، از همين راه باز دست راست سمت مشرق قريب نيم فرسنگ زير جاده، پنج شش نفر سر نشين از اهل كرمان و شوشتر رخت هاشان را عوض كردند، خودشان را به طريق عكام كه شتر حاجى ها را مى كشند، ساخته بودند، آنها را شناختند كتك بسيارى به آنها زدند و در جزء حاجى ها نوشتند.

يكشنبه بيست و پنجم نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا صحراى صاف، لكن پارچه پارچه كوههاى كوچك، هر يك به قدر دو هزار قدم با يكديگر فاصله داشتند. بوته شور، علف نرمه بسيار، گلهاى زرد و سفيد بسيار داشت.

بازگشت به مستجده

پنج ساعت به غروب مانده رسيديم به «مستجده» منزل كرديم. در آن منزل كشيك شب، موقوف شد و ما بعدها همه شب آرام مى خوابيديم، آن شب را طرفى كه اهل حاج افتاده بودند، دروازه كوچكى داشت خراب كرده نزديك به زمين رسيده، پرسيدم چرا چنين شده؟ گفتند: اين خانه كدخداست، رفته است پيش ابن سعود خود را از توابع او

ص: 70

محسوب داشته، تا كه سلطان جبل باشد، شنيده خانه اش را خراب كرده [اند].

دوشنبه بيست و ششم سر آفتاب از «مستجده» روانه شديم، سمت شمال كه جبل است، همه جا كوه لنگه لنگه، اكثر جاهاش پياده مى توانست عبور نمايد، ميان آن كوهها زمين هاى بسيار صاف و علف نرمه و بوته بسيار بود و گل هاى رنگارنگ و تك تك گلهاى بنفش زياد از حد، گلستان خوبى بود. مثل آنكه كاشته باشند، در آنجا خاطرم آمد روزى كه سلطنت آباد از خاك پاى مبارك مرخصى گرفتم كه از نجف اشرف بروم مكه، حاجى آقا اسماعيل، به خاك پاى مبارك عرض كرد كه اين سالِ خوب [و] وقت رفتن به مكه است،

هواهاى بسيار خوب، صحراهاى گلستان، تمام اهل خلوت به عرض حاجى آقا اسماعيل خنده مى كردند، به طريقى كه پدرش هم مى خنديد. ما هم چه مى دانستيم كه راه مكه تمام كوير و بى آب و علف است؟ رفتن و آمدن مظّنه چهار فرسنگ، لكن ديده ايم تمام دامنه ماهور و قدرى هم ريگ كه نفودش عرب ها بنامند، در آن نفود بوته شور، واسكم بيل و علف بسيار است، گل هم زياد دارد و ايل زياد دو طرف جاده افتاده بودند و لكن بسيار پريشان و لخت، از قرارى كه مى گفتند، نصف از ايل از خودشان، و حشم و رمه تلف شده است. سه ساعت و نيم به غروب مانده منزل كرديم.

شش فرسخ آمده بوديم، امروز صحراى وسيع و علف و گل زياد، يك ساعت به غروب مانده به قدر نيم ساعت باران آمد، زمين ها تر شد و هوائى شد كه مثل نداشت.

ده كفار

سه شنبه سر آفتاب روانه شديم، صحرا تمام گل همه رنگ، و علف زياد، چهار ساعت كه آمديم دو فرسخ به خود جبل مانده، ده بسيار بزرگى است، در دامنه كوه جبل است و اسم آن «كفار» است منزل كرديم، و پنج به غروب مانده منزل نموديم كه فردا بايد حاج را به شماره آورند و اخوه بگيرند، حاج آنچه از راه دريا آمده بودند تمام از جبل برگشتند. رفتن، چهل و دو كجاوه بود، برگشتن، يك صد و چهل و پنج كجاوه شده، سوار و سرنشين رفتن اگر شصت هفتاد تا، اما برگشتن پانصد.

ص: 71

چهارشنبه بيست و هشتم يك ساعت از آفتاب رفته راه افتاديم، يك فرسخ و نيم كه آمديم، باغات جبل پيدا شد. زامل آمد با شش سوار، شترها را خوابانيد، اول سرنشين هايى كه از عرب شتر كرايه داده شمرده، روانه كردند. بعد از اين با حمله دارها نشسته قدرى حرف زدند، بنده هرگز نه كجاوه ام ميان كجاوه ها مى رفت و نه شب چادر ميان چادرهاى حاج مى زدم.

حاجيان عكام نما

سر يك بلندى شترها را مى خوابانيدند، سايه كجاوه نمد مى انداختند مى نشستم، ديدم پسر حاجى سلمان كه من در حمل او هستم، آمد كه بگويد عكام و نوكرهاى شما بيايند بروند پيش عكام و پياده ها، دو نفر آدم عربى آورد كه يكى جلوى شتر برويد، يكى هم عقب شتر، قرار است هر حاجى يك عكام دارد كه به نوبه جلو كجاوه را مى كشيدند.

بنده گفتگو كردم كه چهار عكام دارم، يكى همراه بارها است، يكى سواره عقب كجاوه است، دوتا هم، يكى جلوى شتر را مى كشد و يكى هم عقب شتر را مى راند، اين دو نفر را آمد آن عكام سواره را هم عوض كرد، رفت.

ديدم امير و زامل آمدند، سلام كردند تعارفى گفتند، بسم اللَّه سوار شويد، هر كجا عقبه بود، هر كجا ريگ بود ياسان(1) بود، جلو كجاوه ها را، آدم هاى محمد امير مى گرفت، كجاوه بنده رد مى شد، بعد از قرارِ قراردادى كه هست، حمل اول، دوم تا آخر مى گذشتند، قدرى كه راه رفتيم [يكى] از آنها كه عكام شده، آمده بود جلو شتر را مى كشيد، پرسيديم شما حاج از چه ولايت؟ گفتند: ما هر دو خراسانى هستيم، رخت هاى ما را ديشب حاجى سلمان عوض كرده است و عكام قلمداد كرده است.

قدرى كه رفتم ديدم از طرف راست ما، پنج نفر پياده مى آيند، نزديك كجاوه افتادند به راه رفتن، پرسيدم شما كجا بوديد؟ گفتند ديشب ما رفتيم به ميان كوهها خوابيديم و حالا تند مى آئيم كه ما را نبينند كه ما را بگيرند. گفتم حمله دار كه شما را مى داند چه


1- . ياسان در لغت به معنى سزاوار و لايق آمده و اصل اين كلمه مغولى است، امّا اين معنى با عقبه وريگزارسازش ندارد، ظاهراً مى خواهد بگويد، حركت كُند و دشوار بود.

ص: 72

مى كنيد؟ گفتند: نصفه با او قرار كرده ايم، بيست و دو تومان اخوه را، يازده تومان بدهيم به حمله دار و يازده تومان مال خودمان.

شش ساعت و نيم به غروب مانده آمديم به همان مكان كه وقت رفتن منزل كرده بوديم، هى كجاوه آمد ديدم عكام ساختگى، به قدر سه ساعت طول كشيد، تا اينكه تمام حاج آمدند چادر زدند، همان طريق، قصاب، زن هاى نان خرد و چيزهاى ديگر فروش، همان فراش ها، البته بقدر دويست نفر حاجى سرنشين، رخت هاى عربى پاره پاره پوشيده، عوض عكام درست كرده بودند، حمله دارها يك حاجى هندى را [نيز] به ميان بار مفرش(1) خوابانيده بودند و نمد روش (رويش) كشيده بود (ند). حاجى سلمان همين كه بار مفرش [را] آمده بود بگذارد به او زده بود، نمد پس رفته بود سر هندى پيدا شده بود، زامل شتر را خوابانيده بود، هندى را آورده بسيار زده بود، پسر حاجى سلمان را هم قدرى زده بوده اسمش را نوشته.

مهارت در تيراندازى

يوم پنج شنبه بيست و نهم، اتْراق شد در جبل، غره ماه تالار و چند نفر از قوم و خويش هايش سه ساعت به غروب مانده آمدند به چادر بنده ديدن، با پنجاه شصت نفر عرب اطراف چادر و [وسط] چادر تمام نشستند، شيرينى و چاى و قهوه خوردند، در جبل بسيار قليان كم مى كشند، از محمد امير پرسيد كه آن تفنگى كه عرب ها را زد و آن نشانه ها را زد كدام است؟ تفنگ بسته بود به ديرك نشان داد و تعريف انداختن مرا كرد، از من خواهش كرد اگر چه زحمت است لكن ميل دارم دو سه تير تفنگ بيندازيد من ببينم، گفتم به چشم. آدم خودش را صدا نمود، به زبان عربى باش (بهش) گفت، يك نشانه بيار.

رفت يك استخوان(2) كَت شتر را آورد. باش [به او] گفت كه دورتر بگذار. برو به قدر يك صد قدم، زمين را قدرى كند، در زمين نصب كرد من گفتم اين نزديك است ببريد دورتر، آدم بنده رفت بقدر پنجاه قدم دورتر بود گذاشت. با هم مى گفتند دور است، همان تيرى


1- . آنچه روى زمين بگسترانند و روى آن بخوابند.
2- . در متن استخان.

ص: 73

كه پر كرده بود انداختم از وسط نشان زد، تير ديگر پر كردم انداختم باز زد و تير ديگر انداختم از كله نشان زد كه استخوان را از بالا خُرد(1) نمود همه تيرها. آدم طلال به زبان عربى مى گويد زد، و گفت استخوان را بيار آوردم، تالار استخوان را آورد، گرفت، بسيار تعريف كرد و تعجب نمود.

بعد تفنگ ها را و طپانچه ها [را] تمام تماشا نمود و خداحافظى كرد رفت، نزديك غروب يك ساعت كه از شب رفته بود، ديدم آدم محمد امير آمد كه تفنگ را از من خواسته است، كه شما بافلانه كس زياد آشناييد ازاو بخريد، محمد گفته بود او تفنگ فروش نيست.(2)

ى توان اسم فروش به او برد، گفته بود هر طريق است بايد اين تفنگ را براى من بخرى، او گفته بود آن روزى كه نشانه انداختم تفنگ را به من بخشش كرد و براى بنده فرستاد، من پس فرستادم كه تا كنار دريا پيش شما باشد، گفته بود الان(3) بفرست تفنگ را بياورند، اگر امشب تفنگ به من نرسد آرام نخواهم گرفت، يك ساعت از شب رفته ديدم كاكاى امير آمد دعا رساند و گفت: تفنگ را بدهيد. من تفنگ را دادم برد، طلال صاحب شد.

تالار جوان است قريب به بيست سال بايد داشته باشد، لكن قدرى چشمش چپ است و ريشش را مُوچه پى(4) مى زند.

دوم ماه صفر پسر «عبيد» كه اول، بزرگ جبل آنها بوده اند، با چند نفر از قوم و خويش ها و چند نفر عرب آمدند، شيرينى و قهوه خوردند [سپس] رفته بعد از او يك پسر عموى ديگر، با قوم و خويش هايش با چند نفر عرب آمدند چاى و شيرينى و قهوه خوردند رفتند، يك فقره ديگر از بزرگان جبل آمدند.

بازديد امير

شنبه سوم، چهار ساعت به غروب مانده رفتم به خانه محمد كه بازديد بكنم و هم برويم بازديد اميربزرگ [آقاى] طلال، اتاق بلند به قدر ده ذرع طول و چهار ذرع عرض، قد پاش


1- . در متن: خورد.
2- سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.
3- . در اصل: العان.
4- . در متن اينچنين آمده و احتمالًا موچينه صحيح است!

ص: 74

شش ذرع وسوارها از جنه(1) و بى طاقچه، لكن جنه آنجاها بسيار صاف، اول قهوه آوردند.

از باغش ليموى شيرين، ترنج و نارنج آوردند. گفت فلانى، شما صاحب خانه و خود من هستيد، من هنوز فرصت ناهار خوردن نكرده ام، ناهار مرا بياوريد بخورم، گفتم بياورند، يك سفره از برگ خرما كه از مجموعه [مجمع] بزرگ، بزرگ تر [بود] آوردند، يك لنگرى(2) دلمه مو پخته بودند. ميان آن لنگرى برّه خوب هم پخته بودند و گوشت گوسفند را تكه تكه بزرگ پخته بودند. روى گوشت ها زياد چربى گوسفند گذاشته، ميان سفره، بنده هم خوردم، يك كاسه چوبى دوغ آوردند، ميانش يك پياله چاى خورى، بنده هم خوردم ديدم چال شتر است، گفتم اين چال است، گفت: بلى دوغ شتر است، دلمه زيادى خورديم.

تماشاى تفنگ ها

بعد از نهار تفنگ [و] شمشير آنچه داشت آورد تماشا كرديم، خوب و بدش را گفتم. يك تفنگ گلوله زن انگليزى(3) قديم بسيار خوب مثل تفنگ هاى قديمى كه خاقان مغفور داشت آورد. تمام اسباب هاش از قرخولق و غيره اش طلا، سرمه طلا به قنداقش پيچيدند. قنداقش طلا اگر چه بيشتر تفنگ ها طلا اسباب هست، اما اين، خيلى اين را قشنگ ساخته بودند. گفت از مصر(4) براى من فرستاده صاحب ملك مصر، بعد از آن رفتم باغى سر خانه اش بود ديدم، تمام گل و زمين هايش يونجه كاشته بودند، چند دانه هم انار و انجير، قدرى هم نخيل خوشه خرما باشد. گفت باغبان چيد، قدرى خوردم لكن خوب نبود، گشتيم ديوارهاى باغ، تمام داغ گلوله كه هى تفنگ زده بودند، آمديم خانه، آدم رفت ببيند امير بزرگ كجا است، گفتند: رفته است ميان باغ ها، بعد رفتم به ديدن آن پسر عمو.

آنجا كه رفتم باز يك اتاقى مثل اتاق اول، غلام ها شربت [درست] كردند، آب ترنج تازه


1- . معنى آن را در لغت نيافتم.
2- . سينى بزرگ كه در آن غذا مى گذارند.
3- . در اصل: انگيزى.
4- . در متن: مسر.

ص: 75

گرفتند، يك جام كرمانى بزرگ شربت كردند، آب ترنج ريختند، غلام دست گرفته مى برد پيش يكى، با قاشق مى خوردند، بعد چاى آوردند، بعد از چاى قهوه بعد قليان، ده پانزده نفر نشسته بودند قليان را كسى نكشيد، همان طريق كه آورده بودند بردند. بعد را آنچه آدم نشسته بود شمشيرهاشان را از غلاف بيرون آوردند تماشا كردم، بيشتر شمشيرها قُر است، كج مى شود، بعضى فولاد قزوين، تك تك فولاد خراسانى، اعتقادشان زياد است، بعد گفت از خانه اش آنچه تفنگ و شمشير داشت آوردند، يك تفنگ حسن ميلاى بسيار خوب داشت اما سنگين بود، با آن قراول هاى بزرگ و قنداق ته كلفت، كار روم، براى قلعه دارى خوب بود. دو شمشير خوب يكى هندى يكى خراسانى محمد داشت.

خانه امير

بعد محمد گفت برويم خانه هاى امير را تماشا كنيم، رفتيم ميان كوچه بزرگى تا رسيديم به جلوى قلعه، كه مخصوص امير است، ديدم قريب پانصد نفر گدا و غيره كه در يك زمينى است جلو قلعه نشسته اند و ايستاده اند، اينها كى هستند كه همه شب مى آيند در قلعه؟ دو عرب يكى يك تركه دست شان، دو سكوى كوچك هست آن طرف و اين طرف در نشسته [يك] دالان چى دارد آنجا [و] هم يك سكو از گل، نشسته اند. پنج شش نفر هم روى آن سكو نشسته. ما كه رسيديم برخاسته سلام كردند، از آنجا رفتم اول يك حياتى كوچك بود دو طرف آن ايوان، يك طرفش پنج ارادّه(1) توپ سوار، دو تاش دهن گشاد به قدر قون پارهايى كه بار قاطر، كه سفرهاى كوچك مى بريد. سه تاش بلندتر و گلوله كوچك اراده ها درست و سوار، لكن توپ ريخته اند ميانش، صاف شده همان طريق از قالب بيرون آمده آن طرف ايوان اسباب توپ بالاى برج كشيدن، از آن حيات گذشتم، حيات مضيف مسكين، ده مجمع بزرگ كه هر كدام يكى نيم مجمع هاى بزرگ با نان و گوشت و برنج كه مثل دم پخت ما است، دور هر مجمع، ده نفر فقير نشسته مى خورند. سه نفر هم كاسه هاى چوبى بزرگ پر آب به يك كف دست شان گرفته


1- . ظاهراً ارابه صحيح است كه به معنى گارى دو چرخ است و براى حمل و نقل بار به كار مى رود، و روى آنها توپ نصب مى كرده اند.

ص: 76

ايستاده اند. هر كدام مى گويند ماى، آب مى دهند. اينقدر مى خورند كه سير مى شوند آن وقت پا مى شوند. آن مجمع هاى نيمه خورده را مى برند. ده مجمع ديگر مى آورند از آن حيات كه مضيف است، آنجا هم ده نفر ده نفر به همان طريق نشسته اند مى خورند، از آنجا رفتم حيات ديگر خانه.

آنجا مجمع ها درست كرده هر دو مجمع يك بچّه هشت يا ده ساله ايستاده است از شاخه هاى درخت خرما دست شان، باد مى زنند مگس ننشيند. از آنجا رفتم حيات ديگر، ده پانزده غلام سياه و ده پانزده كنيز سياه، غلام ها جوال برنج را ميان ديگ ها خالى مى كنند و هيزم مى ريزند پاى اجاق ها و آب ميان ديگ ها، كنيزها آتش مى كنند، مى كشند ميان مجمع ها نان و برنج و گوشت پهن مى كنند.

ده ديگ بزرگ سر اجاق ها هست، يك ديگ بزرگ هست [سفره] پهن مى كنند، همين طريق صد نفر صد نفر مى آورند مى خورند و مى روند. گفتند هميشه اين طريق مضيف خانه هست.

بعد رفتم به قهوه خانه، اتاق بسيار بزرگى پانزده و شانزده ذرع طول و شش ذرع عرض، سه پايه از چوب خرما، ستون ميان اتاق، دورش سكوى ميان صندلى و روى سكو قالى ها افتاده است. و ميانش دو اجاق يكى يك ذرع و نيم، قريب سى چهل قهوه جوش و فنجان قهوه خورى زياد هست، و چند نفر قهوه چى ميان اتاق بودند يك نفر هم پاش(1) آنجا بود.

بالاى اين قهوه خانه، اتاقِ منزل امير بود، فرستاد محمد كه بيايند درش را باز كنند، من گفتم شب است بايد رفت، به منزل آمديم چادر و آن گداهايى كه ديده بوديم، در وقت رفتن زيادش مرده بودند و تازه درخت هاى مركبات جبل بهار كرده بود، درخت هلو زياد داشت، بارش هم به قدر گردوى پوست كنده بود. بارى شب را محمد امير آمد در بنده منزل، تا يك ساعت از شب رفته، كه آدم طالار آمد پيش محمد امير، كه تالار سركار را خواسته است، محمد سوار شد گفت مى روم برمى گردم، من پيغام كردم كه محمد امير


1- . پاى آن

ص: 77

حاج فرزند من است. او را بهتر از اين نگاه دارى نمائيد.

آنجا رفته بود پرسيده بودند كه فلانى امروز اينجا آمده بود؟ محمد عرض كرده بود كه آمده بود بازديد شما، گفته بود صبح مرا چرا اخبار نكرده بودى كه در منزل بمانم؟

بسيار دلجويى از محمد كرده بود. به من پيغام كرده بود محمد فرزند شما است، من هم فرزند شما هستم به زامل پيغام كرده بود مِن بعد در امر حاج، امير حاج مختار است آنچه او بگويد و بكند مُجرى و مُمضى(1) است. بسيار تعارف كرده بود، بعد او را گفته بود مضيف هستى برو، محمد آمد.

حمل باقركاشى

سه نفر فيروز كوهى كه يك نفر ميرزاست ظاهر در فوج بوده با دو نفر لاريجانى و دو نفر بند پى، اينها با هم بودند، هم چادر در حمل باقر كاشى، آن پدر سوخته با يك كاشى ديگر شريك شده اند شانزده نفر شتر دارند، باقى آورده اند، پول هاى اين بيچاره ها را خورده اند، شترها را هم در جزو عرب ها فروخته اند، يك منزل به جبل مانده عرب ها را غروب آفتاب ياد داده بيائيد شترها را ببريد كه خريده ايم، يا پول بده يا شترها را مى بريم! اين بيچاره ها ترسيده اند كه عرب البته شترها را ببرد، فردا در وقت راه افتادن در صحرا بمانيم! ترسيده اند بيست (و) چهار و نيم امپريال به باقر كاشى داده اند، عرب شترها را نبرده، جبل كه رسيده باز اين بازى را در آورده كه باز پول از مازندرانى ها بگيرد، شريكش هم ديده كه اين طور است گفته است من از آخر اين كار مى ترسم، من خود را از حمله دارى خلع كردم، خودِ بدان با عرب او،

حاجى [ها] آمدند پيش بنده، به عرض فرستادم، حمله دارها باقر كاشى و شريكش را آوردند، با حرف هاى زياد و گفت و شنود، من به شريكش گفتم: پول هاى كرايه را گرفتند با هم خوردند، بيست و چهار و نيم امپريال زياد از كرايه شان كرايه گرفته اند، حالا مى گويى من شريك نيستم! پول كرايه از اينجا تا سماوات را كه پيش گرفته اى!


1- . در متن: مجرا و مم زاست.

ص: 78

بيست و چهار امپريال كه زياد گرفته اى بده، آن وقت از شراكت خودت را خلع بكن، اين را كه من گفتم باقر جرأت پيدا كرد و گفت: پدر سوخته آن وقت كه شبها كُنْجه(1) در مكه مى روى و روزها هندوانه برى مى كردى، مهمانى مى كردى، روزى يك تومان كباب [با] نان مى خوردى، مال مردم را تلف مى كردى، من خوب بودم حالا [از] شراكت من بدت مى آيد؟ آن يكى درآمد [گفت]، پدر سوخته تو در مكه شبى پنج تومان شراب مى خوردى و ... بازى مى كردى، چرا فكر اين روزها را نمى كردى؟ بنا كردند با هم اين طور گفتن. من به امير گفتم آدمى از شما بايد برود به چادر باقر كاشى، آنچه دارد سياهه بكنند، هر چه دارند به زمين بگذارند با شترها، تا رسيدن به نجف آنجا بفروشند، آنچه عمل آمد به عرب و حاجى ها داده شود والا اينهايى هم كه دارد تا سه روز ديگر تلف خواهند كرد، رفتند آدم امير و يك آدم بنده، [و] آن ميرزاى سواد كوهى، آنچه بود سياهه كردند. بردند به چادر مازندرانى ها، حجت نوشته، اسباب را از قرار سياهه حجّت، نوشته داديم به دست مازندرانى ها، چند فقره كار مشكل، آنجا آن شب تمام شد.

ساعت چهار شام آوردند شام خورده شد، قهوه خوردند رفتند خانه هاشان. امسال از مرحمت پادشاه روحنا فداه، بى فرمان، قوشچى باشى شده بودم، از مثل عوام تمام عرب ولايتى و حمله دارها، از دست اين پيره گرگ زامل رضايت نداشتند.

حركت از جبل

دوشنبه پنجم،(2) يك ساعت از روز رفته از جبل راه افتاديم، درست سمت شمال از همان راه كه رفتن طرف مكه رفتم، سه فرسخ كه آمديم، صحراى بى آبى منزل كرديم، آن شب محمد همراه نبود، اين فرسخ ها را كه بنده مى نويسم از روى ساعت مى نويسم، ساعتى يك فرسخ حساب مى كنم والّا آن عرب ها چندان فرسخ را نمى دانند.

چهارشنبه هفتم(3) صفر، سر آفتاب راه افتاده، ميان شمال شرق، زمين ها مثل دامنه،


1- . مرخصى، استراحت.
2- . در متن اشتباهاً چهارم آمده است.
3- . در متن اشتباهاً پنجم آمده است.

ص: 79

كنار كوه ريگ و سنگ سياه، دو كوه در ميان صحرا، ارتفاعش به قدر چهل پنجاه ذرع و اطرافش تخمينى، به قدر پانصد ذرع، قدرى از اين جا گذشتيم. خورده ماهور تمام سنگ.

شش ساعت راه آمديم رسيديم به سر چاه هاى خاصره منزل كرديم.

خبر آوردند آدمى كه رفته بود راه سلطانى را ببيند، آب دارد يا نه؟ خبر آورده كه باران زده است همه جا آب داريم، بنا شد كه از راه سلطانى كه سه روز نزديك تر است برويم.

جمعه نهم(1) يك ساعت به آفتاب مانده راه آمديم، به قدر نيم ساعت زمين صاف بوته شور و نفود، بعد رسيديم به خورده ماهور كه تمام سنگ بود. دو فرسخ كه آمديم باز نفود شد و سنگ يك پارچه، يك فرسخ ديگر آمديم رسيديم به چند ده، كه شمردم آنچه پيدا بود پانزده ده بود، گفتند باز هست، آب برداشتم، چادر مختصرى زديم شترها را آب داديم، به قدر يك فرسخ كه آمديم دامنه اين ماهور منزل كرديم، جاى بى آبى بود.

به قدر سه فرسخ كه آمديم به چند چاه رسيديم، آب چندان نداشت، نصفه كمتر مشك را آب كرديم آن هم لجن، راه افتاديم.

نيم فرسخ [ديگر] كه آمديم به نفود خورديم، بوته هاى شور و جاروب و گل بسيار، ملخ هم روى بوته هاى جاروب زياد بچه كرده، اين بوته جاروب ها بسيار خوش تركيب، يك ماهى هم عرب ها گرفته آوردند براى محمد امير، حكيم شيرازى بود همراه براى او فرستاد، سرش مثل مار مولك دم كوتاه بدنش خال هاى سياه كوچك، بدنش بسيار نرم و شفاف، پولك ريزه مثل ماهى هاى كوچك.

در ميان نفود كه حاج افتاده بود، دو سه تا [را] عرب ها گرفتند، تمام را آن حكيم شيرازى گرفت. گل هاى زرد آبى مثل گل كاسنى و علف هم زياد بود.

شنبه دهم،(2) نيم ساعت از آفتاب رفته سوار شديم، همه جا نفود و آن بوته و آن كه روز پيش بود، به همان طريق علف هم [داشت]، بوته زياد، قريب به ظهر ماهور و


1- . در متن اشتباهاً ششم ذكر شده است.
2- . در متن اشتباهاً هشتم ذكر شده است.

ص: 80

نفود شد.

شش ساعت كه راه آمديم منزل كرديم، علف و هيزم كم داشت، شب را فرستادم امير آمد، با او قرار گذاشتم كه از راه سلطانى برود، گفت فردا كه منزل رفتم قرارش را مى گذاريم.

يك شنبه يازدهم سر آفتاب سوار شديم، قريب به پنج فرسخ آمديم همه جا ماهور، كم علف و كم بوته، تا اينكه سر يك ماهورى منزل كرديم، گفتند يك فرسخى شترها و مشك ها را بردند، آب بسيار خوب آوردند، اين آب را كه ديديم، هر چه آب از پيش داشتيم دور ريختيم.

جادّه سلطانى

يك ساعت به غروب مانده، فرستادم ميرزا نصراللَّه را آوردند، با او گفت و شنود كردم، او گفت: كار از اين بهتر نمى شود. چند نفر ديگر هم از قِبَل ميرزا هادى و اسماعيل خان، ملايعقوب را آوردند همه بناى التماس را گذاشتند كه كارى مى شد كه از راه سلطانى كه راه زبيده است برويم، آنچه هم بخواهد مى دهيم و دو سه روز هست كه اسم پول قهوه امير را مى زنند، اين پول مستمرى است كه همه ساله گرفته اند. اين [پول را] پيش به بدى و زجر گرفته، هم ما به خوشى مى دهيم به اسم اينكه ما را از جاده سلطانى ببرد، از براى امير هم اسم دارد بلكه هم به زيارت اربعين برسيم.

حضرات را گفتم، شما برويد من با امير گفت و شنود بكنم، ان شاءاللَّه درست مى شود. شما حضرات سرنشين ها حرف بزنيد ببينم آنها چه مى گويند.

عصبانيت شاهزاده

من آدمى هم فرستادم پيش رضا قلى خان برادر سپه دار، كه شما هم از قول من به شاهزاده خانم (زن مرحوم محمد حسين ميرزا بود، حالا زن او شده قريب به هفتاد سال دارد) عرض نمائيد كه در سن و غيره بزرگتريد.

اين حكايت سن را كه شنيد، خانم كج خلق شده پيغام كرده بود، شما كارها (ى) ديگر را درست بكنيد من مى توانم امر خودم را درست بكنم. گفتم به جهنم! فرستادم پيش

ص: 81

خانم شاهكى و چند نفرى كه با او هم منزل بود، زن مرحوم فريدون ميزراى فرمان فرماى قديم و زن حاجى ملا على، كه مى خواهيم از راه سلطانى برويم، شما هم آنچه را قرار بدهند قبول داريد يا نه؟ پيغام كرده بودند آنچه شما بكنيد ماها قبول داريم، كل حاج و ما شما را به بزرگترى قبول داريم، امير يك ساعت از شب رفته آمد با عبدالرحمان وزيرش و حاجى حسينى كه پول داد به حاجى ها و به حمله دارها قرض مى دهد، مرد خوبى است و به كار مردم زياد مى آيد، تا چهار ساعت نشستيم حرف زديم. كار به اينجا ختم شد كه ما را روز شانزدهم ببرد كنار درياى نجف، چهار صد تومان هم پول قهوه.

قرار شد شب اربعين را دم دروازه كربلا پياده [مان] بكند، بنده قبول كردم، گفتم فردا از جاده [اى كه] چاه سلمان مى گويند بايد نرفت [بلكه] از جاده سلطانى [بايد رفت].

گفت سر دو راه، من بيدق را نگاه مى دارم، هر كدام ميل شماست بگوييد مى رويم، من گفتم در هر صورت از جاده سلطانى بايد رفت.

دوشنبه دوازدهم سر آفتاب راه افتاديم مثل زمين هاى ديروز، پر سنگ و كم علف و كم بوته و كف زمين سنگ. رسيديم به سر دو راه، ديدم محمد با بيدق ايستاده است كه اين راه مى رود به چاه سلمان و اين راه مى رود به راه سلطانى.

تمام حاج التماس مى كند كه از راه سلطانى برويم، من گفتم بيدق را از راه سلطانى بكشيد. بيدق راه افتاد، حاجى ها بنا كردند به دعا كردن، هر كجا زمين گود بود، بوته و علف زياد بود و هر كجا بلندى بود پر سنگ و كم علف و بوته.

چهار ساعت به غروب مانده، هفت فرسخ راه آمديم رسيديم به يك بركه، يك ذرع آب داشت. يك فرسخ ديگر كه آمديم رسيديم به يك بركه مربع كه يك صد ذرع طول و هشتاد ذرع عرض داشت، از سنگ و آهك بسيار مستحكم ساخته بودند، پنچ شش ذرع خالى بود سه ذرع آب شيرين داشت. سه بركه كوچكتر هم پهلوى آن بركه بود لكن آنها آب نداشتند، در پهلوى بركه منزل كرديم هواى بسيار خوب داشت.

شنبه يك ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم، زمينش مثل زمين هاى ديروز بود.

ظهرى رسيديم به يك بركه بسيار بزرگ كه از همه بركه ها بزرگتر بود، بى آب، دو تا هم كوچك پهلوش، اين بركه ها تمام هر كدام يك چاه بسيار بزرگ كنده از سنگ، [سنگ] كه

ص: 82

مى انداختم صداى سنگ كه بالا مى آمد [به صورت] تخمينى پنجاه ذرع مى شد. آن را «بركه شراف» مى گفتند و آثار آبادى يك قلعه چهار برجى از خشت، ميان آبادى اش بود، قريب به يكصد خانه مى شد، از آنجا رد شديم.

بركه شراف

پنج ساعت ديگر كه آمديم، يك بركه بسيار بزرگ ديگر صد ذرع در صد ذرع مى شد، اسمش بركه شراف(1) است و حضرت امام حسن عليه السلام درست كرده است. پنج ذرع آن آب نداشت و يكصد خانه وار، ايل عنيزه نزديك بركه دويست قدم بالاتر نشسته بودند و حاج هم سمت بركه افتاد.

گوسفند و بره زياد آوردند بره هايى كه يكى اش [را] دو ريال مى دادند، در آنجا دانه اى سى شاهى مى دادند. يك روز در آنجا اتراق كرديم كه حساب ايل عنيزه را با حمله دارها تمام كنند.

گوش بُرى

امروز [روز] اول [است و] تا فردا حمله دار است كه پول ها را خورده باقى آورده، حساب مى كنند، به قدر يكصد و پنجاه تومان پيش فلان حمله دار باقى است، اول به زبان خوش مى گويند بدهيد. كجا پول هست؟ تمام رفتن و آمدن به قرض داده شد، سوغات براى زن و بچه گرفته، كنيز و غلام زياد خريده، پول كجا، اسباب كجا؟ بعد راه مى دهند امير حمله دارها را، به عرب ها، مى گويد برويد طلب تان را بگيريد، تا وقت ظهرى در چادرهاى حاج بناى قسم و گوش برى بود، يكى مى گويد باغ در كربلا داريم هزار تومان، يكى مى گويد خانه نجف و كربلا دارم به پانصد تومان گرو مى گذارم به صد تومان، اگر حاجى خون طمعى پيدا كردند، پول مى گيرند و [و بعد مى گويند] خورده شد، نجف كه رسيد ديده نخواهد شد.


1- . در متن اين نام تكرار شده كه احتمالًا بايد مؤلف اشتباه كرده باشد!

ص: 83

بارى باقر كاشى را دادند دست عرب ها، نه اين قدر زدند كه بتوان نوشت، قريب به مردن كه شد، گفت اسباب من زياد است، از طلب حاجى هاى مازندرانى، آدم امير آمد كه شما بفرستيد مازندرانى ها اين اسباب را بياورند و حراج كنند تا در ميان عرب طلب كار، با مازندرانى قسمت بشود اگر درست درآمد با طلب هر دو بسيار خوب قسمت بشود بين حمله دار و رعيت ايران. ديدم جواب ندارد، اسباب ها را بنا كردند به حراج كردن، ده بيست تومان طلب حاجى ها شد و ده بيست تومان طلب عرب ها، شترها هم به حراج رفت لخت ولات ولوت باقر كاشى شد.

حراج شترها

حمله دارها بنا كرده اند از ترس چوب، شترها را حراج كردن، يكى چهار ريال فرانسه كه شش هزار است. شش ريال الا ده ريال، شترهاى خوب كه زير كجاوه است در حراج مى فروشند و عرب ها يا عوض طلب كه از حمله دارها دارند حساب مى كنند، يا پول مى دهند، زياد شتر آنجا فروخته شد.

يك شنبه اتراق بود، بنده رفتم چادر عرب هاى عنيزه، كه در پهلوى بركه آنهايى كه صاحب دولت بودند چهار پنج گوسفند بيشتر نداشتند، تمام اين پنجاه شصت خانه نزديك به بركه سه بز داشت كه شير مى داد، جام كوچك دوغ خريدم، نه آنقدر بى پا و گرسنه بود كه بتوان شرح داد، تمام خوراكشان خارمغيلان و ملخ بود.

چهارشنبه، سر آفتاب راه افتاديم رسيديم [بعد] از 3 ساعت راه، به دو بركه كه شصت هفتاد ذرع عرض و طول دارد، لكن عرب آب را برده بودند. سه فرسخ ديگر كه آمديم، يك بركه به قدر پنجاه ذرع در پنجاه ذرع و ده ذرع گودى داشت ولى آب نداشت.

همين كه آمديم از عقبه بالا، گفتند اين ماهور، حومه نجف است، كه مالش مى آيد علف مى خورد، رو به قبله ماهور مال عنيزه است. هر بركه يك چاه از سنگ بريده، به قدر پنجاه شصت ذرع خالى و بى آب، بركه هم به قدر پنج ذرع، باقى پر خاك، ميانش چاهى بود كه آب داشت آنجا منزل كرديم.

پنج شنبه، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، تا ظهر همه جا مثل زمين

ص: 84

صحراى نجف كم بوته، رسيديم به ماهورى عقبه داشت، ديروز كوتاه تر به قدر نيم فرسخ سنگ ريزه داشت ريخته، سنگ هاش دنده دنده بود. تا سه ساعت به غروب مانده آمديم منزل كرديم.

يوم جمعه اول آفتاب راه افتاديم، باز همان طريق ماهور، سه فرسخ ديگر آمديم سه بركه ديگر، يكى بسيار كم آب داشت و [ديگرى] آب شيرين بسيار خوب زياد، اين راه سلطانى هر سه فرسخ، سه تا چهار تا بركه و جاى آباد دارد منزل كرديم.

تخريب آثار

شنبه، نيم ساعت به آفتاب مانده راه افتاديم. در اينجا حمام داشته است، كوت خاكستر حمام است، آدم كه ديد مى داند آنجا حمام بوده است، سعود وهابى اين بركه ها و بعض آبادى را خراب كرده است، سالى كه با ايل وهابى آمده است نجف و كربلا را گرفته است.

سه ساعت ديگر رسيديم به بركه، جزئى آب داشت و خرابه پهلوش، از آن رد شديم. سه فرسخ ديگر آمديم رسيديم چهار بركه پهلوى هم، دوتاش آب زياد داشت.

دوتاى ديگر بى آب به قدر شصت ذرع طول و چهل ذرع عرض داشت در آنجا منزل كرديم.

يك شنبه، سه ساعت كه راه آمديم از اول آفتاب، رسيديم به دو بركه بى آب خراب، دو ساعت ديگر كه آمديم به سه بركه ديگر رسيديم كه خاك پر بود و آب نداشت.

دو ساعت ديگر كه رفتيم، رسيديم به بركه مربع [كه] آب كثيفى ته آن بود، خرابه ها پهلوش، يك فرسخ ديگر آمديم بركه و برجى بلند بود كه همان سال وهابى ايستاده خراب كرد. زيرش را خالى كرده است برج افتاده است. الان(1) به قدر چهار پنج ذرع آن درست است، [مثل] حلقه روى زمين افتاده است.

هر اوقات پيش ها، حاج [در] برگشتنش آنجا مى رسيد، آن برج را چراغان مى كردند.

اهل نجف مى دانستند حاج آمده، فردا از نجف پيش واز مى آمدند.


1- . در متن العان.

ص: 85

عين سيه

دو فرسخ ديگر كه آمديم به يك فرسخى درياى نجف، دهى است [به نام] عين سيه، يك ميدان به دريا مانده است، نيم فرسخ به عين سيه مانده منزل كرديم، بى آب [است] عين سيه قبله نجف واقع شده، اين طرف قبله نجف اشرف، شب عبدالرحمان آمد منزل كه چهار صد تومان تعارفى كه قرار شده، اهل حاج بدهند، تا فردا از رأس سلمان برويد به كربلا، شما بفرستيد اين پول را جمع كنيد. من گفتم: چهار روز است كه مى گويم يك نفر آدم از شما بيايد با آدم من بروند اين سرى يك تومان كه قرار شد از بابت كرايه تا كربلا كه سه منزل است بگيرد [بابت] كرايه تراده تا رفتن به شهر، پول قهوه شما هم باشد، گوش نكردى، حالا كه نجف اشرف پيدا شد از اين مردم پول نمى شود گرفت! لكن به قدر امكان من مضايقه ندارم.

شب را پيغام كرديم و جار زدند، هر كس نفرى يك تومانش [را] ببرد چادر حاجى ميرزا هادى معدل بدهد، سياهه هم حاجى ميرزا نصراللَّه گفتم كرد. كجاوه اى دو تومان، سرنشين پنج هزار، خيلى پابه پا هم كرديم. آن شب اول بنده و ميرزا نصراللَّه نفرى بيست تومان و بزرگان هم به قدر همت خودشان دادند. قريب صد تومان دادند.

رأس سلمان

پنج شنبه هم سر آفتاب روانه شديم، سمت شمال مغرب آمديم. هندوانه و خربزه از نجف اشرف آورده بودند، آنجا را كه دريا تمام مى شود رأس سلمان مى گويند، آنجا پياده شديم.

قريب به دو ساعت شترها را آب داديم، مشك ها را آب كردم. آن روز قدرى گرم بود رفتم ميان دريا، در واقع حمام.

سه ساعت به غروب مانده سوار شديم، همان ماهور كنار قلعه نجف كه شب سرا پرده بود، مى رود سمت مغرب تا پيداست.

لكن مقابل رأس سلمان سنگش زياد بود، كه اسب هم بالا نمى رفت. به قدر يك فرسخ سمت مغرب از داخل ماهور رفتيم به يك دره رسيد. با پا وسط ماهور رفتم باز

ص: 86

سنگ شده سنگ به سنگ، راه بريده بود. مال يكى به قدر دو ساعت طول كشيد از عقبه بالا رفتيم. به قدر نيم فرسخ از عقبه كه سوار شديم، محاذى قلعه نجف، يك ساعت به غروب مانده منزل كرديم و حمله دارها بنا كردند پول نفر يك تومان (و) پنج هزار را مى گيرند. حمله دار در جزو به حاجى ها مى گويد ندهيد، در ظاهر مى گويد بدهيد. به هزار معركه دويست و چيزى از چهار صد تومان وصول شده، فرستاديم عبدالرحمان را آوردند پول را داديم، او نگرفت، يك آدم همراهش كرديم پول را برد پس آورد، بعد جار زدند حاجى ها هر كس مى رود نجف اشرف دو ساعت به صبح مانده سوار شوند سمت نجف بروند.

هر كس مى آيد سمت كربلا اول سفيده مى رويم، دو ساعت گذشت. حاج نجفى و سماواتى و بعضى هم از ايرانى، رفتند به نجف اشرف مثل شب اربعين را كه اين همه حديث از براى شب اربعين وارد شده، از براى سه هزار نيامدند و رفتند به نجف، كه ما اگر حالا بياييم به كربلا چهار روز ديگر بايد برگرديم، باز كرايه بدهيم نمى كنيم.

آنقدر وله ميان حاجى ها به هم مى رسد و حال اينكه، اين آدم سى و چهل نفر جمع مى شوند يك تراده مى گيرند به نفر ده شاهى، برگشتن نفر ده شاهى از مسجد كوفه مى روند ميان تراده يك فرسخى كربلا، زير باغها پياده مى شوند و مى آيند كه رفتن و برگشتن يك قران مى شود. از براى يك قران مى ميرند.

در مدينه طيبه هم مظّنه كردم، آدم دو دفعه اگر رفته باشند ميان حرم، مابقى را بيرون در بسته، مى ايستادند زيارت مى كردند و مى رفتند، زيارت پيغمبر روزى دو دفعه مى رفتند ...

به سوى كربلا

آنجا كه شب مانديم تا نجف اشرف، چهار فرسخ راه بود، سفيده روانه شديم از همان [راه] رفتيم سمت كربلا، به قدر سه فرسخ بالاتر راهى كه از كربلا مى روند به نجف اشرف، صحرا به همان طريق، رفتيم زياد هواى بسيار خوب و آمديم همه جا شمالى تا زمينى كه قبله عالم روحنا فداه، از خانه سوار شدند رفتند طرف صحرا به قدر يك فرسخ

ص: 87

تشريف بردند كه باد زياد شد، برگشتند به جاده تشريف بردند، از همان زمين گذشتيم، لكن تمام بيابان، ولى راه آمديم.

پنج ساعت به غروب مانده افتاد به ماهورهاى ديگر، يك ساعت ديگر كه آمديم، نيم فرسخى [به] كربلا مانده، محاذى پل آجرى كه اردوى مبارك افتاده بود، آن طرفش رسيديم افتاديم تمام به خاك، زيارت مختصرى كرديم، دعا به دولت و عزت پادشاهى كرديم سوار شديم، در واقع تا كسى آن ولايات و آن زمين ها را نبيند، قدر وجود مبارك پادشاه عالم پناه را نمى داند.

[تا] اين دم تمام شاكر و دعا گوى وجود مبارك هستيم لكن آن سرزمين ها و شهرها را كه ديديم، صد مرتبه دعا گوتر مى شود و قدر وجود مبارك را زيادتر و بهتر مى دانند.

شكسته استخوان داند بهاى موميائى را.

الهى به حق پيغمبر و اولادش، على مرتضى عليه السلام و فاطمه زهرا، كه عمر و دولت و شوكت و جلال ناصرالدين شاه بيافزايد، كه اين مردم هميشه بروند و برگردند، اين گونه فيض هاى بى اندازه به اهل ايران برسد. يا رب دعاى خسته دلان مستجاب كن.

شب اربعين

روز چهارشنبه نوزدهم كه شب اربعين بود، آمديم به كنار همان پل، امير سر پل و كنار پل برايش چادر زدند، حاجى ها را گفتند پياده شويد شترهاى عرب را بدهيد، بنده همان طريق با كجاوه و يك نفر آدم امير همراه عكام ها، رفتم منزل در آنجا پياده شديم، رفتم حمام غسل زيارت كردم، رفتم به پا بوس آل عبا- صلوات اللَّه عليهم- خداوند تمام مسلمان ها را به اين فيض عظمى برساند والسلام(1) آن روزى كه نوشته ام به رودخانه كه قريب چهار پنج سنگ داشت، آن روز بسيار پياده راه رفتم و شترها زياد ماندند، چهار نفر پياده بودند كه لباس درويشى پوشيده بودند،


1- . در متن: وسلام.

ص: 88

مى آمدند به مكه، هر چهار تا با هم رفيق بودند، آن روز خسته شده ماندند شب [را هم] در صحرا [ماندند]، فردا از هم جدا شده گم شدند، يك نفر آنها شيعه بود سه نفر ديگر ش سنى، آن سه نفر سنى پيدا نشدند كه اصلًا از آنها نشانى نشد، ولى آن يك نفر شيعه، فردا در بيابان يك شتر زلول با زين پيدا كرده، سوار شده و نمى دانست كه كجا مى رود، بعد از يك شبانه روز در صحرا رفت، روز ديگر عربى پيدا شده، با سنگ زد از شترش انداخت، زياد سرش را شكست، هر چه از رخت هاش بكار مى آمد گرفته انداخت در صحرا، شتر را برداشت رفت، يك شبانه روز علف خورده در صحرا رفت، زن عربى به او(1) رسيده، بردش به خانه اش، دو روزى نگاه داشته، بعد كه دانست كه اهل حاج است زلولى سوار شده، درويش را به تركش سوار نموده، آوردش به مكه، اول بردش پيش محمد امير، يك عبا و قدرى پولش داده، زن رفت زيارت كرده رفت، درويش را هر كس به قدر خودش چيزى داد، درويش را نوكر كردند. حرف درويش اين بود كه تا سال ديگر مى مانم كه حج بكنم، اين ها نيست مگر از باطن امير المؤمنين عليه السلام، خداوند ما را از امت محمد صلى الله عليه و آله و از شيعه على مرتضى عليه السلام محسوب كند. [سال] 1288 تمام شد.

والسلام


1- . در متن: باش.

ص: 89

سفرنامه اى شيرين و پرماجرا (1296 ه. ق.، ميرزا عبدالغفار نجم الملك منجّم باشى)

اشاره

سفرنامه مكّه

ص: 90

ص: 91

سفرنامه اى شيرين و پرماجرا

عزم زيارت

خان زاد [خانه زاد] بعد از استيذان و مرخّصى از خاك پاى مبارك «همايون أعلا»، حقير در بيست و دوّم ماه شعبان 96 [1296 ه. ق.] به عزم زيارت «بيت اللَّه الحرام»، [از دار الخلافه طهران] بيرون رفت و در چهاردهم جمادى الأُخرى [الثانيه]، 97 [1297] به [اين پايتخت] «طهران» بازگشت نمود، [و مناسب ديد كه مجملى از] آنچه [ديده و فهميده براى آگاهى و دستور العمل قاصدين زيارت خانه خدا به عرض عامّه اهل مملكت برساند] در عرض مدّت ده ماه سفر ديد، از قرارى است كه به عرض مى رساند:

از طهران تا خانقين:

از [دار الخلافه] «طهران» الى [تا] سرحدّ «خانقين»، بعضى رباطات(1) معتبره، و پل هاى عالى [ممتاز]، در عرض راه ديد كه، در قديم [الأيام] مردمان بزرگ خير انديش [بنا نهاده اند كه مايه آسايش و رفاهيت زوار و مسافرين و قوافل بوده باشد] براى آسايش و رفاهيّت خاطر زوّار و مسافرين ساخته اند، و اكثر آنها به مرور زمان خراب شده و بعضى در شرف انهدام است. و كنون [اكنون] به مخارج جزوى، همه آنها


1- . مهمانسرا و كاروانسراى ميان راه.

ص: 92

تعمير مى شود و سال ها در روزگار، آن بناها و نام نيك بانيان خير باقى خواهد ماند. و هرگاه بى اعتنايى به اين مطلب شود، متدرّجاً(1) همگى خراب خواهند شد، و آن مخارج به هدر خواهد رفت، و متردّدين(2) و مسافرين به مشقّت ها خواهند افتاد. از جمله در «ساروق» كه قريه معروفى است متعلّق به «ميرزا على قائم مقام»، و صنعت قالى بافى در آن جا شايع است، و مردمان خشنى دارد- كاروان سراى معتبرى بوده، از بناهاى صفويّه.

اهل قريه عمداً چنان خرابى به آن جا وارد آورده اند كه قابل سُكنى نباشد، محض آن كه متردّدين را در خان هاى [خانه هاى خود] منزل دهند و به انواع مختلف تعدّى نمايند.

صنعت قالى بافى

صنعت قالى بافى در اين دولتِ ابد مدّت، الحمدللَّه خيلى شيوع و ترقّى نموده.

در عبور از خاك «عراق» [اراك] و «همدان» و «كرمانشاه» آبادى نديدم، الّا آن كه زن ها و دخترها در آن جا مشغول اين صنعت بودند، از جمله در «كرمانشاه»، دو قاليچه زين پوش ديدم بسيار لطيف و ممتاز، صنعت زنى كه انواع گل ها بر آن طرح نموده، همه سايه دار. چنان صنعتى به خرج داده بود كه گويا نقّاش فرنگى با قلم ساخته! امّا افسوس كه غالب الوان جوهر معدنى فرنگى شده و غير ثابت، و رنگ هاى جوش ثابت نباتى بالمرّة(3) منسوخ گشته و به اين سبب چند سال است كه تجارت قالى تنزّل نموده، كاش غدغن سختى از جانب اولياى دولت مى شد، كه رنگ هاى جوهر فرنگى را ابداً در صنايع ايران استعمال نكنند.

راهزنان در نوبران

در «نوبران» راهدارخانه اى است نزديك پل، چند نفر مستأجر دارد، مردمان بد سلوك متعدى هستند، هرگاه پياده تا دو سه نفر تنها از آن جا بگذرند، راهداران جيب و


1- . رفته رفته.
2- . رهگذران.
3- . به يكباره.

ص: 93

بغل آنها را مى كاوند و آن چه وجه نقد يا جنس قيمتى داشته باشند از آن ها مى گيرند. و خانزاد [خانه زاد] چند «زوّار هروى» پياده را ديد، كه چنين سلوكى با آنها شده بود و كليّةً به فراخور حال هر كس، آن چه بتوانند دست درازى مى كنند.

از سر حدّ(1)«ايران»، الى حدود «بغداد» در خاك «عراق عرب»، قراء [قرى] و آبادى ها ديد، مثل «خانقين» و شهر «وان» و «بعقوبه» و «قزل رباط» و «مندلى» و غيره، كه تمام آن ها از آب هاى جارى نهرهاى ايران مشروب مى شوند. و همگى آباد و سبز و خرّم مى باشند و اراضى ايران كه اين آبها از روى آنها مى گذرد، همه كوير و چُول(2) و بى فايده افتاده و حال آن كه مى توان به مخارج جزوى، سدّها بست و آب هاى زياد بر روى زمين هاى مستعدّ قابل خوب، جارى ساخت و آبادى ها نمود و منافع كلّى براى دولت و رعيّت برداشت، بالتّبع همه طرق را امن ساخت، تا مثل حالت حاليه(3) هر روز قافله را در گوشه اى، دزدان سرحدّ لخت نكنند.

در قصر شيرين

حسب الامر اولياى دولت ابد مدّت، مقرّر است كه همواره در قصر شيرين جمعى سواره، ساخلو(4) باشند.

اين بنده به دقت رسيدگى نمود، زياده از سى يا چهل نفر نيستند، آنها [آن] هم با اسب هاى مفلوك و تفنگ هاى مغشوش(5)، و مى خواهند در مقابل دزدان سرحدّى بهادر چابك، كه همه باتفنگ هاى معتبر واسب هاى كوه پيكراند، زيست كنند و قوافل(6) زوّار را بگذرانند.

فيما بين قصر [قصر شيرين] و سرحدّ، آثار چند قلعه و برج و آبادى، در كنار راه


1- . مرز.
2- . بيابان بى آب و علف.
3- . هم اكنون.
4- . مأخوذ از تركى است به معنى پادگان، و نيز عدّه اى سرباز كه در محلى براى نگهبانى گماشته شوند آمده است.
5- . معيوب.
6- . كاروان هاى.

ص: 94

هست، همه مخروبه و خالى، در جلگه هاى سبز و خرّم و پر آب افتاده، از قرارى كه مذكور بود ظاهراً به سبب بعضى تعدّيات، رعاياى آن جا متوارى شده اند، و از آن وقت راه در آن قلعه مغشوش و بى اعتبار گشته.

عتبات عاليات

اوقاتى كه در عتبات عاليات توقف داشت نكاتى چند ملتفت شد:

اوّلًا: چهل چراغ ها و شمعدان هاى موقوفه «اعليحضرت شهريارى» را، چندان رسيدگى نمى كنند و وجوهى كه به اسم روشنايى مى گيرند به مصارف موقوفات نمى رسد، خاصّه در «كاظمين»، ولى در «سرّ من راى»، چهل چراغ [ها] همه شب روشن است و عمل اش منظم، جز آن كه اغلب كاسه هاى لاله را، سابقاً شكسته اند و كاسه هاى ناجورِ بدل، به جاى آن ها گذاشته اند!

حمل جنازه

همه ساله از اطراف «ايران» نعش هاى بسيار، حمل و نقل مى شود به «نجف اشرف» و در قبرستان «وادى السلام» دفن مى شود. از وقتى كه وارد خاك عثمانى گردد، تا به خاك سپرده شود، در نقاط مختلفه به عنوان هاى مختلف عوارض مى گيرند. مثل پول «تذكره»(1) و «نعش خانه» و «راه دارى» و «دروازه بانى» و «حق الارض»(2) و غيره. بعد از آن كه نعش دفن شد، همان عمله جات قبرستان، از كثرت دنائتِ(3) طبع، به چند روز فاصله، قبر را مى شكافند و سنگ هاى لحد را كه قيمت نا قابلى دارد، بيرون مى آورند و علامات قبر را هم، از آجر و سنگ آن چه هست، بر مى دارند تا جاى ديگر بفروشند. آن وقت جسد ميّت به عمق قليل زير ريگ است، و اكثر طعمه جانوران صحرا مى شود و به اين سبب آثار قبور مسلمين، چندان باقى نمى ماند.


1- . گذرنامه.
2- . حق زمين.
3- . پَستى.

ص: 95

حركت به طرف بصره

بعد از زيارت «عتبات» عرش درجات، در 14 شوّال [1296 ه. ق.] از «بغداد» بر كشتى كوچك نشست- موسوم به «لندن»- و از روى «دجله» به سمت «بصره» حركت نمود. بعد از چند روز به كشتى ديگر وارد شد، موسوم به «بلاس لنج» و در 22 [شوال] وارد «بصره» شد. در عرض راه از كنار خرابه هاى «مداين» و قبر «حضرت سلمان»، وقصبچه(1) «عماره» گذشت كه هر سه در طرف «يسار»(2) دجله واقع شده اند.

«عماره» قصبچه اى است از «عثمانى»، واقع در كنار «دجله»، خيلى خوش نما است، و اقلّا يكصد خانوار جمعيت دارد و از رعاياى ايران خيلى آنجا سكنى دارند. نايبى هم از جانب «كارپرداز(3) بغداد»، اغلب آن جا مأمور است.

مداين

«مداين» شهرى بوده واقع در كنار «دجله»، از بناهاى «سلاطين عجم»، و محل «سلطنت قشلاقى» ايشان بوده، و بعد از آن كه خراب شد از مصالح آن جا «بغداد» را بنا نمودند و در اين عصر جز «طاق كسرى» چيزى از آثار آن جا باقى نيست. و در نزديكى آن، مدفن «حضرت سلمان فارسى» است و چند درخت نخل از روى دجله نمايان است.

قبر عزير نبى

و در طرف يمين دجله قبر «حضرت عُزير نبى عليه السلام» است، صحن وسيع بزرگى دارد و در اطراف، عمارات دو طبقه كه تمام را يهودان سكنى دارند و زيارتگاه معتبر آن ها است.


1- . روستاى كوچك.
2- . سمت چپ.
3- . شعبه اى از يك اداره يا وزارت خانه كه به تعبير امروز كنسولگرى مى توان معنا كرد.

ص: 96

بصره

«بصره» شهرى است از «عثمانى»، تابع «بغداد»، واقع در كنار «شطّ العرب»، به فاصله سه ربع فرسنگ، و فاصله شمالين [شمالى اش](1) از «خليج فارس» چهارده فرسنگ و فاصله جنوب شرقى اش از «بغداد» 46 فرسنگ، طول غربى اش از «تهران» سه درجه، و عرض شمالى اش 30 درجه، و جمعيّتش را تا پنجاه و شصت هزار ضبط نموده اند. ولى به نظر خانزاد [خانه زاد] خيلى كمتر آمد، بازارهاى بسيار دارد و كوچه هاى بى نظم و تنگ و كثيف، مريض خانه دايرى هم در آن جا هست و به سبب جزر و مدّ «شط العرب» هوايش غير سالم است.

«بصره» يكى از تجارت خانه هاى بزرگ آسيا است، و جمعى «ملل اروپا» در آن جا تجارت دارند و سابق خيلى معتبرتر بوده. بناى آن جا را خليفه ثانى نهاد. در سال 15 هجرى، و در سال 1048 [ه. ق.] به تصرّف «ايران» افتاد و بعد به تصرّف «عثمانى»، باز از سال 1187 [ه. ق.] مدّت شش سال، به تصرّف «ايران» [در] آمد و كنون به تصرف «عثمانى» است.

ساكنانش عموماً سنّى هستند و متّصل به آن جا در كنار «شط»، قصبچه خوبى بنا شده، معروف به «على مقام» چون مسجدى دارد كه «حضرت امير عليه السلام» در آن جا نماز گزارده اند و زيارتگاه عامه است. اهل آن جا غالب شيعه مى باشند و حجّاج در ذهاب و اياب، آنجا منزل مى كنند.

در نزديك «على مقام» و كنار «شط»، باغ بزرگى است متعلّق به «آقا عبد النبى»، تاجر معروف عجم، حقير در آنجا منزل نمود و اين شخص با وجود قلّت سنّ، مردى است معتبر و مشهور، و غالب مهمّات «حجّاج عجم» را كفايت مى كند ولى از باب بى اعتدالى، بعضى شه بندرات(2)، محض حفظ خود او، و جمعى ديگر بستگى به «دولت عثمانى» يافته اند.

بعد از سه روز اقامت در «بصره» بركشتى بزرگترى نشسته موسوم به «هانرى بولكو»


1- . شمال غربى و شرقى.
2- . رئيس التجار.

ص: 97

و در 28 شوال [1296 ه. ق.] رسيد به بندر «بوشهر»، و در عرض راه از كنار «محمّره»(1) گذشت. اين قلعه در طرف يسار «شط» است؛ در مقابل «بصره» به فاصله چند فرسنگ و «رود كارون» از كنارش عبور مى كند. برج و باره حصار از دور نمايان بود. استعداد آبادى آنجا بيش از «بصره» است و اراضى حاصل انگيز خوب دارد. ولى پُلتيك(2) «شيخ العرب» چنين اقتضا نموده كه همواره آنجا را به زحمت خراب و ويران نگاه دارد و در قلعه جمعيتى مسكن نكنند، والّا در مقابل چنان بصره، نبايد «محمّره» چنين باشد. شيخ العرب در خارج خاك «محمّره»، يعنى در خاك «عثمانى» ضياع(3) و عقارى(4) به هم بسته، و عمده علاقه خود را به آنجا حمل نموده و اگر همين قدر مانع خيال رعيّت نمى شد، و اسباب خرابى و اتّهام براى آنها فراهم نمى آورد، قلعه «محمّره» از اصناف، سكنه و تجّار پر مى گشت و اراضى، همه نخلستان مى شد و هر سال مبالغى گزاف عايد دولت و رعيّت مى گشت و حالا جز برّه بريان چيزى در قلعه پيدا نمى شود.

بوشهر

بوشهر يكى از بنادر «فارس» است واقع در كنار خليج [فارس] و دايره نصف النّهار «طهران» بر آن مى گذرد و در اين دو شهر به يك وقت ظهر مى شود، و عرض جغرافى اش 29 درجه شمالى است، جمعيتش قريب ده هزار نفر، كوچه هايش اغلب تنگ و باريك، و عماراتش دو طبقه. تجارت خانه معتبرى است. غالب ساكنانش تجّاراند و سه سفارت خانه معتبر در آن جا است. اوّل متعلّق به «دولت انگليس» كه خيلى به اقتدار حركت مى كنند، واقع است در كنار دريا، و ديگر دو دسته «سرباز هندى» دارند با يك نفر «صاحب منصب»(5) كه همه روزه عصر در «جلوخان»(6) سفارت مشق مى كنند.


1- . از اسامى سابق بندر خرّمشهر است.
2- . سياست.
3- . زمين كشاورزى.
4- . ملك و زمين كشاورزى.
5- . افسر ارتش.
6- . ميدان جلو سفارتخانه.

ص: 98

حركت به سوى جدّه

در دوّم ذيقعده از «بوشهر» حركت نمود به سمت «جده» در عرض راه به مرور عبور نموده، از كنار «بندر عباس» و «جزيره قشم» و «تنگه هرمز» و «مسقط» و «عدن». و از تنگه «باب المندب» گذشته، رسيد به «مخا» و بعد از سه روز در 18 ذيقعده [1296 ه. ق.] وارد «جده» شد.

«بندر عبّاس» شهرى است از «فارس» به فاصله شش فرسنگ، در شمال «تنگه هرمز» واقع است. بر كنار خليج [فارس] تجارت خانه بزرگى است و جمعيت آن را تا بيست هزار نفر گفته اند.

«قشم» جزيره اى است از «خليج فارس»، واقع در «تنگه هرمز» و در سرحدّ جنوبى «فارس»، وسعتش 20 فرسنگ در چهار فرسنگ است، متعلّق است به يك نفر رييس اعراب، از بستگان «امام مسقط»، سيصد قريه در آن جا بود و كنون جمعيّتش تا 16 هزار نفر مى رسد. از آن جمله چهار هزار از ساكنان «بلده قشم» اند كه در طرف شرقى جزيره واقع شده.

«هرمز» شهر و بندرى است از «آسيا»، واقع در كنار شمال شرقى «جزيره هرمز»، و چندان فاصله از «ساحل فارس» ندارد و در مدخل «خليج فارس» است، و به واسطه «تنگه هرمز»، با «درياى عمان» اتصال پيدا كرده و قريب سيصد نفر جمعيت آن جا است.

و «جزيره هرمز» سابق مركز صيد مرواريد زياد بود، كه در اطرافش مى گرفتند، و اگر چه «جزيره چولى»(1) است ولى همان صيد مرواريد اطرافش، و خصوصيات مكانى اش كه مفتاح «خليج فارس» است، باعث اعتبارش گشته، ولهذا «سلطان» كوچكى كه سابق آن جا را متصرّف بود، و به چند برج جزيره را نگاهدارى مى نمود، اقتدارى داشت، و مدّتى مقرّ «دولت پرتقال» بود در خاك مشرق زمين، ولى «شاه عبّاس اول» در سال 1033 [ه. ق.]


1- . بى آب و علف.

ص: 99

آن جا را به تصرّف آورد و اكنون متعلّق است به «دولت ايران» ولى صيد مرواريد چندان نمى شود.

مسقط

شهرى است از «عربستان»، حاكم نشين امامت «مسقط»، فاصله شرقى اش از «مكّه معظّمه» سيصد فرسنگ است، طول جغرافى اش از «طهران» يازده درجه غربى و عرض شمالى اش 23 درجه و نيم، واقع است در كنار تنگه از «خليج فارس»، جمعيتش پنجاه هزار نفر است، و لنگرگاهش خيلى معتبر است. هوايش سوزان است و غير سالم. و معبر جميع امتعه(1) و اجناسى است كه از «هند» به «خليج فارس» بيايد و مركز تجارت معتبر و مرواريد هرمز است.

عدن

شهرى است از ملك «يمن»، واقع در كنار «خليج [فارس]»، فاصله جنوب شرقى اش از «مخا» 36 فرسنگ است، سابق يك هزار نفر جمعيت داشت ولى از وقتى كه متعلّق شده است به دولت انگليس، خيلى ترقى نموده از حيثيت عمارت و جمعيت و آبادانى، و مكانيّت معتبر دارد در امور دولتى، و بندرى است تجارتگاه خيلى معمور.

باب المندب

«باب المندب»؛ يعنى درب سرشك و ندبه، خانزاد در شب جمعه 24 ذيقعده [1296 ه. ق.]، وقت سحر از آن جا گذشت. تنگه اى است بسيار خطرناك در محلّ اتّصال «بحر احمر» و «درياى عمّان»، طولش قريب هشت فرسنگ است و طول جغرافى اش از «طهران» هشت درجه غربى است، و عرض شمالى اش دوازده درجه و نيم، در عرض اين تنگه دو كوه كشيده شده و معبر(2) را بر سه قسمت نموده، قسمت طرف يسار، خيلى كم عرض است و قسمت وسط خطرش كمتر است. «دولت انگليس» آنجا


1- . كالاها.
2- . گذرگاه.

ص: 100

در روى كوه، قراول(1) و مشعل دوّارى(2) قرار داده است، براى دلالت گمراهانى [گمشدگانى] كه شب به آنجا مى رسند.

«مخا- شهرى است از يمن» جزو امامت «صنعا»، واقع در كنار «خليج عربستان» كه «بحر احمر» نيز گويندش، فاصله جنوب غربى اش از «صنعا» 46 فرسنگ است. طول غربى اش از «طهران» قريب 9 درجه، و عرض شمالى اش 13 درجه، و جمعيّتش پنج هزار نفر، بندرگاه معمورى است و از دور خيلى خوش منظر است ولى درونش بر خلاف، مكره طبع است و بد نما، بادهاى سوزان دارد و حرارت بى اندازه. اطرافش ريگ زار است و چول، قهوه مشهورى دارد كه از دره هاى اطرافش به عمل مى آيد. و حاصل آن جا كه علاوه بر قهوه به خارج حمل مى شود «صمغ»(3) و «مَصْطَّكى»(4) و «كندر» و پوست و تجارت معتبرى دارد.

جدّه

«جدّه»، شهر و بندر معمورى است از «حجاز»، واقع در كنار «بحر احمر»، به فاصله دوازده فرسنگ در مغرب «مكّه معظّمه». جمعيّتش قريب ده هزار نفر مى شود. كشتى تا نيم فرسنگ فاصله لنگر مى اندازد. قونسول(5) نشين چنددولت است؛ ازجمله «دولت ايران» در آنجا كار پردازخانه معتبرى دارد و عمارت آن جا تمام، از سنگ متخلخل(6) تراشيده است و تا سه- چهار طبقه مرتفع مى شود. كوچه هايش بالنسبه عريض است و مستقيم.

بازارهاى وسيع و عريض و معتبرى دارد؛ از اجناس «فرنگستان» و «هندوستان».

هوايش بسيار گرم است و هميشه شبنم دارد، مثل «بوشهر» و «مكّه» و «مدينه» و عموم بنادر دريا، نمى توان در هوا خوابيد. و در خارج دروازه شمالى، به فاصله قليل، قبر طويل


1- . ديدبان.
2- . گردش كننده- گردنده و چرخان.
3- . ماده چسبنده اى كه از برخى درختان خارج و در روى پوست درخت منعقد مى شود.
4- . كندر رومى، در فارسى ورماس هم مى گويند.
5- . محل استقرار كنسولگرى ها.
6- . توخالى و بهم ناپيوسته.

ص: 101

و عريضى واقع است منسوب به «امّ البشر»، وخدّامى دارد- نعوذ باللَّه- چه طرّار(1) و قلّاش(2) و اوباش اند!

خلاصه در طىّ اين مسافت، بر سه كشتى نشست؛ دو كشتى اوّل متعلّق بود به «انگليس»، عمله جات(3) بسيار مؤدّب، معقول و قاعده دانى داشت. جمعيّت زيادى هم در آنجا راه نداده بودند. بر حجاج چندان سخت نگذشت، ولى كشتى سيّم كه متعلّق بود به «پسر مرحوم حاجى زين العابدين» تاجر شيرازى، ساكن «بمبئى»، عمله جاتِ خارجى بسيار بى ادب، نامعقول، هرزه و طمّاعى داشت. ايشان از «بوشهر» داخل كشتى شدند.

همه به ظاهر مسلمان بودند ولى از هيچ منكرى روگردان نمى شدند. مرتكب انواع قبايح بودند و انواع دزدى مى نمودند. با آن كه اين كشتى تازه براى حمل و نقل حجّاج دائر شده بود و صاحب بيچاره اش، بسيار اهتمام داشت، در اين كه اين كشتى به نيك نامى معروف شود، تا حجاج به ميل و رغبت در آن وارد شوند، و مِنْ بعد(4) سودها ببرند. بر خلاف رضاى او، اجزاى نا متناسب و وكلاى غير دلسوز، جمعيّت بسيارى از حجاج بدبخت را، در وسعت قليلى از انبارها و سطحه كشتى گنجانيدند.

چه شرح دهم از سختى كه بر آن جماعت بيچاره گذشت! جمعى كثير به سبب عفونت هواى انبارها، و عدم امكان تدبير در دوا و غذا، مريض شدند، و بعضى مردند در آب دريا و شكم ماهى مدفون شدند.

خلاصه در آن كشتى روزگارى سخت و صعب بر مردم گذشت، تا وارد «جدّه» شديم و از راه «سعديّه» متوجّه «مكّه معظّمه» گرديديم.

سعديّه

«سعديّه» احرام گاهى است برابر «كوه يلملم» كه «حضرت امير عليه السلام» وقتى در


1- . دزد.
2- . ولگرد و حليه گر.
3- . كاركنان.
4- . از اين پس.

ص: 102

مراجعت از «يمن» [بودند] آن جا احرام بسته اند. درّه اى است، چاهى در وسط دارد، به عرض سه- چهار ذرع و به عمق چهار- پنج ذرع، از سنگِ تراشيده ساخته اند، سه منزل از «جدّه» دور است و دو منزل از «مكّه معظّمه». در هر منزل چاهى همچنان حفر نموده اند براى شرب عشاير و اغنام آن ها، ولى آن چه خان زاد [خانه زاد] به دقت فهميده، اين است: آن پنج منزل بلكه غالب منازل «بين الحرمين»، قابل آن است كه نهرها و قنوات در آن جاها جارى نمايند. اغلب زمين ها پر آب است و ناهموار، و به حفر چند پشته چاه، رشته قناتى جارى مى شود و زمين ها همه قابل آبادى است ولى نمى دانم باعث(1) چيست كه در اين همه قرن هاى گذشته، احدى به خيال نيفتاده كه آن اراضى را، به اندك مخارج آباد كند، در آن بيابان ها جز خار مغيلان كه درخت «صمغ عربى» است، چيزى نروييده، و حال آن كه مى توان بسيارى از آن ها را گلزار و باغستان نمود.

ورود به مكّه معظّمه

در 26 ذيقعده [1296 ه. ق.] از طرف جنوب، وارد «مكه معظمه» شديم و آن شهرى است از «حجاز»، مقرّ شرافت كبرى، واقع به فاصله هفت فرسنگ در مشرق «بحر احمر»، طول غربى اش 11 درجه و عرض شمالى اش 21 درجه و نيم، جمعيت ساكنين اش قديم تا يكصد هزار نفر [ده هزار نفر] مى رسيد، و در هشتاد سال قبل رسيد به هيجده هزار نفر، باز ترقى نمود تا اين زمان رسيده است به پنجاه هزار نفر، و جمعيت حجاج اضافه بر اين است. امسال به تخمين از يكصد هزار متجاوز بود. كوچه هايش خيلى منظم است و خوش منظر، و عماراتش منقّح(2)، واصل شهر بنا شده است در چند دره، و بر دامن ها، و شعب جبال اطرافش، لهذا مسطّح و هموار نيست. و دماغه «كوه ابو قبيس» شهر را به دو قسمت مختلف نموده، قسمت طرف يمين، اعظم است، و عمده شهر آن جا است و قسمت طرف يسار به وضع قديم است. اغلب خانه ها حصير است و


1- . انگيزه.
2- . پاكيزه.

ص: 103

چينه،(1) خيلى مختصر و پست و بى قاعده. عمارات شهر اغلب سنگ تراشيده است و تا سه- چهار طبقه مى رود و خانه ها را صحن و حياطى نيست، همگى را درب و پنجره به طرف معبر است، و تمام شهر را همان «قنات زبيده» مشروب مى كند، ولى اين آب، دو- سه ذرع از زمين پست تر است، با دلو بالا مى كشند.

كعبه و بيت اللَّه الحرام

عمده آبادى و اعتبار شهر در اطراف مسجد است، و «بيت اللَّه» در وسط واقع شده، به طول و عرض ده ذرع الى پانزده ذرع. مربع شكل است و ارتفاعش بيش از طول و عرض است، از سنگ تراشيده بالا رفته. قطعات سنگ اغلب نيم ذرع و سه چارك، در يك چارك است و پيراهن سياه رنگى از پشم بر او كشيده اند، وضع خانه نسبت به جهات اربعه منظم واقع شده، يك ضلع مواجه شمال است، و ضلعى مواجه جنوب، و ضلعى روى به مشرق، و ضلعى روى به مغرب. و زواياى خانه را اركان گويند.

حجر الأسود

«حجر الاسود» واقع است بر ركن جنوب شرقى، و به ارتفاع يك ذرع و چارك(2) تخميناً بر زاويه خارجه نصب شده، سنگش يك پارچه نيست، قريب بيست قطعه است، در «طوق نقره» قرار داده اند، و آن طوق را بر زوايه نصب كرده اند و سطح حجر هموار نيست، قدرى مقعّر(3) است و بى قاعده، و لون حجر سياه مكره نيست، قهوه اى رنگ خيلى مطبوع است، و رگ هاى سفيد و قرمز خيلى خوش نما دارد. و اصل سنگ متخلخل نيست خيلى سخت و مُصمَت(4) است.

موافق آن چه در كتب فرنگى ديده ام، اعتقاد «حكماى فرنگستان» اين است كه اين


1- . ديوار گلى.
2- . يك چهارم ذرع.
3- . گود و عمق دار.
4- . سفت و سخت.

ص: 104

سنگ يكى از احجار ساقط از هوا است، كه اغلب آهن و نيكل و ساير اجزاى معدنى دارند، ولى اين اعتقاد فاسد است. «حجر الاسود» مبرّا از اين نسبت ها است. اين سنگ را خانزاد [خانه زاد] مكرّر اوقات خلوت رفت و به دقت نظر نمود، هيچ شباهت ندارد، نه به احجار ارضى و نه به احجار آسمانى كه فرود افتاده اند.

حجر اسماعيل

«حجر اسماعيل»، نصف دايره است كه در يك طرف بيت واقع شده روى به جنوب، و متّصل به ضلع ميزاب رحمت. حجاج بايد بر دور هر دو طواف كنند. و طواف گاه منطقه اى است به عرض پنج- شش ذرع، محيط بر بيت و بر حجر، و در محيط خارج طواف گاه، «مقام حضرت ابراهيم عليه السلام» است و قبّه «چاه زمزم» و ساير متعلّقات حرم. كف زمين حرم به قدر دو ذرع بلندتر است از زمين اطراف و در درون خانه، زينت ها قرار داده اند.

اعتقاد اين بنده آن است كه خانه خداوند را زينت روحانى باطنى كافى است.

«محبوب خوب روى چه محتاج زيور است»

و اگر از اين مزخرفات(1) معرّا(2) بود، سطوت و عظمتش در قلوب و انظار، خيلى بيشتر بود.

«خوشتر بود عروس نكو روى بى جهيز»

دكّه برده فروشان

خان زاد [خانه زاد] مدّت يك ماه در «مكّه معظمه» اقامت داشت، گاه گاه به گردش و تماشا مى رفت از جمله روزى رفت به دكّه برده فروشان، سه دكه معتبر در «مكه» براى فروش برده داير است، وضع غريبى ديد! انواع كنيز و غلام و خواجه از اهل «حبشه» و


1- . زيور و زينت.
2- . خالى و برهنه.

ص: 105

«زنگبار» و «نوبه» و «سودان» و غيره در آن جا ديد. تخت ها ترتيب داده اند و آن ها را منظم طبقه به طبقه نشانيده اند. دلّال ها و يك نفر مُلّا از اهل سنّت، براى اجراى صيغه مبايعه در آن جا حاضر نشسته اند. مشترى از اهل هر مملكت كه در آن جا وارد شود، با كمال مهربانى با او گفتگو مى كنند و هر غلام يا كنيزى را كه به نظر آورد مى طلبند، و تمام اعضاى او را به مشترى عرضه مى كنند، و با كمال چابكى قطع و فصل مى نمايند، مگر آن كه مشترى از اهل ايران باشد ابداً به او اعتنايى ندارند، و بلكه اگر اندك توقّفى نمود، دور نيست صدمه اى به او بزنند و معامله با او را حرام مى دانند. مشترى عجم لابد ديگرى را بايد از اعراب بگمارد تا او خريدارى نمايد.

مولد حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله

ديگر در «مّكه معظمه»، دو زيارتگاه عامه است؛ يكى معروف به «مولد حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله» و يكى ديگر به «مولد حضرت امير عليه السلام»، بعضى «سلاطين عثمانى» آن جا را تعمير نموده اند، متولّى دارد و خدّام چند.

يكى از حدود حرم شريف «عمره گاه» است به فاصله نيم فرسنگ در سمت مغرب شهر، در آن جا علامت حدّ حرم است و مسجد و اصطخرى(1) است و قهوه خانه، هر كه قصد عمره مفرده داشته باشد، بايد برود آن جا غسل كند و قصد نموده، احرام ببندد و مراجعت كند.

منا و عرفات

ديگر از توابع «مكّه»، «منا» و «عرفات» است واقع در سمت شمال شهر، «منا» نيم فرسنگ دور است و در آن جا عمارات عاليه بنا نموده اند كه در اوقات حج، مسكن حجّاج و تجّار است و در غير فصل طفره گاه(2) و محلّ عيش و تفرّج اهل «مكّه» است و


1- . معرّب استخر به معنى تالاب و آبگير.
2- . تفريح گاه.

ص: 106

مسجدى در آن جا است معروف به «خَيف»، به طول يكصد و ده ذرع، و عرض نود ذرع و به فاصله در شمال آن جا بيابان عرفات است. در آن صحرا، جز گوسفندان بيشمارى كه براى قربانى آورده بودند، چند گلّه بز ديدم، به شكل مخصوصى كه هيچ شباهت نداشتند به «بزهاى ايران»، هيكل آنها كليّةً خيلى شبيه بود به آهو، موهاى كوتاه داشتند خيلى نرم و برّاق، و بر جلد آن ها كل ها [كرك ها] بود شبيه پوست پلنگ.

ذبيحه اى(1) كه در «عرفات» مى شود نصيب جمعى سياهان است. گوشت آنها را پهن مى كنند بر روى سنگ هاى «كوه عرفات»، مواجه آفتاب به زودى خشك مى شود، پس آنها را ذخيره مى كنند براى آذوقه ساليانه خود.

چند مذبح(2) در «عرفات» حفر نموده اند براى خون و فضولات قربانى، ولى حجاج را چندان اعتنايى به آنها نيست. هر كس در برابر خيمه خود قربانى مى كند، و به اين سبب هوا خيلى متعفن مى شود، اگر چه آن سياهان، فضلات را به تدريج جمع آورى مى كنند.

در «مكّه معظمه» سبزه و باغ نيست، جز يك باغ نخلستان [كه] در طرف جنوب است و دو باغ در طرف شمال، ولى چند قطعه سبزى كار، در اطراف شهر هست كه از آب چاه مشروب مى شوند. نقاره خانه در مكه معظّمه معمول است. همه روزه عصر در برابر باب عمارت شريف مى كوبند و بعضى آلات موسيقى نيز معمول است هيچ مانعى نيست.

معابر «مكه معظّمه»، بازار سرپوشيده است يا كوچه، كه از دو طرف، عمارات تا سه- چهار طبقه كشيده شده، لهذا هوا حبس است و ميدان و فضايى ندارد براى هوا خورى، جز صحن مسجد و ميدانى كه در خارج شهر به سمت شمال واقع است.

صفا و مروه

«صفا» و «مروه» دو كوه كوچك اند در طرفين «مسجد الحرام»، به فاصله سيصد ذرع


1- . قربانى.
2- . قربانگاه.

ص: 107

واقع شده اند. و «صفا» در دامنه «كوه ابو قبيس» است و «مروه» در شمال مسجد است بر دامنه كوهى ديگر، و فيما بين آنها معبر عام است و بازار، يك ضلع معبر «مسجد الحرام» است و طرف ديگر عمارات و دكاكين است. اين قطعه زمين، خيلى مقدس و محترم است و هيچ شبهه اى نيست كه «حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله» و بعضى از «انبياى سلف»، و «ائمه طاهرين عليهم السلام» و «اولياء اللَّه»، مكرّر اين مسافت را پيموده اند و با وجود اين ها، «اعراب مكّه» اين قطعه زمين را از همه جا كثيف تر، نگاه داشته اند. و عمده «سگ هاى مكه» در همين معبر سكنى دارند.

به عزم مدينه طيّبه

بعد از فراغ از اعمال، در 27 ذيحجه [1296 ه. ق]، از «مكّه» بيرون شديم، به عزم «مدينه طيّبه»، در اواسط محرم وارد «مدينه» شديم، و آن را «مدينة النبى صلى الله عليه و آله» نيز گويند، و سابق «يثرب» مى گفتندش؛ شهرى است جزو شرافت بزرگ «مكه»، واقع در جلگه به فاصله 56 فرسنگ، در شمال غربى «مكه»، طول غربى اش از «طهران» 11 درجه و عرض شمالى اش 25 درجه، جمعيّتش قريب يكهزار و دويست خانوار، اين جا هجرت گاه «حضرت ختمى مآب» بوده، صاحب چند مدرسه است، و حجاج بعد از زيارت «مكّه معظمه» به قصد زيارت «حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله»، به آن جا مى آيند.

بلده اى است محصور، و از خندق قديم جز آثار قليلى در بعضى نقاط چيزى باقى نيست. مسجد «حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله» را خراب نموده اند و مسجدى به ظاهر عالى و بزرگ، «سلطان عبدالمجيد خان» آن جا بنا نموده اند، و حالا از آثار مقدّسه قديم، جز حدودى كه بر روى ستون هاى سنگ [سنگى] نوشته اند، چيزى باقى نيست. مثل حدود «مسجد نبى»، و محل «ستون حنّانه»، و محل «محراب» و «منبر» حضرت، و «ابواب خانه حضرت»، كه معروف است به «باب جبرئيل» و «باب ميكائيل» و غيره، و حدود خانه «حضرت زهرا عليها السلام» و امثال آنها، و كاش همان بناهاى خشت و گل به عينه، باقى بود.

شهر «مدينه» حالا هيچ شباهت به شهر قديم ندارد. تمام عمارات سنگ تراشيده است و غالب سه طبقه الى چهار طبقه و به وضع مخصوصى است در روى زمين. عرض كوچه سه چهار ذرع مى شود. بعد هر طبقه از طرفين، خروجى دارد تا طبقه سيم و چهارم،

ص: 108

مى توان از بالا خانه اين سمت كوچه، به آن سمت وارد شد و چنان است كه گويا سقف شيروانى بر روى كوچه زده اند.

مرقد مطهّر «حضرت رسول صلى الله عليه و آله» و «قبر شيخين» را به شكل «حرم بيت اللَّه»، مربّع و مرتفع بالا آورده اند و پيراهنى بر آن كشيده اند، و آن با «قبر حضرت زهرا [عليها السلام]» در يك گوشه مسجد واقع شده، مسجد را صحن بزرگى است و اطرافش ستون ها و ايوان ها است. بر سر ستون ها اسم «اللَّه» و اسم مبارك «حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله» و اسامى «عشره مبشره» اسامى «ائمه طاهرين» را با طلا به خطّ جلى نوشته اند. و بناى اين مسجد و متعلّقات آن، از «سلطان عبدالمجيد خان» است. و بناى قبر مطهّر و ضريح از «قايتبا [ى]» است. و سه طرف مسجد به شارع عام است كه با سنگ تراشيده خيلى منقح(1) ساخته اند. و از قبور معروفه در خود مدينه، قبر «عبداللَّه» پدر حضرت صلى الله عليه و آله است كه در بازار مسگران واقع شده.

قبرستان بقيع

«قبرستان بقيع» در خارج «مدينه» است، مقابل يك دروازه، و كوچه اى در ميان فاصله است. در اين قبرستان يك بقعه اى است از تعميرات «سلطان محمود خان»، مشتمل برقبورمطهّره چهارتن از ائمه عليهم السلام؛ «امام حسن» و «امام زين العابدين» و «امام محمد باقر» و «امام جعفر صادق عليهم السلام» به انضمام دو قبر ديگر، يكى قبر «عبّاس» عمّ پيغمبر صلى الله عليه و آله و ديگر قبر «فاطمه بنت اسد»، يا «فاطمه زهرا [عليها السلام]» و در پشت اين بقعه مطهّره «بيت الاحزان» است به فاصله قليلى، و در طرفى از اين بقعه مطهّر قبر «شيخ احمد بحرينى» است. و ديگر چند بقعه در قبرستان هست به اسم «بنات النبى صلى الله عليه و آله»، و «زوجات النبى»، و «حليمه» مادر رضاعى حضرت، و در آخر قبرستان مقبره خليفه سيّم است.

و در طرف شمال شرقى مدينه «كوه احد» است، و در دامنه كوه قبر مطهّر «حضرت حمزه سيّدالشهدا عليه السلام» است، كه مسجد وصحنى دارد. از بناهاى «سلطان عبدالمجيدخان»،


1- . پاكيزه و زيبا.

ص: 109

و در پشت ديوار شمالى، قبور ساير «شهداى احد» است. حصار خاكى خيلى مختصر و پستى(1) دارند در شرف انهدام، و در نزديكى آن ها بقعه اى است، مدفن «دندان مبارك حضرت صلى الله عليه و آله».

در «مدينه» و اطرافش، چند رشته قنات جارى است و باغات خوب دارد، خاصه در راه «احد». باغ هاى اطراف شهر را هر كدام تا دو- سه ذرع خاكشان را، دستى برداشته اند محض آن كه آب قنات به آنها بنشيند.

مظلوميت شيعيان مدينه

اهل مدينه مردانشان، غالب كوسج اند و سفيد پوست، ولى بد زبان و خشن و بسيار تنگ معيشت، خاصه «طايفه نخاوله»(2)، كه منسوب اند به «حضرت سجّاد عليه السلام»، جميع شيعه خلّص اند و عجب اين است كه اهل مدينه ايشان را «كلاب مدينه» ناميده اند. اين طايفه در خارج شهر قديم، خانه هاى بسيار پست خرابه دارند، و به كمال سختى زندگانى مى كنند، و اهل مدينه آن ها را به «حرم مطّهر» و به «مسجد النّبى» راه نمى دهند، و گاه گاه اتفاق نموده، مى ريزند در خانه هاى ايشان، مى زنند و مى كشند و غارت مى كنند! اعتقاد اين بنده آن است كه اگر احدى، يك فلوس در مشرق زمين نذر داشته باشد، با وجود آن ها، و در صورت امكان رسانيدن به آنها به توسّط حجّاج، حرام است كه به ديگرى بدهد، زندگانى نه آنقدر بر آن بيچارگان تلخ و صعب است كه بتوان شرح داد.

از عادات «اهل مدينه» اين است كه اغلب بُز نگاه مى دارند براى شير. و همه روزه صبح پستان آن ها را مى بندند [و] از خانه بيرون مى كنند. اين بزها تا وقت غروب در كوچه ها مى گردند و وقت شام به منازل خود مراجعت مى كنند. و معلوم نيست كه اين حيوانات بيچاره چه مى خورند و مى آشامند! چون كه در كوچه ها هيچ چيز پيدا نمى شود كه قابل خوردن باشد جز خاكروبه، و شب آن ها را مى دوشند!


1- . كوتاه.
2- . نام طايفه اى از اهالى مدينه است كه در خيابان ابى طالب كنونى ساكن اند و اغلب قريب به اتّفاق آنان شيعه اند.

ص: 110

خانه زاد در اين واقعه متحيّر بود تا به واسطه اى اين خبر را شنيد كه در زمان «حضرت ختمى مآب صلى الله عليه و آله» «اهل مدينه» شكايت بردند به خدمت «حضرت» كه ما ناچاريم بز نگاه داريم براى خوردن شير، و چيزى نداريم به آن ها بخورانيم. بيابان هاى ما خشك است و بى علف، حضرت در جواب، كلام معجز بيانى فرمودند كه: هر روز صبح بزها را از خانه بيرون كنيد و شب بگيريد، خداوند روزى آنها را مى دهد، و از آن زمان اين رسم باقى مانده تاكنون، و به بركت كلام حضرت آنها زنده اند و معلوم نيست چه مى خورند!

برخورد خشن با عجم ها

آن چه خانه زاد در خاك «حجاز» ديد، اين است كه مردم عجم نمى دانم از چه بابت در انظار مردم آن جا مغضوب و حقير و خفيف اند، بلكه از سگ پست تراند، و با وجود آن كه در اين سنوات، به حسن كفايت «حاجى ميرزا حسن خان» كار پرداز مقيم «جدّه»، خيلى رفاهيّت دست داده، باز خالى از خطر نبود، خاصه در «مدينه طيبه» كه خون و مال عجم را حلال و مباح مى دانند، و به هر قسم بتوانند در صدمه حجّاج كوتاهى نمى كنند حتّى «سيد حسن مطوّف»، كه از جانب جناب «معين الملك»، براى مطوّفى حجاج ايران مأمور است، كمال بد سلوكى را مى نمايد. سال ها است رسم چنين شده كه هر نفر حاجى مبلغ دو ريال فرنگ، كه معادل دوازده هزار دينار باشد به او بدهند تا در ميان «مزوّرين»(1) و «خدّام حرم» قسمت كند.

اين مرد وحشى بى ادب، با جمعى از خواجه ها(2) و عسكر(3)، براى وصول اين تنخواه، در نيمه شبى بى خبر وارد اردوى حجّاج بى صاحب مى شود، و در وقتى كه مردم در چادرهاى خود خوابيده اند، بعضى تنها و بعضى با عيال، بدون اذن شبيخون زده، مى ريزند


1- . زيارت دهندگان.
2- . مردان اخته كرده، در قديم رسم بر اين بوده از اينگونه مردان براى خدمتكارى در حرم ها استفاده مى كردند و هنوز هم بقاياى آنان در مدينة النبى صلى الله عليه و آله و حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله يافت مى شوند.
3- . لشكر.

ص: 111

بر سر آنها، و با كمال خفّت آن وجه را وصول مى كنند، عجيب اين است كه «اهل مدينه» با اين كمال بى ادبى و وحشى گرى، مردم «ايران» را يك ذره، و قرى نمى نهند و در نوع انسان محسوب نمى دارند!

در مسجد «حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله» جمعى از «حجاج هندى» [را] ديدم با عيال منزل نموده بودند. بسيار كثيف و مندرس بودند. همه روزه در آفتاب، بر روى فرش هاى پاكيزه نشسته، شپش مى كشتند و مى خوابيدند، و گستاخانه حركت مى كردند و كسى متعرّض آنها نمى شد.

ممنوعيت زيارت

و اهل «ايران» با آن كه اغلب با لباسِ منقّح بودند، روزها را اختيار نداشتند كه چندان در مسجد براى زيارت توقف كنند، و تنها جرأت نمى كردند به مسجد روند، و شب ها را بكلّى ممنوع بودند از دخول مسجد. باوجود آن كه خيلى با احتياط حركت مى كردند، روزى در كوچه مدينه ديدم دو نفر «ايرانى» قوى هيكل، به اتفاق از برابر دكّانى گذشتند، شاگرد دكان كه طفلى بود فروجست، و با هر دست يك نفر را گرفت، و كشانيد به سمت دكان خود به قصد اذيت، و آن دو نفر با آنكه طفل را لقمه اى مى توانستند نمود، جرأت اظهار حيات نكردند، و مثل اسير در چنگ آن طفل بودند، تا شخصى ديگر آنها را خلاصى داد!

بوّاب كريه المنظر

در «قبرستان بقيع»، بقعه «ائمه طاهرين [عليهم السلام]»، بوّابى(1) دارد كريه المنظر(2)، چماق به دست، غضب آلود، هر نفر ايرانى كه خواهد به قصد زيارت داخل شود، با كمال تشدّد(3) يك صاحبقران(4) از او مى گيرد، و اگر بخواهد آن شخص روزى پنج مرتبه مثلًا وارد شود،


1- . دربان و نگهبان.
2- . بد قيافه و زشت صورت.
3- . درشتى كردن و سخت گرفتن.
4- . سكه هايى كه از زمان صفويه تا ناصر الدين شاه قاجار ضرب شده و در روى آنها سر صاحبقران نقش بوده است.

ص: 112

بايد پنج قران بدهد و همين كه قليلى آن جا ماند زيارت نخوانده، گويد بيرون شو.

شخصى خواست روزى بانى يك مجلس روضه شود، در تحت قبّه «مطهّر ائمه»، بوّاب مانع شده، مبلغ دو روپيه كه شش هزار دينار باشد داد تا اذن حاصل نمود.

و اين همه ايرادات براى عجم است. با اعراب احدى را كارى نيست.

و از امتيازات اعراب، كه در تمام خاك «عربستان» ديدم، اين است كه، هرگاه منازعه اى(1) رخ دهد فيما بين يك نفر عرب و يك نفر عجم، آن عرب حق دارد كه هر نوع فحش و تهمتى بر آن عجم نسبت دهد، ولى عجم حق يك كلمه سؤال و جواب ندارد و الّا آن قدر اعراب بر سر او مى ريزند و مى كوبندش كه هلاك شود!

در خاك حجاز هر ملّت به لباس خود آزادنه راه مى رود، الّا «اهل ايران»، كه يا بايد عرب شوند يا «افندى»(2)، با وجود آن همين قدر كه شناختند عجم است مورد تمسخر و استهزا است!

از كارهايى كه «حاجى ميرزا حسن خان» كارپرداز، امسال در «مكه» نمود اين بود كه روزى يك نفر دهقان ايرانى، خواست به «طواف بيت اللَّه» مشرّف شود، گيوه خود را با شال دستمال بر پشت پيچيد و داخل مسجد شد. يكى از خواجه هاى حرم ملتفت شده، در حين طواف چند چماق سخت بر كتف او بنواخت، احدى از بستگان كار پرداز خانه ايران، واقعه را از دور ديده، به كار پرداز اطلاع داد. مشار اليه در صدد قصاص برآمد، به اذن جناب شريف و «پاشاى مكّه»، آن خواجه را در همان محل كه چماق زده بود به سياست(3) رسانيدند، ولى اين ايرادات همان بر حجاج ايرانى است. اعراب مختلف، نعلين زير بغل گذاشته، وارد مسجد مى شوند و احدى متعرّض آنها نمى شود.

خلاصه اين است كه به سبب مجهولى، همه ساله جمعى «مردم ايران» در زحمت و مشقت اند.


1- . دعوا و درگيرى.
2- . صاحب، مالك، اين كلمه در تركى عثمانى به طريق احترام به جاى كلمه آقا، به علما و نويسندگان و سايراشخاص اطلاق شده است.
3- . عقوبت و مجازات.

ص: 113

بعد از خروج از «مدينه طيبه»، به سمت «جبل» حركت نموديم. از «مدينه» تا «نجف اشرف» هيچ آبادى در عرض راه نيست، جز «مستجده»، «جبل» و بعضى سياه چادر مختصر كه قليلى از اعراب بدوى در آنها منزل مى كنند.

«مستجده»: سه منزل قبل از «جبل» است، قريه اى است معتبر و باغات زياد دارد از نخل و مركّبات. و «جبل» قصبچه اى است از ايالت «نجد»، قريب دويست خانوار جمعيت دارد، مقرّ حكومت «محمد امير جبل» است. به عرض شمالى 29 درجه و به طول غربى 6 درجه، از «طهران» واقع است، در جلگه هموارى كه چول(1) است و ريگزار، و ساكنانش همه اعراب بدوى مى باشند.

و «نجد» واقع است فيما بين «لحسا» [احساء] و «حجاز» و بيابان هاى كوير، و قريب سيصد هزار نفر جمعيت آن جا است. هوايش خيلى گرم است ولى سالم، آبش قليل، ساكنانش اغلب باديه نشين، ضياع و عقارشان اسب است و اشتر و گوسفند، و طايفه وهّابى عمده از اين جا خروج نمودند.

بعد از طىّ راه «جبل» در 14 ربيع الاوّل [1297 ه. ق]، وارد «نجف اشرف» شديم.

قريب هشتاد روز اين سفر طول كشيد.(2) در تمام اين مدّت جمعى كثير از «حجاج عجم»، در بيابان «كوير عربستان» سرگردان و حيران، و همگى اسيران؛

اوّل: به دست «عبدالرحمان» امير حاج كه از جانب «محمد، امير جبل» است.

دويّم: به دست حمله داران متقلّب، كه مرتكب انواع قبايح مى شوند، جز چند نفرى مثل «حاجى عبّاس قازى»(3) نجفى و «حاجى اسماعيل اصفهانى».

سيّم: به دست «عِكام ها» كه مهار اشتر مى كشند و مستغنى از تعريف اند.

رسم «محمد» امير جبل اين است كه همه ساله قبل از موسم حجاج، شخصى را مثل «عبدالرحمان» يا «قنبر» غلامش مى فرستند به «نجف اشرف»، تا در پنجم ذى قعده، حجاج


1- . بى آب و علف.
2- . معلوم نيست نويسنده از كجا تا ورود به نجف را محاسبه كرده است، زيرا مجموع سفر چيزى حدود ده ماه طول كشيده است.
3- . منسوب به قاز كه نوع پولى بوده. مؤلف.

ص: 114

را حركت دهد، و در چهارم ذيحجه وارد «مكه معظمه» نمايد. و نظر به آن كه از ميان عشاير مختلفه وحشى تر از خودشان، بايد به سلامت عبور دهد و به همگى تعارفات بدهد، از هر نفر شتر سوار به عنوان اخوّة، مبلغ پانزده تومان تخميناً مى گيرد، و اعراب را مطلقاً اخوّة نصف مى گيرد و پيادگان حجاج، از قديم معاف بوده اند. و «مدينه طيّبه» اگر چه در كنار راه است، وقت رفتن به آن جا نمى برند، محض آن كه ناچار از اين راه مراجعت كنند. و در مراجعت به «مدينه» مى برد و از خاك «نجد» عبور مى دهد و به «نجف» وارد مى سازد. گاه در «اربعين» و اغلب تا اواخر «صفر» و از همان قرار باز اخوّة مى گيرد. ولى بر سر اين قراردادها نمى ايستد.

همه ساله پيادگان بيچاره را دست درازى مى كنند؛ از جمله در اين سال، رسم «عبدالرحمان» بر اين بود كه در هر منزل، جمعى از پيادگان را به دلالت و محصلى «حاجى حمودى نجفى» مى طلبيد، و حكم مى داد چند نفر از اعراب «اشَدُّ كُفْراً وَنِفاقاً»، با چماق هاى قوى بر سر هر نفر مى ريختند، و آن مظلوم را بى محابا(1) آنقدر مى زدند كه گاه مى مرد! و آنچه ممكن بود از درهم و دينار وصول مى كردند و «حاجى جواد» حمله دار، پسر «حاجى عابد»، تبعه «دولت ايران» در زير چماق «محمد» اين سال شهيد شد.

پس در اواخر كه به قدر 23 نفر پياده باقى مانده بود، خانه زاد اطّلاع ياف، «عبدالرّحمان» را طلبيد، تهديد زياد نمود گفت: كه اگر اولياى دولت ابد مدّت «ايران» مى دانستند كه شماها با اين سخت دلى و طمع، چه قسم سوء سلوك با حجاج عجم مى نماييد، البته غدغن مى نمودند كه راه «جبل» به كلّى مسدود شود، و وعيد نمود كه، اگر اجل مهلت داد، مراتب سوء سلوك شما را در تقويم چاپى مندرج خواهد نمود، و به عرض اولياى دولت خواهد رسانيد.

خلاصه طاقه شالى به او دادم و بقية السّيف(2) را رهانيدم.

باز هر روز به بهانه و اسمى، عوارض از جانب «عبدالرحمان» و حمله داران، بر حجاج عجم طرح مى كردند و «حاجى حمودى» به بدترين اقسام مى گرفت، و تا احتمال


1- . بى باكانه و بر خلاف انصاف و عدل.
2- . كسانى كه از دم تيغ دشمن جان سالم بدر برده اند.

ص: 115

مى دادند كه در كيسه حجاج دينارى هست، در بيابان سرگردان و تشنه و گرسنه، ايشان را مى گردانيدند. و اين همه مصيبت، مخصوصاً در حين مراجعت است.

«حاجى حمودى» شخصى است از اهل «نجف»، و برادرى دارد «جاسم» نام، با بعضى بستگان ديگر همه ساله به اتفاق حجاج از «نجف» بيرون مى رود، و شخصى است از اصل لامذهب، ولى با هر جماعت كه همراه شد تابع مذهب اوست. در «نجف» شيعه است، و در «خيلِ امير جبل»، سنّى متعصب است، در اردوى حجاج شريك دزد است و رفيق قافله و امين و طرف مشورت.

«عبدالرحمان» شخصى است بى انصاف و سخت دل، و آن چه صدمات و واردات بر حجاج رخ دهد، به دلالت اوست. و اگر اقلًا غدغن مى شد كه اين مرد و اتباعش، حجاج را همراهى نكنند، فوزى عظيم بود.

پس خانه زاد لازم شمرد، كه عامّه ناس را آگاهى دهد كه امروز طريق وصول به «مكه معظمه»، و مراجعت منحصر به راه «جبل» نيست. الحمد للَّه چندين راه امن مفتوح است:

اوّل: «راه سلطانى شام» كه در وقت رفتن، به «مدينه طيبه» هم مشرف مى شود.

دوّم: راه «اسلامبول»، بايد «حجاج ايران» از «انزلى» به سمت «تفليس» روند و بعد از «اسلامبول» و از كنار «مصر» بگذرند و به «جده» وارد شوند.

سيّم: راه «بصره» كه خانه زاد پيمود.

چهارم: راه «بوشهر» كه پانزده روزه به «جده» مى رساند و در مراجعت بعد از زيارت «مدينه»، باز از راه «شام» مى توان رفت، و يا از «بندر ينبُع»، اگر امن باشد، چون نزديك «مدينه» است [مى توان] بر كشتى نشست و به هر جا خواهند رفت.

و «ينبُع» بندرى است از «حجاز»، نسبت آن به «مدينه» مثل «جده» است به «مكّه»، قصبچه اى است محصور، و به فاصله 17 فرسنگ در جنوب غربى «مدينه» واقع است.

كشتى هاى زياد تا كنار آن مى آيند ولى امنيّت ندارد. مردمانشان وحوش اند، هرگاه ممكن مى شد آن جا را معبر قرار دهند، تفاوت كلى در مخارج و مدّت سفر، براى حجّاج منظور بود. كشتى در نيمه شوّال از «بغداد» حركت مى كرد، در «بيستم ذيقعده» حجاج به «ينبع»

ص: 116

وارد مى شدند، و از «مدينه» ده روزه يا كمتر مى رسيدند به «مكه». بعد از فراغ از اعمال، در پانزدهم الى بيستم ذيحجه، از «جده» بركشتى مى نشستند و به هر سمت مى خواستند به «بمبئى» و «مصر» و «اسلامبول» و «بوشهر» يا «بصره» حركت مى كردند.

اگر قصد «عتبات عاليات» بود، ممكن مى شد كه در پانزدهم الى بيستم «محرّم» وارد «بغداد» شوند، پس تا ممكن شود حجاج، خود را به دست آن سه- چهار طايفه وحشى به اسيرى ندهند، و خود را مسلوب الاختيار نسازند، و جان و مال را در معرض تلف نياندازند و عاقبت به قحط و بى آبى گرفتار نشوند. كاش از جانب اولياى دولت ابد مدّت، اين راه «جبل» چند سالى غدغن و مسدود مى شد، تا شايد نظامى مى گرفت.

والسلام

ص: 117

سفرنامه حاج لطفعلى خان اعلايى

سفرنامه حاج لطفعلى خان اعلايى

اشاره

ص: 118

ص: 119

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

بعد از حمد خداوند كريم لايزال، [و] صلواة و سلام فراوان بر روان مقدس حضرت رسول ذوالجلال، أعنى محمد المصطفى و آل بى همال(1) او- صلوات اللَّه عليهم اجمعين-، چون بهترين يادگار در روى روزگار، سخن متين كه موجب بقا و تذكر به نام نيك، در مجمع برادران دينى و اخوان مسلمين به ذكر خير است، نظر به اخلاق حميده، و اوصاف پسنديده جناب جلالت مآب اجل، عمدة التجار و زبدة الأخيار(2)، تاج الحاج آقاى «حاجى لطفعلى خان أعلائى»، امتثالًا لامره اين كتاب سفرنامه معظم له(3) را، اين حقير سراپا تقصير، الرّاجى به فضل و كرم خداوند قدير، محمد نبيّى، المتخلص به احقر، يوم سه شنبه، پانزدهم شهر ذى قعده 1348 [ه. ق.] به يادگار شروع، و اميد اتمام از پروردگار علّام مى دارم:

بهين(4) وارثى در جهان يادگار

سخن باشد اين نكته را يادگار


1- . مثل و همتا
2- . تكيه گاه تاجران و گزيده خوبان
3- . در متن معظم اليه آمده است.
4- . بهترين

ص: 120

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

به نام خداوندِ مهر منير(1)

خداوند روزى ده و دست گير

خداوند شمس و خداوند هور(2)

خداوند روزى ده مار و مور

كه از نيش آنان رساند گزندبه مرد هنرمند پست و بلند

كه تا سختىِ نيشِ نشتر(3) خورند

به نوع بشر، نيش كمتر زنند

ستايش مرآن خالقى را سزاست كه از قدرتش چرخ گردون به پاست

نه بر جاى تكيه، نه بر جاى بندكه بهر سكونت نبسته كمند(4)

زمين [را] چه دوّارِ(5) چرخ آفريد

كه از گردشش روز و شب شد پديد

دگر گردشى داد بر دور مهرعمودى بچرخد به جوّ سپهر(6)

كز آن گردش انتقالى عيان چه صيف(7) و شتا(8) و بهار و خزان(9)


1- . خورشيد درخشنده.
2- . به معناى خورشيد و ستاره آمده است؛ در اين جا ستاره منظور است.
3- . مخفف نيشتر به معنى تيغ دلاكى است.
4- . طناب، ريسمانى كه براى بستن انسان يا حيوان و به دام انداختن وى به كار مى رود.
5- . بسيار گرداننده گردون
6- . فضاى اطراف آسمان
7- . تابستان
8- . زمستان
9- . پاييز

ص: 121

كه تا جمله زان استفاده برندپى شكر يزدان بى چون روند

زپا اوفتاده بگيرند دست زنوع بشر باشد و هر كه هست

چنين گفت آن شيخ والا مقام حكيم سخن دان شيرين كلام

بنى آدم اعضاى يكديگرندكه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگاردگر عضوها را نماند قرار

به حق خدا گفته شيخ راشفائى است عاجل(1) به اهل وفا

كه بايد پى حرف مردان رويم قبول سخن از سخن دان بريم

علائى بكن حفظ اين نكته رابه دست آر، دل هاى افسرده را

سفرنامه خويش را ثبت داربماند به روى جهان يادگار

فصل اول

اقل الحاج «لطفعلى اعلائى»، در سنه [1348 ه. ق] ششم شهر شوال، با كمال مسرت و خوشحالى، به عزم زيارت «بيت اللَّه الحرام» از «ابهر» حركت نموده، و علت سرور ما هم دو چيز بوده:

اولا: شوق زيارت «عتبات عاليات» و «بيت اللَّه» در سر.

ثانياً با شش نفر رفيق صديق، كه در يك اتومبيل ساكن، عبارت از چهار نفر پسر عمو، دو نفر از خويشان نزديك و مهربان؛ به مصداق «الرّفيق ثمّ الطريق».(2) اسامى رفقاى مسافرين به تفصيل ذيل:

«حاجى يوسف» و «حاجى سيد محمد علائيان» و آقايان: «حاجى اكبر خان» و «حاجى يداللَّه خان منصور نظام» كه هر دو پسر عموى مكرم اند، و جناب آقاى


1- . سريع.
2- . روايت «الرفيق ثم السّفر» و يا «سل عن الرفيق قبل الطريق» و تعابيرى ديگر در كتب روائى نقل شده است. وسائل: ج 11/ ح 15123 و نهج البلاغه: الكتاب 31

ص: 122

«حاجى حسن خان» اخوى مهربان است.

واقعاً مسافرت با معيّت پسر عمو و برادر نعمتى است بزرگ، [آنها] خيلى مهربان بودند.

به «شناط»(1) كه تقريباً يك كورث(2) مى شود پياده رفتيم؛ ولى با نهايت مشقت كه از وفور جمعيت [بود]. همين قدر كافى [است بدانيد كه] بدون مبالغه، تقريباً دو هزار نفر به هيأت اجتماع، جهت مشايعت آمده بودند؛ قطع نظر از آنها كه در «شناط» ضميمه شده بود [ندو] هر يك [به] دفعات متعدّده بوسه و مصافحه مى كردند، غير از اشخاص لوسى كه به ده دفعه قناعت نمى نمودند.

خوشوقتى ما در اينجا است [كه] «ابهررود» كه قريب نود و شش پارچه آبادى است، و خود «ابهر» هم كه يكى از قصبات مُعْظم به شمار مى رود، كه قرب ده هزار نفوس دارد، با وصف اين، يك فرد دكتر حسابى و طبيب حاذق، در هم چه جايى نداريم، و الا مطابق قانون حفظالصحه، ما را اقلًا ده روز بايد در «قرنتينه»(3) نگاه مى داشتند.

خلاصه با آن زحمت وارد جاده شوسه دولتى كه در بالاى «شناط» بود شده، اتومبيل «هودسن» سوارى حاضر بود، سوار شديم [و] با كمال شادى و سرور راه افتاده، ولى متأسفانه بعضى از خويشان و مشايعت كنندگان گريه مى كردند و بنده متأثر شدم.

متذكر اين بيت كه به حضرت امير- عليه السلام- نسبت مى دهند شده:

يقُولون انَّ المَوْتَ صَعْبٌ عَلَى الفَتى مُفارقَةُ الاحْباب وَاللَّه اصْعَب(4)

قدرى از راه كه طى شد، تكبير بدرقه كنندگان استماع گرديد. با نهايت تحسّر و يأس، به مناظر قشنگ «ابهررود» به دقت نظر نموده، چه خوب گفته، للَّه درّ لقائله:(5)


1- . نام محلى كنار راه قزوين و زنجان، ميان شريف آباد و خرم دره است.
2- . در اصل به غلط كورث نوشته شده است صحيح آن كورس و به معنى مسافت طى شده است.
3- . قرنطينه از «كاران تن» فرانسه گرفته شده و جايى را گويند كه مسافران و عابران را مورد بازرسى قرار مى دهند و از ورود بيماران جلوگيرى مى كنند.
4- . مى گويند همانا مرگ بر جوان سخت است قسم به خداوند دورى دوستان سخت تر است.
5- . خداوند گوينده را نيكى دهد.

ص: 123

بهشت روى زمين است قطعه ابهربه شرط اين كه نشينند مردمان دگر

و در دل مشغول اين خيالات، كه آيا دوباره به سلامتىِ مسافرين، به وطن مألوف عودت مى نماييم يا نه؟

چنان كه در مغز سر هر مسافر، اين خيالات فاسده جاى گير مى شود، در مغز سر ما هم جاى گير شد، دفعتاً از تمام اين خيالات واهيه منصرف شده، و اميد خود را به «خداوند متعال» كه اميد نااميدان است بسته، به جهت رفع خيالات، با هم مشغول صحبت شده، اتومبيل بى پير هم، مانند باد در سير و حركت بود.

البته تصديق خواهيد فرمود، اگر چنان كه اتومبيل در بين راه معيوب و اتفاق خطرى نيفتد، وقتى كه مسافر در اتومبيل نشسته، كأنّه به منزل رسيده [است.] بحمداللَّه در بين راه هم خوشبختانه اتفاق بدى روى نداده، وقت غروب به سلامتى وارد «آوج» شديم. در نزديكى مهمانخانه، اتومبيل را نگاهداشته، لوازمات و اثاثيه سفر را توى مهمانخانه حمل نموده، بدبختانه از لوازمات مهمانخانه، به جز يك ميز شكسته با چند عدد صندلى معيوب بيست ساله، [چيز ديگرى] به نظر نمى آمد، و ديگر اين كه از مهمانخانه چى هر چه مى خواستيم، غير از «بله و نه» چيز ديگر نديده، به عبارت اخرى وقتى كه صدا مى زديم مى گفت: «بلى» و [وقتى] مى گفتيم: «فلان چيز را داريد؟» مى گفت: «خير»!

ولى خوشبختانه چون منزل اولى بود، مرغ بريان داشت، شام را صرف نموده و شب را هم در آن جا خوابيده، صبح زود بعد از اداى نماز و صرف چائى، به طرف «همدان» حركت نموده، به سلامتى و خوشوقتى وارد «همدان» شده، [و] در يك عمارت خوب و با صفائى منزل گرفته، كه در جنب خيابان دو اتاق داشت و يك قهوه چى آن را اجاره نموده بود، چند درى هم به آن حياط باز مى شد.

موقعى كه اسباب ها را جابه جا كرده، به طرف اتاق ها رفته، كه شايد چند استكان چايى براى رفقا آورده، رفع خستگى نمايند، تا اين كه چايى خودمان حاضر شود. وقتى كه در اتاق نگاه كردم، آن چه ملحوظ شد، وافور بود و منقل. جوانان و نوباوگان وطن ايران، كه تمام اميد آتيه ايران به وجود ايشان است، به دور منقل جمع شده، مشغول پُك

ص: 124

زدن و چرت كردن(1) هستند!! از ديدن اين منظره غريب، دفعتاً به اندازه [اى] خسته و افسرده دل شده، گوئيا هزار فرسنگ راه [را] پياده آمده، خيلى چيزى بود كه بر حيرت من افزود و زياده هم اثر نمود، تماماً اشخاصى كه آن جا نشسته و چرت مى زدند، همه از جوانان بيست الى بيست و پنج ساله بودند، كه عارض(2) چون گلِ ارغوان جوانان وطن، از اثر سمّ مهلكِ بيخ كن، تماماً مانند زعفران، گويا خون گلگون در وجود آنها وجود ندارد، آن قهوه خانه كثيف را براى خود منزل آخرت قرار داده بودند، كه از ديدن آن مناظر عجيب اين اشعار را سروده.

لمؤلفه:

بود در آن قهوه يكى نوجوان از غم ايام دلش ناتوان

روى نكويش زغم افسرده بوداز الم و رنج دلش مرده بود

رو به رفيقان دل افكار كرداز دل پر درد كشيد آه سرد

گفت از اين زندگى ام سير سيريك گل ناچيده شدم پير پير

اين رخ من چون گل گلنار بودسرخ چو عنّاب و بى خار بود

ابرو مشگين [و] دو چشم غزال داشتم اندر لب، يك دانه خال

لعل لبم، غنچه بشكفته بوددانه ياقوت در او خفته بود

زندگى اين نيست، شدم سير سيراز غم ترياك شدم پير پير

البته ترياك در ايران تازگى نيست، و مضرات بد شوم آن، به حدى زياد است كه هر كس دانسته، با اين حالت از جوانان حساس وطن و نوباوگان برادران عزيز ايران، خيلى بعيد است كه خود را آلوده به اين سمّ قاتل نوع بشر نمايند، و اولين قدم عمران مملكت، و آبادىِ اين خاك عزيز، بر افكندن اين سمّ قاتلِ و مهلك است.


1- . در متن «پوك» آمده كه غلط است. و چرت كردن نيز اصطلاحى براى ترياك كشيدن است.
2- . رخسار و چهره

ص: 125

اميدوارم امناى دولت عليّه، اقدامى عاجل و مرحمتى كامل مبذول فرمايند.

ترياك بى پير مرا خوار كردبر الم و رنج گرفتار كرد

بين كه نموده است مرا خوار و زارشد بدنم سست به ماندم زكار

دود زوافور چه آيد برون بود هم آن دود زمغز [و] زخون

زندگى اين نيست شدم سير سيراز غم وافور شدم پير پير

عمر گرانمايه كه من داشتم حنظل بى پير در او كاشتم

عاقبت افيون خمارم نمودبر الم و رنج دچارم نمود

ديد علائى، به سرود اين سخن كاش كه خشخاش بخشكد زبن

زندگى اين نيست شدم سير سيراز غم ايام شدم پير پير

فصل دوم

حركت از همدان

يوم هشتم شهر شوّال، از «همدان» حركت نموده، به سمت «كرمانشاه» رهسپار شديم. چون به اول «گدوك اسدآباد» رسيده، قرب(1) يك چارك برف باريده بود، لذا «گدوك»(2) به كلى مسدود بود. چند نفر مشغول پاك كردن جاده بودند [و] به اندازه يك اتومبيل كه گذر كند، [جاده را] باز نموده بودند، ولى چندين اتومبيل و گارى پشت سر هم ايستاده بود.

چون قدرى بالا رفتيم، تقريباً دويست رأس قاطر، بر عده اتومبيل افزوده شد، با ذلت تمام مشغول حركت بوديم، به طورى كه اگر يك گارى بالا مى ايستاد، شوفر مجبور بود كه اتومبيل را نگاهدارد. به نحوى خود را به سر «گدوك» رسانيديم، ديديم «امنيّه ها»


1- . نزديك
2- . گدوك دره، گردنه و راه ميان دو كوه را گويند و در اين جا مراد گردنه اسدآباد است.

ص: 126

به اين طرف و آن طرف مى دوند. سؤال كرديم ديگر چه اتفاق روى داده؟ اظهار نمودند:

«چندين نفر گاريچى هاى خوش اخلاق از آن طرف «گدوك» مى آمدند، نزاع نموده يك نفر مشرف به موت است!! [و] چند نفر هم سر و دست شكسته»، از موضوع نزاع سؤال نموديم، اظهار نمودند كه اين گاريچى ها دو دسته بودند، كه هر دو دسته خواستند يك دفعه گارى هاى خود را حركت دهند، به جهت آن نزاع نمودند!!

از بالاى «گدوك» قدرى گذشته، ديديم امنيّه [ها] ضارب را مى آورند، از حسن اتفاق، امنيّه ها قدرى به اتومبيل چى ها اظهار لطف نموده، راه را باز نموده، حركت نموديم.

چون «گدوك» را سرازير شده، ديديم على رغم گاريچى ها، يك نفر اروپايى از اتومبيل شخصى خود پياده شده، به باز كردن راه با امنيّه ها در مشاركت سعى مى نمايد، چون بنده آن شخص را ديدم در فكر فرو رفته، كه گاريچى ها كه با هم، هم دين و هم وطن، به علاوه هم گارى هستند، و اين شخص اروپايى كه نه با ما همراه و هم وطن است، چرا اين شخص براى باز كردن راه به جهت ديگران مساعدت و موافقت مى نمايد!؟ ولى گاريچى ها نمى توانند در يك جاده باهم برادرانه راه بروند؟

البته پرواضح است كه در نتيجه بى علمى، انسان به جاده غرور و جهالت بيفتد، علم است كه انسان را به شاه راه سعادت و فروتنى، رهنمايى مى نمايد، خلاصه نزديكى غروب وارد «كرمانشاه» شديم.

فصل سوم

(ورود به كرمانشاه)

در يكى از عمارتهاى شهر مذكور، جنب خيابان منزل كرديم، شب را استراحت نموده، صبح زود بعد از صرف چايى، براى گرفتن تذكره(1) و تماشاى شهر بيرون شده، قدرى در خيابان و بازار گردش نموديم. خود شهر نسبت به شهرهاى ديگر ترقّى نموده،


1- . گذرنامه

ص: 127

و خيابانها و دكاكين(1) به طرز جديد، ظريف و معمور،(2) و اهالى شهر نسبت به همديگر راست گو و مهربان و خيلى مهمان نواز هستند، خوش اخلاق و خوش سيما بودند، ولى متأسفانه ترياك بى پير باز يكى از ريشه هاى خود را پهن نموده است.

خلاصه پس از قدرى تفرّج،(3) به طرف اداره تذكره رفته، چون داخل اداره شده، براى اين كه اداره سجّل احوال(4)، در موقع حركت ما در «ابهر» داير نبوده، از حكومت «ابهر رود» اعتبارنامه گرفته بوديم. به آقاى منشى ارائه داديم، اوّل اظهار نمودند كه: من حكومت «ابهر» را نمى شناسم، وانگهى اعتبار نامه را به عنوان حكم نوشته، من كه نوكرايشان نيستم!!

بنده عرض كردم ممكن است به وزارت جليله داخله(5) رجوع فرماييد، حكومت «ابهر رود» را به جنابعالى معرفى نمايد. مجبور شده و اظهار كرد كه فردا بيائيد، اجازه مرخصى گرفته، مرخص شديم. لذا آن شب را هم توقف كرده، على الصّباح(6) به طرف اداره رفته، تقريباً دو ساعت از آفتاب گذشته بود، هنوز آقايان تشريف نياورده [بودند.] در حدود پنجاه نفر زوار پيش از ما آمده بودند. بنده [از] يكى از زوّارها پرسيدم كى آمديد؟

اظهار كردند: قريب ده پانزده روز مى شود! من اول باور ننمودم و آن شخص چون شاهدش قسم بود، سوگند ياد نمود.

از آن صرف نظر كرده به طرف ديگر متوجه شده، ديدم بعضى از زوّارها، مستخدمين را كنار كشيده، زيرگوشى صحبت مى نمايند. قضيه را خوب كشف نموده، كه چگونه و از چه قرار است!! در اين اثنا(7)، آقايان منشى و ساير اجزاء تشريف آوردند.

از آن جايى كه دادن و گرفتن رشوه عادى شده، ما هم يكى از مستخدمين را كنار


1- . دكانها.
2- . آباد
3- . تفريح و گشتن
4- . ثبت احوال
5- . وزارت كشور
6- . بامدادان
7- . در اين ميان

ص: 128

كشيده، به او اظهار نموديم، كه آخر ما دو روز است در اينجا معطل هستيم، به نحوى ما را خلاص كنيد، و ايشان هم رفته ملاقاتى از آقاى «مهينى» كردند كه از اهل «كرمانشاه» بود، آمد به ما گفت آقاى «مهينى» مى فرمايند: «هر تذكره پنج قران مى گيريم امروز شما را راه مى اندازيم». ما هم پيش خود خيال نموديم كه اگر سه تومان را ندهيم، پيش آمد ديروزى را مطرح خواهد كرد، كه نه من حكومت «ابهر» را مى شناسم و نه به اعتبارنامه او اعتناء دارم!! على هذا به مستخدمين وعده داديم كه سه تومان را خواهيم داد، آن هم پيغام ما را رسانيده و داخل اتاق شديم، تقريباً يك ربع ساعت نشسته، كه شروع كرد به نوشتن تذكره ها، در اين اثنا دو نفر از اهالى «ابهر رود» وارد شدند، از ما خواهش نمودند كه تذكره ما را هم با تذكره خودتان بگيريد، يك دفعه صادر نمائيد، بنده به آقاى «مهينى» عرض كردم چون اين دو نفر هم از رفقاى ما هستند، مرحمت فرمائيد، اين دو نفر را هم راه بيندازيد، تذكره ايشان را هم صادر فرماييد، نهايت موجب امتنان و تشكر خواهد شد، فرمودند: چشم.

بنده از اين پيش آمد خوشبختى، خيلى خوشوقت شدم كه موقع حركت شد، سه تومان را خواهم داد، اين دو نفر بيچاره ديگر، يكى پنج قران را نخواهند داد، غافل از اينكه جناب آقا از ماها رندتر(1) بوده، اين فكر را قبلًا مى نمايد.

يك مرتبه آقاى «مهينى» تذكره ها را روى ميز گذارده، رفت بيرون، يكى از مستخدمين به بنده اشاره كرد، بنده رفتم بيرون، ديدم خود آقاى «مهينى» بيرون ايستاده، فرمودند آقا چهار تومان را بدهيد!! بنده سه تومان داده عرض كردم، چون آن دو نفر فقيرند، آنها را معاف فرماييد. قبول ننموده، به اصرار پنج قران براى آن دو نفر از بنده گرفت، برگشت از روى ميز تذكره ها را برداشته به ما داده، ما هم تذكره ها را به آقاى «معتمدى» كه يكى از جوانان خوش اخلاق بوده و اصلًا از اهل «تبريز» بود داده، تصديق كرد و [به] آقاى «ميرزا ولى اللَّه خان» پيشكارِ حكومت، داديم امضاء نموده، كه واقعاً آقاى «پيشكار» يكى از اشخاص پاكدامن، به نظر بنده آمد.


1- . زيرك تر

ص: 129

بعد از امضاء نمودن، تذكره را به ما داد! از اتاق بيرون آمده خواستيم از حياط بيرون بيائيم! آن مستخدم كه واسطه ميان بنده و آقاى «مهينى» بود، با كمال ادب اظهار كرد، انعام بنده را لطف فرمائيد! مجبوراً پنج قران به آن شخص فراش انعام داده، از عمارت دولتى خارج شده، به طرف بانك رفته كه برات «روپيه» بگيريم.

آن دو نفر دهقانى كه تذكراً عرض شد، از ما خواهش كردند كه يكصد و پنجاه تومان به جهت ايشان برات «روپيه» بگيريم، ما قبول نموده، به عمارت بانگى داخل شده، پول هارا تحويل داده به مظنه آن روز، خودِ بانك برات روپيه صادر كرده، از بانگ خارج شديم. چون قدرى راه آمديم، يكى از آن دو نفر اظهار كردند كه بيست تومان پول، اضافه تحويل داديم، مجبور شده، مجدداً برگشته آمديم طرف بانگ، به تحويلدار گفتم كه آن يكصد و پنجاه تومان برات را، به جهت اين دو نفر گرفتيم، بيست تومان اضافه داده اند.

تحويلدار اظهار كردكه عين پول ها رابه يكى ازتجار شهر داده، بالاخره به رئيس بانگ تظلم كرده، رئيس بانگ هم يك نفر از فراش هاى بانگى را به نزد آن تاجر فرستاد، رسيدگى نمايد، اضافه پول را بگيرد، وقتى كه فراش مراجعت نمود، اظهار كرد كه تجارتخانه آن شخص بسته، رئيس هم وعده داد كه فردا صبح بيائيد، نتيجه را به شما خواهم گفت.

آمديم منزل، شب را به سر برده فردا صبح، پس از اداى فريضه و صرف چايى به طرف بانگ رفته، وقتى كه به اداره بانگ رسيديم، ديديم تاجر پول را صبح در حجره شمرده، زيادى وجه را توسط شاگرد خود به بانگ فرستاده، بدون اين كه بفهمد بانگ هم از دادن زيادى وجه مطلع شده، توسط شاگرد خود به بانگ ارسال نموده بود، پول را تحويلدار بما رد نموده، از بانگ خارج شده آمديم. واقعاً اين شخص محترم و انسان حقيقى، محض ديانتى كه داشت، هم تحويلدار بانگ را از تهمت برى نمود، و هم ما را در نزد دهقانى سرافراز كرد.

چون به بازار آمديم، رفقا چند «طغرا»(1) پاكت داشته، بنده گرفتم به طرف پستخانه


1- . مأخوذ از تركى و صحيح آن طغراء است: چند خط منحنى تو در تو كه اسم شخص در ضمن آن گنجانيده مى شود، بيشتر در روى مسكوكات يا يا بر روى مهر نقش مى كرده اند و قديم بر سر نامه ها و فرمان ها مى نگاشتند و حكم امضا را داشت.

ص: 130

رفته، وقتى كه به اداره رسيدم به آقاى تحويلدار گفتم، مبلغ سى شاهى تمبر بدهيد، تمبر را گرفته به پاكت چسبانده، به جعبه انداختم، دست به جيب برده، خواستم پول تمبر بدهم، ديدم پول سياه ندارم! يك قران با يك ده شاهى به آقاى تحويلدار دادم، آقاى تحويلدار فرموده اين ده شاهى را به سيصد دينار قبول مى نمايم، بنده عرض كردم شما مى فرماييد ده شاهى، بعد مى فرمائيد سيصد دينار قبول مى كنم؟ دليلش چيست؟ در صورتى كه يكى از مستخدمين رسمى دولت هستيد، بايد پول دولت را ترويج كنيد نه اينكه ده شاهى را به سيصد دينار برداريد! گفت: من نمى دانم. اينجا سيصد دينار است، بنده يك قران پول سفيد داده، ده شاهى گرفته، از پست خانه بيرون آمدم.

ديگر اينكه: از دوائر دولتى كه خراب است، اداره تحديد «كرمانشاه» [است.] مخصوصاً يك عدّه از كسبه و تجار، با اهل اداره قرارداد مخصوصى دارند كه «ترياك بى باندرُل»(1) مى فروشند و بعضى اوقات هم اغلب، از مفتشين ترياك هاى بى باندرول استفاده معنوى [مى] برند.

به عبارت اخرى به دست زوّار و غربا مى بينند، مى گويند قاچاق است، در صورتى كه خودشان مى دانند، در هر دكان چند من و چند لوله ترياك، به عنوان قاچاق به مصرف فروش مى رسانند، خصوصاً وقتى كه بنده از پست خانه به نزد رفقا آمدم، ديدم يكى از رفقا حضور ندارد، [بعد كه آمد] پرسيدم كجا تشريف داشتيد؟ گفت رفتم در يك قهوه خانه شش نخود ترياك بكشم، وقتى كه از قهوه چى ترياك خواستم، آورد داد، من خواستم ترياك را بكشم، مفتش وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و اظهار كرد ترياك شما قاچاق است، من گفتم به من چرا مى گوئيد؟ برو به آن پدرسوخته بگو كه اجازه داده است، هم حقوق دولت را از بين برده و هم مردم را به زحمت انداخته [است.]

چون مفتّش(2) از من نااميد شد، و دانست كه من چيزى به او نخواهم داد، مجبور شده آژان(3) را صدا كرده، گفت اينها ترياك قاچاق دارند، بايد اينها را به


1- . بدون نوار و چسب
2- . بازرس
3- . پاسبان

ص: 131

كميساريا(1) جلب نمائيد. آژان به اتفاق مفتش، بنده را به كميساريا جلب نموده، چون وارد كميساريا شديم، مفتش به رئيس كميساريا اظهار نمود، اينها به علاوه [كه] ترياك بى باندرول دارند، به بنده هم فحش داد [ند].

آقاى رئيس از بنده سؤال نمود كه قضيه از چه قرار است؟ من گفتم: اولًا ترياك بى باندرول به فروش نمى رود، در ثانى من آدم غريب بودم، از قهوه چى ترياك خواستم، قهوه چى ترياك براى من آورد، اين كه وارد شد، ترياك را از دست من گرفت و گفت اين ترياك قاچاق است! من گفتم چرا به من مى گوئيد؟ به آن كسى بگوئيد كه اجازه داده، ترياك را در بازار علنى مى فروشند.

بعد فرستادند قهوه چى را هم حاضر نمودند، از آن سؤال نمود، آن هم از آن آدم كه گرفته بود نشان داد، مرا آقاى رئيس مرخص فرموده آمدم، بعد به همراهى رفقا به منزل آمده، آن شب را هم در «كرمانشاه» توقف نموده، صبح بعد از اداى فريضه و صرف چايى تازه، آفتاب عالمتاب از دريچه افق بيرون زده، و عالم را چون روى نگار روشن، و تاريكى از روى عالم زدوده، سوار شده به طرف قصر(2) حركت نموديم.

فصل چهارم

(اعدام و امنيّه)

وقتى كه از «كرمانشاه» خارج مى شديم، ديديم در خيابان بلواى غريبى است، از يكى سؤال نموديم، چه قضيه تازه اى روى داده، اين هياهو و اجتماع و شورش را چه باعث است؟

گفت: يك نفر از اشرار را به دار مجازات مى كشند، مردم به تماشاى او مى روند.


1- . كلانترى، شعبه اداره شهربانى
2- . قصرشيرين

ص: 132

پرسيدم تقصير و خلاف او چه چيز است؟ گفت آن آدم يك نفر دزد و قطّاع الطريق و قتّالى(1) بوده است، چند ماه قبل توسط رياست امنيه كلّ مملكتى دستگير، و به نظميه سپرده شده، در استنطاق(2) بود، بعد از تكميل استنطاق و اثبات جرم و خلاف، امروز حكم اعدامش [را] داده، به سر دار عدالت زده اند.

پس از تكميل اطلاعات حركت كرده، از مواظبت و مراحم امناى محترم دولت عليه، و قدرت و جان فشانى اجزاى امنيّه هاى كلّ مملكتى، در همه جا و در هر نقطه امنيّت برقرار [مى گردد] كه به قول گذشتگان كه مى گويند، طلا را بگذار به سر، هر كجا خواهى برو، كه حقيقتاً همين طور بوده، كه بنده از وفور امنيت و شادى، اين دو بيت را بداهتاً، انشاء و سرودم:

زعدل شه چه شود ملك كشورش آبادكه مملكت به سر عدل و داد شد بنياد

دعا بكن تو علائى كه شه بود عادل وگرنه هستى آفاق مى رود برباد

واقعاً امنيت است كه ملك و ملّت را احيا، و بقاى مملكت و رعايا بسته به امنيت [است] كه جنبيت هيچ مملكت، به طرف ترقى و تعالى سير ننموده، مگر در تحت لواى استقلال و امنيّت.

بارى! وقتى كه وارد گمرك خانه شديم- كه در دو فرسخى شهر واقع بوده- يك دفعه ديديم چند نفر از گمرك خانه بيرون آمده، دور اتومبيل ما را گرفته و اسباب ها را به زمين ريخته، بناى تفتيش گذاشته، ولى از وضع و كيفيت تفتيش آنها، زبان از تقرير و بيان، و قلم از تحرير و عنوان عاجز است. ان شاءاللَّه در وقت مسافرت خودتان بالعيان ديده و خواهيد دانست.

همين قدر مِن باب نمونه عرض مى نمايم: لاله شكارى كه صد سال قبل از «فرنگستان» آمده بود، ته او را شكافته؛ بعد از آن شروع نمودند كفش ها را سوراخ كردن، ولى خدا پدرشان را بيامرزد كه گوش ما را سوراخ نكردند، و الا از دست ما رفته بود.

به نحوى از دست اجنه انس، خلاص شده حركت كرديم. ولى آن طرف جاده


1- . آدم كش
2- . بازجويى

ص: 133

دولتى، نسبت به طرف «همدان» خيلى صاف و شوسه بود، و همه جا عمله جات به قدر كفاف گذاشته بودند. و چيزى كه در بين راه براى مسافرين اسباب زحمت شده بود، ميان «قصر» و «سرپل» يك آب بزرگى [است] كه تقريباً نيم ذرع عمق او بود، اتومبيل ما را نيم ساعت لنگ كرده، كه واقعاً در آنجا يك پل لازم، بلكه واجب است.

پس از نيم ساعت معطلى از آنجا هم رد شده، وارد «قصر» شديم، خواستيم يك تلگرافى به «ابهر» نماييم، صورت تلگرافى به «ابهر» نوشته، يكى از رفقا به تلگراف خانه برده، بعد از ربع ساعت مراجعت نموده، تلگراف را هم عودت داده [بودند.] بنده عرض كردم، علت اينكه مخابره نكرديد چه بوده؟ اظهار كردند: اداره تلگرافخانه تعطيل [است.] بنده عرض كردم: امروز روز تعطيل رسمى نيست، به اسم چه تعطيلى است؟

يك نفر از اهالى «قصر» اظهار نمود كه آقاى رئيس با اهالى طرفيت(1) دارد، [لذا] تعطيل نموده است!! بنده خيلى تعجب نموده، گفتم مگر اهالى مى خواهند، رئيس تلگراف باشند؟ يا اينكه رئيس تلگراف مى خواهد، هم رئيس تلگراف باشد، و هم حكومت، و هم كدخداى محل باشد؟

چون كه بنا بوده از «قصر»، سلامتى خود را به «ابهر» اطلاع دهيم، با كمال نااميدى از آنجا گذشته، حركت نموده به گمرك خانه سرحدى رسيديم. ولى در اين گمرك خانه نسبت به گمرك خانه اولى، با كمال نزاكت(2) رفتار نمودند. يكى از منشى ها بيرون آمده سؤال نمود ليره چقدر داريد؟ ما هر يك، نفرى يكى دو تا داشته، با بروات روپيه ارائه داده، بعد مشغول شد به نمرات اتومبيل نگاه كردن؛ از قضاياى اتفاق، يكى از نمرات اتومبيل اشتباه شده بود، اظهار نمود، اين اتومبيل قاچاق است، بايد اين اتومبيل برگردد به «كرمانشاه»؛

شوفر اظهار كرد: چون من اتومبيل را تا «كاظميين» دربست دادم، نمى شود من اين آقايان را اينجا گذارده برگردم، بالاخره قرار بر اين گذاردند [كه] يك نفر امنيّه به اتفاق ما تا سرحد بيايد، از سر حد «عراق» يك نفر مأمور معين بنمايند، آن مأمور با ما به «خانقين»


1- . به معناى مشاجره و نزاع است
2- . ادب و اخلاق

ص: 134

بيايد، شوفر براى ما اتومبيل گرفته، ما را به «كاظميين» برساند، اتومبيل را با يك نفر به سمت «عراق»، عودت دهند.

عليهذا به همراهى امنيه، وارد اول خاك «عراق» شده، يك گمرك خانه كوچكى هست، امنيّه آنجا پياده شده و قضيّه را به رئيس گمرك خانه آنجا اظهار نمود، رئيس يك نفر عسكر(1) را به عوض امنيّه(2) به همراهى اتومبيل، به سمت «خانقين» حركت داده، و بعضى از اجناس گمركى را سؤال نمود، ولى تفتيش ننمودند [و] ما حركت نموديم.

فصل پنجم

(اول خاك عراق و گمرك خانه)

در اول خاك «عراق»، يك شعبه گمركى هست كه از مسافر اجناس گمركى را سؤال مى نمايند [و] مى نويسند، سؤالات خود را نموده، يك نفر همراه نموده، به راه افتاديم.

ولى جاده به اندازه اى خراب بود، كه اگر يك آن غفلت شود، فورى انسان را صدمه خواهد رسيد! همان طورى كه سرِ يكى از رفقا شكسته [شد.] لذا وارد گمرك خانه «خانقين» شده، مفتّشين گمرك خانه آمدند، اسبابها را تفتيش نمايند، اول اظهارات ايشان اين بود كه يك وجهى مرحمت كنيد، تا اسبابهاى شما را درست تفتيش كرده، ما هم قدرى وجه به او داده، عمل گمرگ خانه رايك طور ختم نموديم.

از آنجا به طرف اداره صحّيه(3) روان شده، اگر چه هر نفرى پنج قران به عنوان آبله كوبى از ما دريافت نمودند، ولى چون نزديك به غروب بود به هيچ نحو عمل ننمودند.


1- . ارتش
2- . ژاندارم
3- . اداره بهداشت

ص: 135

خارج شديم [و] به طرف تذكره خانه(1) روان شديم، كه دو تومان هر نفرى حق الورود گرفته، تذكره ها را امضا نمودند.

از آنجا هم گذشته، به «خانقين» وارد شديم، شب را در «خانقين» مانده، صبح زود بعد از صرف چايى، شوفر يك اتومبيل دربست به جهت ما گرفته، ما را حركت داد و اتومبيل خودش را با شاگردش، به سمت «ايران» حركت دادند، چون كه جاده خراب بود با زحمات تمام خود را به «يعقوبيه»(2) رسانديم، نهار را در آنجا صرف نموده، و قدرى هم استراحت كرديم [و] حركت نموديم.

تقريباً سه ساعت به غروب مانده، به «بغداد» رسيديم؛ ولى چون اين اتومبيل ثانوى مال «بغداد» بوده، خواستيم از جنب گمرك خانه «بغداد» رد بشويم، مأمور گمرك خواست جلوگيرى نمايد، شوفر اظهار كرد: اتومبيل مال «بغداد» است، از «ايران» نمى آيد، ما را از دست گمرك نجات داده، به طرف «كاظميين» رهسپار شديم، وقتى كه به «كاظميين» وارد شديم، يك دفعه ديديم دور اتومبيل را گرفته، هر يك به زبانى از منازل خودشان تعريف و توصيف مى نمايند.

از دست آنها خلاص شده، با يكى از آنها كه «حسن حلبى» مشهور است، به سمت منزل او حركت كرديم. چون به منزل رسيديم اسبابها راجابجا نموده، خواستيم به حمام برويم كه از آنجا به زيارت حضرت «موسى بن جعفر عليهماالسلام» مشرف شويم. چون كه اخوى و رفقا قبل از بنده يك دفعه به زيارت نايل شده بودند، اظهار كردند: اگر مى خواهيد شما به زيارت مشرف شويد، بايد بدون اطلاع صاحب خانه باشد، چون كه صاحب منزل، زوار مى فروشد.

نظر به اينكه اين قضيه را به امتحان برسانيم، لباسهاى خود را عوض كرده، پيراهن و زيرشلوار خود را در بقچه گذارده، خواستيم خارج شويم، صاحب منزل


1- . دائره گذرنامه
2- . همان شهر «بعقوبه» عراق است كه به آن «يعقوبيه» هم گفته مى شود و در فاصله ده فرسخى بغداد واقع شده است.

ص: 136

اظهار كرد:

آقايان اگر چنانچه مى خواهيد حمام تشريف ببريد، بنده يك حمام تميز خوب شما را خواهم برد.

اظهار كرديم ما حمام نمى رويم، بقچه را از منزل برداشته، از منزل خارج شديم، ولى وقتى كه عقب نگاه كرده، ديديم صاحب منزل، قدم به قدم دارد مى آيد، خواستيم او را از سر خود وا كنيم، وارد دكان شربت فروشى شده، قدرى شربت صرف نموده، از دكان خارج [شديم]، آن شخص را ديديم [كه] نيست، گمان كرديم كه رفته عقب كار خودش، به سمت حمام روانه شديم، وقتى كه وارد حمام شديم، ديديم آن شخص از ما جلوتر به حمام رفته، تا ما را ديده به حمامى اظهار كرد، اين زوّارهاى من هستند، از ايشان درست پذيرايى كنيد، ولى عوض سفارش ايشان، گرچه خدمت خوبى نمودند؛ ولى پول گزافى از ما گرفتند.

از حمام خارج شده، به زيارت حضرت مشرف شده، پس از زيارت نماز را خوانده، از حرم خارج شديم، به طرف منزل رفتيم، شب را در منزل استراحت نموديم، صبح پس از زيارت و صرف چايى به طرف «بغداد» حركت كرديم.

فصل ششم

(تلگراف خانه بغداد و بانك شاهى)

سوار واگن شده به طرف «بغداد» حركت كرديم، ولى اتفاقاً با واگون شهرى «طهران» فرقى نداشت. ولى به قول عرب ها، «شُوِىْ شُوِىْ»(1) رفتيم، وارد «بغداد» قديم شديم، در آنجا يك نفر آشنا داشتيم «ميرزا داودخان» نام، تاجر پوست فروش كه سابقاً ايرانى بوده، ايشان را ملاقات كرده، از ايشان درخواست كرده، كه يك صورت تلگرافى به جهت ما بنويسد.


1- . يواش يواش

ص: 137

از ما آدرس تلگراف را سؤال نمود، چون طرف بنده در «طهران» آقاى «آقا ميرزا احمد طهرانيان» بود، عرض نموديم كه عنوان تلگراف را اينطور بنويس: «ايران»، «طهران»، طهرانيان، سلامتى را به «خرّم دره ابهر» اطلاع بدهيد.

ميرزا داودخان گفت:

مگر(1) در «خرّم دره» تلگرافخانه است؟ بنده عرض كردم: بلى! گفت: ديگر لزومى ندارد شما به «طهران» تلگراف نمائيد، و از خارجه تلگرافات خود را به «طهران» بدهيد.

ما هم قبول نموده، تلگراف را مستقيماً به «خرّم دره» نموديم.

از آنجا خداحافظى كرده، مرخص شديم. به طرف تلگرافخانه حركت كرديم، از جسرى(2) كه وسط «بغداد» قديم و جديد است گذشته، خود را به تلگراف خانه رسانديم.(3)

تى كه تلگراف را به تحويلدار ارائه داديم، ايشان سؤال نمودند «خرم آباد» است؟ ما عرض كرديم خير، «خرّم دره».

فهرست تلگراف خانه را ارائه داده، ملاحظه نموديم اسم تلگراف خانه هاى ايالات و ولايات، در آن اوراق مذكور است، ديديم آن تلگراف بالكلّ بى مصرف است، زبان «انگليسى» كه نمى دانستيم هيچ، متأسفانه زبان ايرانى خود را هم فراموش كرده، از تلگراف خانه خارج شديم. در نزديك آن تلگراف خانه هم، يك جاى مخصوص بود كه يك نفر در آن جا نشسته و تابلويى هم زده بود، كه هركس به هر زبان بخواهد كاغذ بنويسد، ممكن است به مركز فوق رجوع نمايد.

در پله هاى عمارت بالا رفته اظهارات خود را نموديم، آن هم عين عبارت را، به زبان «انگليسى» ترجمه نموده، از آنجا خارج شده آمديم تلگراف خانه، تلگراف را مخابره نموده، از آنجا هم خارج شديم، ولى اين فكر به كله من پيچيده كه چقدر براى ما سخت است، كه اگر چنانچه در خارجه براى ما وجهى لازم باشد، به چه وسيله ممكن است علامت سرّى خود را بگوئيم و از عظمت باستانى «ايران قديم» ياد نمودم، كه هر دو چشمم از سوزش قلب پر از اشك شده، كه چطور سلاطين باعظمت


1- . اصل: اگر.
2- . پل
3- سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

ص: 138

براى تشرف حضور شاهنشاهان ما، افتخار مى نمودند از اينكه با زبان شيرين فارسى تكلم نمايند.

متأسفانه امروز ما ايرانى ها حيثيّات خود را از دست داديم، عوض اينكه نواقص زبان مادرى خود را درست نمائيم، براى فراگرفتن زبان خارجى ها از همديگر سبقت جسته، اگر انسان به ده زبان خارجى، انتفاع نمايد، باز هم كم كرده، ولى عرض بنده، در اين خصوص اين است كه [نبايد] با نظر بى قيدى به زبان مادرى خود نگاه نمائيم.

به عقيده بنده چيزى كه براى انسان لازم است بعد از تأمين صحت بدن، علم است، كه متأسفانه ما به چشم حقارت نگاه مى كنيم.

بازار بغداد

چون كه از بازار «بغداد» عبور مى نموديم، يك نفر صرّاف، يك نفر زوار ايرانى را صدا كرده گفت: آقا «پول ايران» دارى؟

زوار در جواب گفت: شما گذارديد در «ايران» پول بماند، صد جا بيضه ما را كشيديد.

بنده خنده ام گرفت، گفتم: بيچاره زوار اشتباه كرده، از هزار هم تجاوز مى نمايد.

بالأخره از بازار گذشته، به سمت «بانك شاهى» رهسپار شده، وقتى كه داخل «بانك شاهى ايران» شديم، مأمور ماليّه، هر چك بانك را مى گرفت، يكى دو «اعانه»(1) هم دريافت مى داشت، تمبر الصاق مى داشت، برات را به صاحبش مسترد مى داشت و يك نفر عسكر هم درب اتاق ايستاده بود، نمى گذاشت مردم يك دفعه وارد بشوند، چون سه روز بود كه اداره بانك تعطيل بود، قرب پنجاه نفر زوار جمع بودند، به جهت گرفتن برات روپيه آمده بودند، ما هم جزو آنها محسوب شده، تقريباً يك ساعت معطل شده، ديديم هر يك از اهالى «بغداد» و «كاظميين» وارد مى شوند، لَدَى الْوُرود(2) وارد بانك مى شوند،


1- . اعانه به معنى كمك خواستن و پولى را از ديگران طلب كردن است.
2- . همين كه رسيد.

ص: 139

عسكر هم اجازه مى دهند، برات هاى خود را به امضاء رسانيده، پول گرفته مى روند. ولى هرچه تبعه «ايران» مى آيد، بدون اينكه مراعات نوبت بنمايند، مى گويند، آقا حالا وقت نيست، پس از چندى به ما هم اجازه دادند، بنده هم برات را توسط رفقا فرستادم، خودم به جريانات بانك تماشا مى كردم، [و] تفكر مى نمودم، كه درب بانك نوشته «بانك شاهنشاهى ايران»، ما كه تبعه «ايران» هستيم به ما اجازه نمى دهند، اقلًا ده نفر «بغدادى» وارد مى شود، يك نفر «ايرانى» را اجازه بدهند كه وارد شود، تا كار خود را انجام بدهد!!

فورى بنده به صرافت(1) افتاده، آنچه درب بانك نوشته اند اين نه آن است، بلكه اين بانك فلج كننده اقتصاديات «ايران» است، در اين خيال غوطه ور بودم، كه يك مرتبه صداى قيل و قال بلند شده، متوجه صدا شدم، ديدم كه يك نفر از زنهاى ايرانى با عسكر، داد و بيداد مى كند، من خودم را به ايشان رسانيدم و از آن خانم محترمه پرسيدم، كه چه شده است؟ جواب دادند قرب يك ساعت و نيم است كه در اينجا معطل هستم، دو دفعه خواستم وارد شوم، اين عسكر ممانعت نموده.

بنده رو به عسكر كرده، گفتم: آقا اين ايرانى ها را كه دو ساعت معطل و سرگردان نموديد، هيچ، اقلًا به اين خانم اجازه بدهيد كه وارد شود.

گفت: نوبت به اين خانم نرسيده، گفتم اگر به طور ترتيب و نوبت باشد، مى بايست اين خانم وجه را گرفته، در خانه خودش باشد. شما كه هيچوقت ملاحظه قانون را نمى كنيد، همه اجازه را به كلاه فينه اى(2) مى دهيد!!

عسكر خنديد، اگر چه به خانم هم اجازه داد، ولى باز خنده او بمنزله تيرى سه شعبه بود كه به قلب من اثر نمود. و رفقا هم برات ها را به امضا رسانيده، بيرون آمده به اتاق تحويل دار آمده، پول را تحويل گرفته، از بانك خارج شديم.

چون كه رفقا يك كارى در بازار داشتند، به بنده اظهار نمودند كه شما از اين خيابان برويد، دم جسر منتظر ما باشيد، تا به شما ملحق شويم، بنده به طرف جسر رفته، در جنب جسر با يكى از مأمورين جسر صحبت مى كرديم، يك دفعه ديدم، از آن طرف جسر يكى


1- . توجه كردن، متوجه شدن
2- . كلاه فينه اى، كلاههاى قرمزى است كه عراقى ها به سر مى گذارند.

ص: 140

از مأمورين اداره قونسولگرى «بغداد» نمايان شده، اول چون بنده علامت شير [و] خورشيد، كه افتخار ما ايرانيان است ديدم، خيلى خوشوقت شدم، چون نزديك شد، متأسفانه نتيجه معكوس بخشيد، بنده درست متوجه شده، گرچه نظريه بنده خطا نرفته، يكى از اجزاى اداره قونسولگرى «بغداد» است، ولى چيزى كه بر من اثر نمود، آن شخص دگمه هاى شير و خورشيد را باز نموده، كلاه را هم از سر برداشته، با يك هيأت غريبى از نزد بنده و عسكر، كه مثل يك نفر سرباز «اروپايى» ايستاده بود، گذر نمود. ...

واقعاً خيلى جاى تعجب است كه سفراى(1) «دولت عليّه»، همه تحصيل كرده و متجدد هستند، چرا اينطور اشخاص بى تربيت را نگاه مى دارند كه نه حيثيت خود، و نه حيثيت دولت مطبوعه خود را نگاه مى دارند، ولى برعكس ملازم قونسولگرى «كاظميين»، يك جوان خوش اخلاق و با تربيت بوده كه واقعاً اين طور مأمورين، حفظ شئونات ملت و دولت را در خارجه مى نمايند.

از جسر گذشته به طرف «كاظميين» رهسپار شديم و چند روزى در «كاظميين» توقف نموده، بعد عازم «كربلاى معلا» شديم.

فصل هفتم

(حركت به كربلاى معلا)

وقتى خواستيم حركت كنيم، رفتيم اتومبيل را بگيريم، يك اتومبيل فورد سوارى بوده گرفتيم.

بنده عرض نمودم به رفقا، چون من خيال دارم با ماشين بيايم، ببينم(2) ماشين اينجا با ماشين «حضرت عبدالعظيم» چه طور است، رفقا هم قبول نموده سوار شده حركت نمودند.

بنده با يكى از رفقا، يك درشگه گرفته، اسبابها را توى درشگه گذارده، به پاى ماشين


1- . متن: صفراء
2- . در متن بياييم، ببينيم

ص: 141

حركت كرديم، چون پاى ماشين رسيديم بنده گفتم، خدايا كاش من ببينم اقلًا يك همچو ماشينى از خطوط اصلى «ايران» كشيده شود، فورى اين دو كلمه را بنده افزودم، راه آهن بهتر است نه اينكه در دست كمپانى خارجه باشد، و اميد دارم كه همين طور كه دولت عليّه اقدام نموده است، خطوط اصليه را بكشد، اگر هم محتاج به كمك شد يك سهمى را هم تحميل «تجار ايران» نموده كه با دولت شركت نمايند، اين اولين قدم را در عمران مملكت بردارند.

معهذا اداره راه آهن «بغداد» چندان تعريف نداشت، از راه آهن «حضرت عبدالعظيم» نمى توان ترجيح داد، خصوصاً جايگاه بليط فروشى، خيلى از آن بدتر است، مسافرين كه بليط مى گيرند، بايد در كجا جمع بشوند، يك قيل و قال عجيبى بود تا موقعِ حركتِ ماشين، گذرانديم.

تقريباً سه ساعت از شب گذشته بود كه ماشين حركت كرد، ولى واقعاً وسط «بغداد» و «كربلا» را با مكينه هاى(1) بخارى چه طور آباد نمودند، تا انسان نبيند، باور نخواهد كرد، چندين صدها حوض آب به قوه مكينه آورده، زمين را كه چندين هزار سال باير بوده، آبيارى مى نمايد، كه از وجود همان مكينه، هم ملت مشغول زراعت و هم دولت استفاده مى برد.

ولى هزار افسوس كه «ايران» منبع آب است، تا اكنون اقدام عاجلى نشده، از قبيل «سدّ كارون» به «خوزستان»، يا انحراف رود كوهرنگ(2) به «زاينده رود اصفهان»، يا بستن سد «رودخانه گرگان» به «استر آباد»، كه صدها از اين سدها براى عمران و آبادى مملكت ما لازم است، تاكنون نه دولت اقدام عاجلى در اين باب فرموده، و نه ملت در فكر تأسيس يك شركتى نمودند كه هزارها نفوس را به كار وادار نموده، و از آب و هواى لطيف «ايران»، كه دست طبيعت و عطوفت «حضرت احديّت» به ما «ايرانيان» مبذول فرموده، استفاده بريم.


1- . موتور و ماشين هاى بخارى
2- . نام دره و رودخانه اى است در زردكوه بختيارى و در باختر اصفهان واقع شده است، در متن «رود كوه دگن» آمده كه غلط است.

ص: 142

فصل هشتم

ظلم چيست و ظالم كيست؟

البته هر كسى مى داند كه به يك قدر حبه، انسان به كس ديگر تجاوز نمايد، آن ظلم شناخته مى شود، ولى يك وقت مى شود انسان هم مظلوم است [و هم] ظالم شناخته مى شود، ولى بعضى اوقات محض اعانت به ظلم، ظالم شناخته مى شود، ولى در دو موقع مظلوم شناخته مى شود.

يكى اينكه انسان با قواى خود در دفع ظلم اقدام نمايد، در آخر مقهور باشد.

قسم دويم كه انسان مظلوم شناخته مى شود، در آن موقع است كه: شخص عالم و فاضل در ميان قومى زندگانى مى نمايد، علاوه بر اينكه به مواعظ و نصايح آن شخص گوش [نمى] نمايند، جهل خود را [نيز] بر آن عالم تحميل نمايند و بزرگترين ظلم به عقيده بنده همين است و بس.

ولى ظالم به عقيده بنده چهار كس است:

اولين ظالم آن است كه قبول ظلم را نمايد، و ظالم را حريص(1) نموده، مردم را به زحمت مى اندازد.

دويم كسى است كه مى تواند رفع ظلم را بنمايد، ولى با اين حال هيچ اقدامى ننموده، مظلوم را چون غزال(2) گرفتار چنگال سگ بدكار مى گذارد.

قسم سوم كسى است كه اعانت بر ظلم ظالم نمايد، اين طور اشخاص به منزله تيرى است از دست ظالم رها شده، [كه] به قلب مظلوم مى خورد. اگر چه اين شخص يك آلت محسوب است، بلكه خود اين شخص عامل است، كه اگر اين طور اشخاص رذل(3)، به دور اشخاص بدفطرت جمع نباشند و با هم تشريك مساعى ننمايند، هيچ وقت


1- . آزمند
2- . آهو
3- . به معنى فرومايه است، در متن رزل آمده كه اشتباه است.

ص: 143

نمى توانند به كسى تعدى بنمايند.

قسم چهارم خود ظالم است كه ظلم را ايجاد بنمايد، يعنى امر مى نمايد فلان كار را بايد فلان طور باشد، همين امر است كه سرمنشاء ظلم و تعدى است.

فصل نهم

(ورود به كربلاى معلا)

وقت اذان صبح به «كربلا» ورود نموديم، رفته رفقا را پيدا كرده، اسبابها را به منزل حمل نموده، به طرف صحن مطهر «حضرت خامس آل عبا ابى عبداللَّه الحسين» [عليه السلام] رهسپار شديم، چون به «حرم مطهر» وارد شديم، مشغول زيارت شديم، كه در حين زيارت بنده در اين فكر فرو رفته، كه واقعاً حضرت چگونه سلاسل ظلم را پاره نمود، و ميليونها نفوس را از دست تعدى ظالم بيرون آورد.

يك دفعه گويا بر بنده گفتند كه: اين همه اذيت و مصائب را متحمل شده، از عزيزترين علاقه جات صرف نظر نموده، كه قبول ظلم و تبعيت ظالم را ننمايد و مادامى كه رگ مبارك گردنش در حركت بود، نگذاشت حقوق حقه خودش پايمال هر ناكس دون بشود، و بر ما مسلمانان سرمشق داد كه به زير بار ظلم ظالم نرويم، و به هر قسمى كه باشد از خود و ديگران رفع ظلم نموده و هيچوقت تبعيت ظالم و غير مسلم را قبول ننمائيم، اگر وقتى كار بر ما سخت شد جان عزيز را فداى آزادى نمائيم.

فصل دهم

(جوانمردترين اشخاص عالم)

گرچه مقصود بنده مزاحمت نيست، كه خيال خوانندگان را مشوش نمايد، بلكه منظور بنده اين است كه يك [قدرى] به تاريخ مشاهير عالم اسلامى دقيق باشم، و ببينم فلسفه اين جانبازى ها و زد و خوردها چه بوده، انسان بايد چطور زندگانى نمايد كه اقلًا

ص: 144

صفحه تاريخ را مفتضح ننمايد.

كلمه عدل(1) در دنيا چه قدر زيبا و نتيجه خوب مى بخشد، و ظلم چه صفت رذل و چه نتيجه وخيمى دارد، كه انسان را به روز سياه گرفتار نموده، و پس از مرگ، دست از يقه(2) ظالم نمى كشد، مادامى كه دنيا هست، در صفحه تاريخ، انسان را مفتضح مى نمايد.

البته عموم آقايان و برادران دينى و اشخاصى كه به تاريخ دنيا آشنا هستند، از واقع «كربلا» مستحضرو «حر بن يزيد رياحى عليه الرحمة» اول كسى بوده [كه] از طرف «عبيداللَّه بن زياد»، با عده قرب هزار نفر مأمور شد كه در هر جا به حضرت «حسين بن على» برسد از آن حضرت جلوگيرى نموده، نگذارد به هيچ طرفى حركت نمايد، تا اينكه براى «يزيد بن معاويه» بيعت بگيرد، رسيدن او به حضرت و مكالمه آن لازم به شرح نيست.

چون در ركاب حضرت به «كربلا» ورود نمود، وضعيت را دگرگون ديد، با اينكه سِمت سردارى و فرماندهى داشت، از رياست خود استعفا داده و در صورتى كه معلوم و يقين بود، كه حضرت مغلوب خواهد شد، به حضور حضرت مشرف شده، دست از طبيعت ظالم كشيده، در ركاب آن حضرت شهيد شد، و اسم خود را در صفحه روزگار به نيكى يادگار گذارد.

امروز كه هزار و دويست و هشتاد و چهار سال از واقعه «كربلا» مى گذرد، مرقد شريفش زيارتگاه مليونها جمعيت شده، كسانى كه براى رياست پنج روزه، گرفتار عذاب آخرت و مستوجب لعنت مليونها نفوس شدند.

فصل يازدهم

(حركت به نجف اشرف، عودت به كاظميين)

دو شب در «كربلا» مانده، روز سيم صبح بعد از زيارت، دو دستگاه اتومبيل فورد سوارى گرفته، به طرف «نجف اشرف» رهسپار شديم، چون به «نجف» وارد شديم، بعد


1- . روى اين كلمه در متن سياه شده، ليكن به قرينه ظلم بايد عدل باشد.
2- . در متن يخه نوشته شده است.

ص: 145

از تعيين منزل به زيارت «حضرت امير عليه السلام» مشرف شده، پس از زيارت به منزل عودت نموده، شب را در «نجف» توقف نموده، صبح با واگون به طرف «كوفه» حركت كرديم.

پس از ورود به «كوفه» به زيارت «حضرت مسلم» مشرف شده، به «مسجد كوفه» رفتيم، پس از تكميل عبادت، به طرف «دجله» كوفه روان شديم، كه از وسط «كوفه» عبور مى كند، در كنار «دجله» يك مهمانخانه بود، در آن جا صرف نهار و چايى نموده، قدرى هم استراحت كرده، پس از استراحت يك ساعت به غروب مانده، به طرف «نجف» مراجعت نموديم.

وقتى به «نجف» رسيديم، شب را هم در «نجف» توقف كرده، صبح زود همان روز به طرف «كربلاى معلا» روان شديم، آن شب را هم در «كربلا» توقف نموده صبح زود به طرف «كاظميين» حركت كرديم.

فصل دوازدهم

(شرافت نتيجه ديانت است)

اوّلًا مشهور است كه انسان اشرف مخلوقات است، صحيح، ولى اول بايد انسان شدن، آن وقت شريف است، نه اينكه هر كه داراى گوش و بينى شد، انسان است. الاغ هم گوش دارد و گاو هم بينى دارد، انسان كه اشرف مخلوقات است، متصف به اوصاف چندى است، كه نوشتن آنها از وظيفه اين اوراق خارج است، بلكه آدم موذى(1) صد مرتبه از خر و سگ بدتر است.

در نزد خرد سگان بازاربهتر ز كسان مردم آزار

در «ايران» امروزى ما، عموم اهالى از شرافت حرف مى زنند، ولى اغلبِ از مردم، پى به معنى شرافت نبرده هيچ، بلكه هم در همه مجالس نشسته و حرف از شرافت


1- . به معنى آزار دهنده، در اصل به غلط موزى نوشته شده است.

ص: 146

مى زنند، بلى آدم باشرافت كسى است، كه حافظ شرافت خود و هم نوع خود باشد.

پرواضح است و مبرهن، كه هر كس مى خواهد در انظار مردم محترم باشد، همين طور هم نوع خود را بايد محترم شمرده، و هر حرف تلخى را كه راضى نيست خودش بشنود، آن حرف را هم به ديگران نگويد.

از دست و قلم و ساير جوارح انسان باشرافت، نوع بشر يقيناً بايد ايمن باشند، همان طورى كه انسان عاقل براى حفظ مال و نواميس خود مواظب است، بايد مواظب مال و نواميس ديگران هم باشد.

اينها هم بسته به وجود ديانت است، كه مثل پليس در همه حال و همه اوقات، مواظب حركات انسان مى باشد، هر جا بخواهد دست درازى بكند، ولو اينكه در خفا هم باشد، ممانعت مى نمايد، به موجب نص صريح آيه كريمه «انّ بَعْضَ الظَّنِّ اثْمٌ»(1).

ديگر اينكه انسان نبايد در حق ديگران، خيال بد نمايد، در صورتى كه از قلب آن خبر ندارد، همين طورى كه بنده خودم در صحن مقدس «حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام» مشغول زيارت بودم، يك شخص كه از يك چشم هم معيوب بود، به نظر من جور ديگر آمد، در قلب خود گفتم كه مى گويند در مشاهد متبركه جيب برى مى نمايند، ممكن است از همين اشخاص باشد. چون آن شخص واقعاً آدم محترم و شخص باشرافتِ متدين بوده، و بنده هم بى جهت اين خيال واهى را در حق آن شخص نموده بودم، «خداوند عالم» از عطوفت و مهربانى كه نسبت به بندگان خود دارد، نخواست آن شخص محترم، متهم در نظر بنده باشد، دو روز پس از اين قضيه كه گذشت، همين شخص كه بنده عرض كردم، خودش به «متولى باشى» و «كليددار» و غيره هر جا مى بيند، مى گويد من يك چيزى پيدا كرده ام، مال هر كس هست بيايد، علامت و نشانه آن را بگويد، مال خودش را تحويل بگيرد، اين قضيه كم كم در «كاظميين»، انتشار غريبى پيدا كرده، تمام زوار مطلع شدند.

يك روز دو نفر از اهل «كرمانشاهان» خود را به نزد آن شخص رسانيده مى گويند:


1- . حجرات 12، همانا برخى گمانها گناه است.

ص: 147

در حدود دويست و پنجاه روپيه، و يك طغرا برات چهار صد و پنجاه تومان، و چند عدد ليره از ما گم شده، و يك علامت مخصوص داشتند كه غير از اين ها بوده، اظهار مى نمايند، اگر چنانچه شما آنها را پيدا كرده ايد، صاحب آنها ما هستيم، با اين علامات كه عرض كرديم، مسترد داريد.

از قضا هم آن نقد و برات بوده، كه همين شخص پيدا كرده، تماماً بدون اينكه دينارى طمع نمايد، به صاحبانش رد مى نمايد، پس معلوم شد كه شرافت بسته به ديانت است، اگر چنانچه اين شخص ديانت نداشت، آن دو نفر غريب را در ولايت غربت به مرض فقر گرفتار مى نمود.

فصل سيزدهم

(تذكره خانه بغداد)

قرب يك ماه در «كاظميين» توقف كرده، شايد از طرف قونسولگرى دولت عليّه، تذكره ها را قول(1) بكشند، ممكن نشد، خدمت نايب قونسول «كاظميين» رفته در خصوص امضاء نمودن تذكره ها مذاكره نموديم، شفاهاً فرمودند تا دستورى از مركز صادر نشود، ما نمى توانيم قول بكشيم.

چون موقع تنگ بود، بنده به [اتفاق] آقاى «حاج منصور نظام»، كه يكى از پسران عموى بنده است، تذكره هاى رفقا را گرفته، به طرف «بغداد» رفته، وقتى كه به تذكره خانه «بغداد» رسيديم، اظهار نمودند، پس از دو روز شما تذكره ها را آورده تا امضا نمائيم.

پس به «كاظميين» عودت نموده، پس از دو روز به اتفاق جناب آقاى «حاج يداللَّه خان اعلائى» منصور نظام، به طرف «بغداد» حركت كرديم، وقتى كه به تذكره خانه ها وارد شديم، تذكره ها را ارائه دادم، اظهار داشتند، نمى شود، بايد هر يك از صاحبان تذكره شخصاً در اداره حضور داشته باشد، ما از اين طرف آن طرف تحقيقات كامل نموده،


1- . مهر و امضا نمودن

ص: 148

معلوم شد چند روز قبل، يكى از حكام، با يكى از اجزاء، يا اداره تذكره خانه ساخت و پاخت نموده، چند روپيه به يكى از مستخدمين مى دهد، كه هر چه به خط او مى دهند فورى به امضا برساند [و] از سايرين جلوگيرى نمايند، كه شايد به وسيله اين، آن حمله دار بيچاره، حجاج را دچار زحمت نموده.

خوشبختانه يكى از همقطارهاى خودش، اين قضيه را به اداره اطلاع مى دهد، پس از تحقيق، آن مستخدم را دستگير و محبوس مى نمايند، از طرف اداره هم قدغن(1) اكيد مى شود كه زوار بايد شخصاً آمده، تذكره خود را بستانند، ما هم مجبور شده، مجدداً به «كاظميين» عودت نموده، شب را هم در آنجا به سر برده، صبح به اتفاق رفقا به سمت اداره تذكره خانه حركت كرده، تذكره ها را به امضاء رسانيده، از آنجا خارج شده، به اداره قونسولگرى دولت «انگليس» رفته قول كشيدند، از آنجا مراجعت كرده، آمديم گاراژ «حسن هودسن»، يك اتومبيل هودسن(2) سوارى دربست گرفته، هر نفرى هفت ليره انگليس داده تا «شام»، بليط اتومبيل را هم گرفته، به طرف «كاظميين» حركت نموديم، قرار شد اتومبيل را صبح زود، در «كاظميين» حاضر نمايد، فردا صبح هم حاضر نمود، اسبابها را جمع آورى نموده، به اتومبيل بسته [حركت نموديم].

فصل چهاردهم

(حركت از كاظميين به شام)

وقتى كه سوار اتومبيل شديم، در تاريخ دوازدهم شهر ذيقعده 1348 بود، در مدت چهار ساعت و نيم وارد «رماديه» شديم، علت تأخير ما هم اين بود كه در بين راه، دو سه


1- . قدغن مأخوذ از تركى و به معنى منع كردن و تاكيد كردن است.
2- . هودسن نام يكى از دريانوردان انگليس بود كه در قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم ميلادى مى زيسته ودر سال 1611 در گذشته است. او موفق به كشف قسمتى از دنياى جديد شد، از جمله خليج هودسن كه در كشور كانادا است و از اقيانوس اطلس انشعاب مى يابد و نيز رودى كه در مشرق نيويورك جريان دارد به نام او خوانده شده است.

ص: 149

مراتب پنچر كرده، از قضاى اتفاقيه، شوفر هم يدكى لوازم اتومبيل را نداشته، يك طور خود را به «رماديه» رسانديم، وقتى كه خواستيم از دروازه «رماديه» داخل شويم، فنر اتومبيل شكست، اگر چه در وقت خارج شدن از «بغداد» اتومبيل را معاينه نمودند، بعد اجازه خارج شدن را دادند، ولى نمى دانم شوفر چه كلكى درست نموده، در صورتى كه اتومبيل هيچ عيبى نداشت، با همه اين، هيچ يك از اسبابهاى يدكى را نداشتند و از اداره «حسن هودسن»، يك اتومبيل ديگرى كه همراه اتومبيل ما بود، سفارش نموده بود، كه مواظب همديگر باشند، آن شوفر هم بعد از ما رسيد، اتومبيل را تماماً باز نموده، مشغول درست كردن او شدند، در گاراژ «رماديه» به تذكره ها نگاه كرده، قول مى كشند، بعد اجازه خروج مى دهند، گرچه اين امضاء مجانى است، ولى آدم گاراژ، باآدم حكومتى ساخت و پاخت كرده بودند، هر نفرى يك قران به اسم گاراژ مى گرفتند.

يكى از حجاج گفت، ما حالا حركت مى كنيم، چه پولى بدهيم، صاحب گاراژ اظهار نمود، اگر نمانيد هم بايد هر نفرى يك قران بدهيد، اگر چنانچه بخواهيد شب را بمانيد، با تخت خواب، يك روپيه نفرى بايد بدهيد، و بى تخت خواب نيم روپيه، چونكه تذكره ها را به صاحب گاراژ داده، مجبور شده نفرى يك قران بدهد، تذكره ها را بگيرد.

ما هم پس از شش ساعت معطلى، شش از شب گذشته، سوار اتومبيل شده حركت كرديم، خوشبختانه در بين راه، ديگر هيچ اتفاق نيفتاده، در ظرف سى و دو ساعت، از «رماديه» وارد «شام» شديم.

فصل پانزدهم

(ورود به شامات)

وقتى كه وارد خاك «شام» شديم، گوئيا از عالم ديگر به عالم ديگرى ورود نموديم:

اولًا «شام» داراى آب و هواى لطيف، و داراى چهار فصل تمام است و يك آب گواراى لطيف بسيار سرد دارد، به علاوه خيابانهاى وسيع تميزى كه، تماماً سنگ فرش شده و مشجّر، از قبيل بيد مجنون و سرو، كه هر چه از اوصاف بگويم، باز كم گفته [ام]

ص: 150

كه مصداق:

روضة ماء نهرها سلسال دوحة شجع طيرها موزون

آن پر از لاله هاى رنگارنگ وين پر از ميوه هاى گوناگون

باد در سايه درختانش گسترانيده فرش بوقلمون

در تعريف «شام» صادق آمده، از اكثر جايگاههاى «شام» آب هاى جارى، به اندازه چندين سنگ جارى است، كه اين آب را به تمام عمارات و مهمانخانه ها كشيده اند، مخصوصاً از مستراح هاى عمارات، آب جارى مى گذرد. از خيابان ها، واگون هاى برقى در اياب و ذهاب است.

ميدان هاى گل كارى متعدد، براى عموم افراد داير، كه تفرج بنمايند، و اهالى خود شهر هم، به اندازه [اى] خوش اخلاق و سفيدپوست و سياه چشم، داراى قدّ رسا مى باشند، كه انسان گمان نمى كرد كه سنّ مردمان اينجا از پنجاه تجاوز نمايد، در صورتى كه اشخاصى يافت مى شدند، كه سنّ آنها از صد تجاوز نموده، اگر چه از اهالى «شام» بوى تمدن مى آيد، ولى يك نقص بزرگى داشتند كه خودشان استقلال داخلى و خارجى نداشته.

روزى به گردش بيرون شديم، دو محلّه در نتيجه بمباردمان(1) فرانسوى ها، خراب شده بود، كه يكى از آن دو محله بزرگش مشهور به «محله مرمر» بوده، از قرارى كه مى گفتند از مرمر ساخته بودند و داراى چندين مراتب عمارت بوده، در نتيجه همان بمباردمان، در روى هم ريخته، و چندين هزار نفوس را در زير خاك و سنگ پنهان نموده بود.

گوئيا در زير خاك، صداى استمداد آنان به گوش هر صاحب هوش مى رسيد، و از هم نوع خود استمداد مى جستند كه انتقام آنان را بخواهند، از آنجا برگشتيم به ميدان خيلى بزرگى كه در ميان شهر واقع شده است رسيديم، اين ميدان خيلى عالى و پاك و تميز بوده،


1- . بمباران

ص: 151

و در يك قسمت آن هم در حدود پنجاه اتومبيل سوارى در پهلوى هم ايستاده، رو به خيابان، پشت به ميدان مرتب ايستاده، منتظر مسافر بودند، در آن قسمت ميدان هم درشگه ها، همين طور مرتب ايستاده، منتظر مسافر بودند.

از آنجا به طرف مسجد بزرگ مشهور «شام»، كه از مساجد بزرگ «شام» به شمار مى رود رفته، كه واقعاً خيلى مسجد عالى و از آثار بزرگ اسلامى است.

«اهالى شام» از حيث ارزاق خيلى آسوده و خوش گذران هستند، سه شب در «شام» توقف نموده، شب چهارم پاى ماشين آمده، بليط ماشين گرفته، منتظر حركت ماشين بوديم، ولى از دور، «شام» يك نمايش عالى داشت، چون كه ماشين خانه در پائين شهر بوده، ولى شهر در دامنه كوه افتاده، چراغ هاى اليكتريكى(1) مثل ستارگان آسمان مى درخشيد، كه از ديدن آن منظره عجيب، روح جديدى به انسان روى مى داد.

دو ساعت از شب گذشته، بعد از صرف «شام» سوار ماشين شده، حركت كرديم.

فصل شانزدهم

حركت از شام ورود به بيروت

(2)چون دو ساعت از شب گذشته، سوار ماشين شده، به «بيروت» حركت كرده، گرچه ماشين از وسط كوه، از «شام» به «بيروت» گذر مى كند، با اين حال از هر جا ماشين حركت نموده، اطراف راه آهن باغ بوده، و هر جا باغ نبود، صيفى جات كاشته بودند، دو ساعت از آفتاب گذشته، وارد «بيروت» شديم، در يك مهمانخانه [كه] در كنار دريا واقع شده بود، منزل نموديم.

گرچه «بيروت» عمارت هاى چهار پنج طبقه، و مهمانخانه ها و سينماهاى بسيار عالى دارد، و در اكثر خيابانها مشغول تعميركارى هستند، مخصوصاً يك خيابان جديدى


1- . الكتريكى، برقى
2- . در متن به اشتباه «بهرود» نوشته شده است.

ص: 152

احداث نموده اند، كه از دو طرف آن مغازه هاى عالى ساخته، و بالاى مغازه ها را دو سه مرتبه عمارت و مهمانخانه ساخته اند.

يك «سبزه ميدان» عالى دارد كه واقعاً خيلى تميز و باصفا است، كه غير از اطراف خيابانهاى وسيع كه واگونهاى برقى عبور مى نمايد، و پياده رو جلوى مغازه ها، خود سبزه ميدان يكصد و پنجاه ذرع طول، و چهل و پنج ذرع عرض داشت.

اين ميدان را به سه قسمت تقسيم نموده اند:

در وسط آن يك حوض كه دور آن پلّه دارد، چهار گلدان مرمرى هم، به چهار گوشه آن گذارده، گل كارى نموده اند، سى ذرع عرض و سى ذرع هم طول آن حوض است، اطراف حوض را گل كارى نموده اند، در ميانه حوض يك فواره به طرز جديد ساخته بودند، كه آب را چهار ذرع به بالا مى زد، و زمين حوض را [با] كاشى آبى فرش كرده بودند، به حدّى كه اگر انسان از دور مشاهده مى كرد، گمان اين را مى برد كه جوهر آبى در توى آب ريخته، وقتى كه آب از فواره پائين مى ريخت، معلوم مى شد از صافى آب است، رنگ كاشى [را] تغيير داده، دور تا دور ميدان را جنگل كاشته، از نيم ذرعى تماماً سرهاى آن را زده بودند، به طرف خيابان پنجره ها و ميل هاى فولادى كشيده بودند، و درب مخصوصى هم داشت، ولى از آمدن به لب حوض ممانعت مى كردند، از دو طرف حوض هم دو خيابان بود، كه هر يك داراى هفت ذرع و نيم است، در طرف جنوبى حوض هم يك گل خانه، تقريباً چهل و پنج ذرع طول، و سى و پنج ذرع هم عرض داشت، و دورادور ميدان را، چوب مرمرى كاشته بودند، و از وسط هم گل خانه بود، يك نهر آب هم، از حوض تا بالاى گل خانه كشيده بودند، زمين آن هم از كاشىِ آبى بود.

اطراف شمالى ميدان، يك گل خانه به طرز گل خانه جنوبى ساخته بودند، و به طرف شمالى حوض كه اوّلِ سبزه ميدان است، عمارت دولتى است، و در بالاى دروازه آن علامت «دولت عثمانى» باقى بود.

نزديك به غروب بود، احتساب بلديّه، ناسوزهاى ده و بيست ذرعى آورده، به حوض نصب كرده، مشغول به پاشيدن آب شدند، فوران آب تقريباً از بالاى درخت سرو

ص: 153

و نخل جريان داشت، تا زمين محوطه ميدان و گل خانه را تماماً آب پاشى نمودند.

يوم بيست و يكم ذيقعده الحرام، از اداره «كشتيرانى خدديّه»(1) بليط صادر نموده، هر نفرى هفت ليره انگليسى داده، بليط «كشتى خددى» صادر نموده، كه روز بيست و دويم حركت نماييم.

فصل هفدهم

(حركت از بيروت- حريق گمركخانه)

شب بيست و دويم، چهار از شب رفته، گمرك خانهِ روبروى همان مهمانخانه كه منزل داشتيم آتش گرفت، تا صبح با كمال شدت مى سوخت، گرچه اجزاء اطفائيه(2)، با كمال جديّت تامّى كه داشتند، مشغول انجام وظايف خود بودند، از طرفى هم، اجزاء نظميّه(3)، مشغول حمل مال التّجاره قسمتى را كه حريق احاطه نكرده بود، به جاى ديگر حمل مى نمودند.

تقريباً در حدود دو ميليون ليره عثمانى، تلفات و خسارات تخمين زده، تا غروب همان روز، با آن اقداماتى كه شده بود، امتداد پيدا كرد، نزديكى غروب كه ما به كشتى نشستيم، تا يك ساعت و نيم از شب گذشته، كشتى لنگرانداخته بود، هم گمرك خانه مى سوخت، و هم شهر زيباى «بيروت»، يك انعكاس در دريا پيدا كرده بود، در دو ساعت از شب گذشته، كم كم از شهر دور شد، به حدى كه ما غير از آب، چيز ديگرى را نمى ديديم.

تعداد اشخاصى كه در كشتى بودند، بالغ بر شانزده نفر از اهالى خود «ابهر» كه با ما هم سفر بودند، دو نفر از سادات طهرانى با دو نفر زن و يك نوكر، و پنج نفر هم اشخاص متفرقه مى شدند، غير از عمله جات كشتيرانى.


1- . خديّويه
2- . آتش نشانى
3- . شهربانى

ص: 154

علت اين كه مسافرين اين كشتى كم بودند [اين بود كه] پست دولتى بوده، و هر نفرى هم هفت ليره مى گرفت، ولى كشتى هاى تجارتى از سه ليره الى چهار ليره بيش نمى گرفتند، خوشبختانه به واسطه اضافه دادن سه ليره، خيلى به راحتى و خوشى استراحت نموده، تقريباً چهار ساعت از شب گذشته، سكوت در كشتى حكم فرما بود، همه مسافرين متوجه درگاه «حضرت احديّت» شدند.

تقريباً قرب ده ساعت و نيم، از طرف غربى كشتى كه عازم «سويس» بوديم، آبادى از دور نمايان شد، يك ساعت ديگر هم راه را طى نموديم، به طرف شرقى افتاد، قدرى هم كه راه رفتيم، آبادى در طرف غربى كشتى قرار گرفت، كشتى لنگر انداخته، در اين بين «دكتر صحّيه»(1) فورى وارد كشتى شد، ولى اين دكتر كه به جهت معاينه مسافرين آمده بود، بدون اينكه با دقت كامل از مسافرين استمزاج(2) حاصل نمايد گذشته، مخصوصاً ما چندين نفر را هيچ معاينه نكرده، درگذشت، بنده اسم آن شهر را تحقيق نموده، گفتند شهر «مايوسى ها»(3) است، از قديم ترين آثارهاى اين شهر كليسائى نمايان بود. يك نفر زن عيسوى وقتى كه كشتى توقف نمود، متوجه آن معبدگاه شده، شروع به خواندن انجيل نمود؟ تقريباً پنج ساعت در گمرك خانه «مايوسى ها»، سرگردان و معطل شديم، تا كشتى بار خود را داد و تحويل گرفت، با آن حال خيلى جاى خوشوقتى است، كه در كشتى تجارتى ننشسته و الا دو روز سرگردان بوديم، در كشتى بود [يم كه] نان و ليمو آوردند، قدرى گرفته، يك مرغ هم به دوازده قران گرفته، از فراوانى و ارزانى «ايران» ياد نموديم، وقتى كه كشتى را حركت مى دادند، دو نفر از اهالى «معوسى ها» و يا «مايوسى ها» وارد كشتى شدند، و چندنفر هم از خويشان ايشان به همراهى [و] مشايعت آمده بودند، وقتى كه موقع حركت كشتى شد، مشايعت كنندگان مجبور شدند از كشتى خارج شوند، ما هم متوجه ايشان بوديم، وقتى كه با همديگر دست به گردن شدند، يك بچه كوچكى هم با


1- . دكتر بهداشت
2- . مزاج دانى كردن، رأى و نظر كسى را در امرى جويا شدن.
3- . مانيسا صحيح است.

ص: 155

ايشان بود، خود را به بغل مسافرين مى انداخت، گويا بوى فراق را آن بچه يك ساله استشمام نموده بود، على اى حال با گريه و زارى زياد يكديگر را وداع كرده، مشايعت كنندگان از كشتى خارج شدند، كشتى حركت نمود.

فصل هيجدهم

چون بنده درست متوجه آن مسافرين بودم، فراق به نظر بنده به سه قسم منقسم شد:

اول فراق نوعى، كه عبارت از مرگ باشد، از آنجايى كه اين فراق لابّدى است، نوع بشر خواهى نخواهى تن به قضا خواهند داد و مرحمى كه پس از فراق احبّاء(1) به قلب خود مى گذارند، دل خود را به باقيماندگان آن شخص متوفى خوش مى نمايند.

دويم همين مسافرت اختيارى است، انسان از «اروپا» به «افريقا»، يا از «آسيا» به «آمريكا» مسافرت مى نمايد، وقت فراقت هم احبّاءِ و اصدقاء، دل خود را به ملاقات جديده و ديدار دوباره خوش نمايند.

سيّم فراق اجبارى است كه امروز اهالى اروپا، محض نفع شخصى نوع بشر را، به فراق ابدى دچار مى نمايند. با قوه برقى و توپ هاى بزرگ يك عده را معدوم، و يك عده را به فراق ابدى دچار، همين كشمكش ها تخم فساد را در قلب بازماندگان معدومين كاشته، ايشان هم همه اوقات همّ خود را صرف انتقام مى نمايند، اگر فكر جديدى در بر انداختن اين اسلوب شوم به عمل نيايد، در اثر همين كشمكش ها نزديك است كه سلسله تمدن از هم گسيخته شود، و سياست جابرانه امروز اروپا، بقاى نوع بشر را تهديد، هر قدر هم دانشمندان اروپا، براى تهديد جنگ و جلوگيرى از ساختن «تحت البحرينى»(2) و غيره اقدام نمايد در عرض دو روز توأم سياست دول استعمارى مى شود.


1- . دوستان
2- . زيردريايى

ص: 156

فصل نوزدهم

حركت از معوسا

وقتى كه از معوسا(1) حركت نموديم، اكثر اوقات از نزديك تپه ها، كشتى عبور مى نمود، تا اينكه به شهر «اسكله» رسيديم، گر چه به نزديك شهر نرفتيم، ولى منظره خوب و دلگشائى داشت، و شهر هم در طرف شرقى كشتى قرار گرفته بود، تا نصف شب در آنجا توقف نموده، بعد از نصف شب حركت نموديم، نيم ساعت از آفتاب رفته بود، در نزديك شهر «كاسوف كرسى»(2) ...، شهر «كرس»(3) عالى به نظر مى آمد، و تا ظهر در شهر «كرس» توقف نموديم، بعد از ظهر حركت نموديم، خود شهر هم، در طرف جنوبى كشتى واقع بوده، و اطراف شهر باغات بوده، معلوم بود كه شهر پر نعمت مى باشد، نيم ساعت بود [كه]، حركت نموده بوديم، دريا طوفانى [و] آناً فآناً به طوفان مى افزود، تا نصف شب طوفان مداومت داشت، ساكنين كشتى عموماً بى حالت بودند، بعد از نصف شب قدرى از طوفان كاسته شد.

وقت طلوع آفتاب در طرف غربى كشتى، سواد(4) شهر نمايان شد، سؤال نموديم، گفتند: «پرت سعيد» است، قدرى نزديك شديم، يك كشتى بخارى كوچك، با يك قايق آمدند، كشتى را راهنمائى نموده، تا اينكه داخل شديم، تقريباً ربع ساعت در ميان سد حركت نموديم، داخل لنگرگاه شديم، بندر «پرت سعيد» هيچ مناسبتى به ساير بندرها ندارد، اتصالا كشتى هاى بزرگ در اياب و ذهاب بوده، قريب يك ساعت در روى دريا توقف نموده، نماينده كمپانى رسيد، قايق گرفته، ما را حركت داد، وقتى كه به لب دريا


1- . اين نام را مولف سه گونه نوشته است: 1- معوسا 2- ميعوسا 3- مايوسا كه براى محقق روشن نشد مرادچه شهرى است؟
2- . چند كلمه كاملًا پاك شده است.
3- . كوس صحيح است و نام جزيره اى است در درياى مديترانه
4- . سياهى شهر

ص: 157

رسيديم، دو نفر از نمايندگان كمپانى به لب دريا آمدند، اول ما را به اداره صحيّه شهرى برده، نفرى يك روپيه از مسافرين گرفته، از آنجا اسباب هاى ما را حمّال برداشته، به طرف گمرك خانه رهسپار شديم، وقتى كه داخل گمرك خانه شديم، پس از تفتيش، آدم كمپانى ما را به ماشين خانه راهنمائى كرده، خود شهر «پرت سعيد» هم واقعاً خيلى شهر عالى و پاك نوع ساخت بوده، در اطراف خيابانها درخت نارنج و سرو كاشته بودند و عمارت هاى عالى داشت، خيلى شهر دلگشا بوده كه اتقافاً هر قدر ايشان تعريف نمايد، باز كم است، على اى حال، ما نزديك ظهر در پاى ماشين معطل بوديم.

تا اينجا نماينده كمپانى، در لباس انسان بود، يك دفعه خود را به لباس اجنّه ملبس كرده، اول اظهار نموده است، روپيه زيادى داريد، ما اظهار كرديم، با كمپانى گفتگو كرده ايم، تمام مخارج حتى كرايه هم به عهده ايشان است، پس از گفتگوى زياد، هشت روپيه را داديم، يعنى گرفت.

چون سوار ماشين شديم، بليط ماشين را نگاه داشت، اظهار نموده، نفرى دو روپيه بايد حتماً بدهيد، ما هم شانزده نفر بوديم، سى و شش روپيه داديم، قبول ننمود، بنده با يكى از رفقا از ماشين پايين آمديم، به طرف ماشين خانه رفتيم كه خودمان بليط ماشين را بگيريم، ديد ما مصمم گشته ايم، يك نفر از رفقاى خود را فرستاد، ما را برگرداند، ديگر چيزى نداديم.

فصل بيستم

حركت از پرت سعيد و اتفاقات سويس

شش ساعت به غروب مانده بود كه ماشين حركت كرده، ماشين مى رفت، خيلى پاك(1) و اتاق هاى(2) بزرگ نوع عالى داشت.

تا «اسماعيليه» با همان ماشين آمديم و «اسماعيليه» هم در طرف شمالى ماشين واقع


1- . خيلى خوب و منظّم.
2- . در متن اوقات هاى آمده كه غلط است.

ص: 158

بوده و «اسماعيليه» از شهرهاى خيلى پاك و تميز بوده، و تمام خيابانها را گل كارى كرده بودند، به حدى پاك و تميز بود كه جاى داشت عوض «اسماعيليه» «فردوسيه» بگويند، على اى حال از آن ماشين پايين آمده، به ماشين ديگر سوار شديم، حركت نموديم و در مدت چهار ساعت از «پرت سعيد» با ماشين به «سويس» آمديم.

وقتى كه از ماشين پائين آمديم، يك نفر از نمايندگان كمپانى ما را استقبال نمود، اول خودش را معرفى نمود كه «حاجى محمود» نام دارم، از طرف «كمپانى خديويه» نماينده هستم، منزل حاضر است، اسباب ها را پايين آورديم، چون كه مفرش ها(1) در انبار بود، خواستيم پايين بياوريم، «حاجى محمود» اظهار نمود كه مفرش ها را من خواهم آورد، ما هم مطمئن شده كه ايشان مفرشها را خواهد آورد، باز هم مجدداً به ايشان اظهار كرديم، گفت ماشين به «حوض» رفته است، اظهار نموديم: با شما خاطرجمع شديم و حالا هم مفرشها لازم است. اظهار نمود: مفرش خرج دارد! مجبور شده دو نفر از همراهان دور(2) گرفته، به «حوض» رفته، پس از يك ساعت و نيم مراجعت نموده، مفرش ها را آوردند، شب توقف نموده، روز بعد آدم كمپانى خديويه گفت: بايد به اداره صحيّه «سويس»(3) برويم، به همراهى ايشان به اداره صحيّه رفتيم، آقاى دكتر آمد، اول امر نمود درِ يك ميز آشپزى را، بلكه از آن هم كثيف تر بوده آورده، بعد امر كرد، چند شيشه دواء «اسجون» حاضر نمودند، اگر واقعاً يك دكتر حسابى وارد مى شد، يقيناً اظهار مى نمود كه اين شيشه و سوزن جاى ميكرب است و در يك جاى كثيف «اسجون» را زدند، كه بنده از تقرير آن خجالت مى كشم، اگر واقع را بيان نماييم، به اداره صحيّه دولت برمى خورد و هم [به] مسافرين، گر چه مسافرين مجبور بودند.

على اىّ حال پس از عمليات دكتر، از اداره صحيّه خارج شديم، آن شب را هم توقف نموده، صبح زود ديديم «حاجى محمود» حاضر شد [و] اظهار نمود: بايد برويم به «اداره مواسات اسلاميه»، عرض نموديم چشم، طرف عصر خواهيم آمد، ايشان ممنون


1- . آنچه روى زمين بگسترانند و روى آن بخوابند.
2- . درشكه
3- . سوئز

ص: 159

شده، خارج شدند.

بعد از ظهر، مجدداً «حاجى محمود» حاضر، گفت: آقايان بفرماييد. ما هم بلند شده وقتى كه خواستيم از عمارت خارج شويم اظهار نمود: در آنجا نفرى پنج قروش براى تصديق، و پنج قروش هم براى «مواسات اسلاميه»، و شش قروش هم به خود من، نفرى شانزده قروش مى شود، شما را راهنمايى كنم، رفقا متفقاً اظهار نمودند: ما به وجود تو محتاج نيستيم.

وقتى كه اين حرف را شنيد، چون سگ تير خورده، از پيش ما خارج شد، ما هم رفته كارهاى خود را انجام داده، به منزل برگشتيم. وقت غروب بود، تازه چراغ برقى روشن كرده بوديم، يك دفعه ديديم يك نفر با داد و فرياد وارد شد، سؤال كرديم چه خبر است؟

ديديم «حاجى محمود» است، عصاى خود بر زمين مى كوبد، فرياد مى زند، ما گفتيم «حاجى محمود» بيا، چايى حاضر [است]، ميل بفرماييد. گفت: من چايى شما را نمى خورم! گفتيم: مگر چه شده است؟ گفت: كرايه مفرشها را بدهيد، ما اظهار كرديم كرايه مفرشها را به خودتان داديم، گفت بيست قروش «بلديّه» گرفته است، ما گفتيم پس زيادى نداريم، هر چه شما بگوييد بدهيم، بر داد و فرياد خود افزود.

در جنب اتاق ما يك نفر از اهالى «اسكندريه» منزل داشت، كه هم نماينده «كمپانى خديويه» بود و هم چند نفر حجاج داشت، به فرياد «حاجى محمود» از منزل بيرون آمد، قضا را خوب تركى هم حرف مى زد، آمده اول «حاجى محمود» را ساكت نموده، بعد بما اظهار كرد: چه واقع است؟ ما گفتيم: ديروز وقتى كه ما وارد شديم، خواستيم مفرش ها را پايين بياوريم، حاجى محمود گفت: شما برويد منزل، من مفرشها را خواهم آورد، وقتى كه به منزل آمديم، از ايشان پرسيديم مفرشها را آورديد؟ گفت نه مفرشها را به «حوض» برده اند، چهل قروش خرج دارد، ما سه درشكه گرفته به «حوض» رفتيم، مفرشها را آورديم، ديروز «حاجى محمود» نفرى شانزده قروش، براى ما خرج تراشى كرده بود، چون ما قبول ننموديم، امروز آمده بگويد، بيست قروش به بلديه دادم، قدرى به «حاجى محمود» وساطت نموده، آورد ميان ما را صفا داد، آن شب را هم در آنجا توقف كرديم.

ص: 160

صبح به بازار رفتيم، با يك نفر از اهل «سويس» مصادف شديم، اول سؤال نمود اهل كجا هستيد؟ بنده عرض كردم: اهل «ايران»، پس از سؤال و جواب پرسيد كجا منزل داريد؟ عرض كردم: در منزل كمپانى كه در سمت نظريات «حاجى محمود» اداره مى شود.

گفت واقعاً بد كار نموده ايد، گرچه عمارت مال كمپانى مى باشد، چون دست «حاجى محمود» در كار است، خيلى خبط(1) كرده ايد آنجا منزل نموده ايد! به جهت آنكه «حاجى محمود» خيلى آدم مردم آزارى است و بى شرافت، بنده واقعه شب را اظهار نمودم، ايشان در جواب بنده گفتند: شما درست به تاريخ اين آدم آشنا نيستيد، كه چه قدر آدم بى شرف و بدذات است، بنده سؤال نمودم چه طور؟ مگر اين آدم تا حال چه اقدامى نموده است؟

در جواب بنده اظهار كرد:

اين در جنگ بين المللى از اشرار «داجامر» و غيره، اسلحه گرفته بود، چند نفر هم مسلك هاى خود را [نيز] به دور خود جمع نموده، بر عليه «دولت عليّه عثمانى» اقدام نموده، از اهل شهر هر كس طرفدار «دولت عثمانيه» بوده، با اين آدم طرف شده بناى جنگ را گذاشته، مخصوصاً چند نفر از خويشان خودش با اين آدم ضديّت نموده اند، بالاخره «دولت عثمانيه» مغلوب شده، اين آدم بى شرف به فاميل خود، غالب شده، چند نفر از آن بيچاره ها را اعدام نمود.

واقعاً خيلى جاى تعجب است، به وطن عزيز خود، كه مثل مادر در دامن آن پرورده، خيانت نمايد، و برادران دينى خود را محض طمع خود، نشانه [رفته] هلاك نمايد.

على اى حال، وقت ظهر بود، اطلاع دادند كه كشتى حاضر است، به منزل آمديم، پس از صرف ناهار اسباب منزل را جمع نموديم به طرف «حوض»، ماشين يك سره تا دم بارانداز آمد، در استادگاه(2) خود ايستاد، از ماشين پائين آمديم، به طرف بارانداز رفتيم، وقتى كه به بارانداز وارد شديم، يك نفر از نظاميان «دولت مصر» آمد، اظهار نمود: بايد به قرنطينه برويم. به همراهى ايشان طرف قرنطينه رفتيم، وقتى كه داخل قرنطينه شديم،


1- . سهو و اشتباه
2- . ايستگاه

ص: 161

اجازه دادند به يك اتاق بزرگ داخل شديم.

دكتر قرنطينه آمد گفت: تمام لباس ها را بكنيد و يك پيراهن سفيد كرباس هم دادند، گفت: اينها را بپوشيد.

چون لباس درآورديم و پيراهن پوشيديم، يك كيف هم دادند گفتند: وجه و برات هر چه داريد، جوف اين كيف بگذاريد، با خود بياوريد، ما هم اطاعت كرده، ما را به حمام نمره قرنطينى، هدايت نموده چون داخل حمام شديم، صابون و ليف آوردند، دستور دادند بدن خود را درست بشوئيد، بعد از شستن بدن خود، از در ديگر خارج شديم، ديديم لباسها را حاضر گذاشته، و در طورهايى كه قبلًا نمره آنها را به ما داده بودند، آوردند، لباس ها را گرفته، پيراهن ها را كنده، لباسها را پوشيده، خارج شديم و به هر نفرى يك ورقه از طرف قرنطينه دادند، كه وقت دخول به كشتى، ورقه را گرفته اجازه دخول بدهند، تقريباً يك ساعت و نيم به غروب مانده بود، به كشتى آمديم، در لب دريا هم نيم ساعت معطل شده، اجازه دخول به كشتى را دادند.

فصل بيست و يكم

حركت از سويس و ملاقات يك نفر هندى

بيست و نهم ذى قعده، يك ساعت به غروب مانده، سوار كشتى شديم و پس از چند دقيقه حركت كرده، تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود به «طور سينا» رسيديم، چون لنگر كشتى را انداخته، بنده در كشتى قدم مى زدم، ديدم يك نفر «جوان هندى» رسيد، سلام نموده، بنده سؤال كردم آقاجان اهل كجا هستيد؟ فرمود: اهل «هندوستان» مى باشم، در نزديكى «مرشدآباد بنگاله هند» سكونت دارم.

سؤال نمودم در كجا تحصيل نموده ايد؟ فرمودند در «فرانسه»، «انگليس» و قوانين «فرانسه» را خواندم، پرسيدم «فارسى» را در كجا تحصيل نموده ايد؟ اظهار داشت در خود «هند».

ما مشغول صحبت بوديم، يك نفر ديگر وارد شد، با ايشان به زبان عربى تكلم

ص: 162

نمود، ايشان مشغول صحبت بودند، بنده در فكر فرو رفتم، كه واقعاً معارف «ايران» چه قدر در عقب است، كه يك نفر «هندى» با اينكه در تحت حمايت يك دولت اجنبى اداره مى شود، اگر به هرنقطه از نقاط عالم مسافرت نمايد، مى تواند زندگانى نمايد، متأسفانه اگر ما به مركز «ايران» وارد شويم، تازه به زبان ملى خود آشنا نيستيم.

بارى پس از ختم مذاكره با آن شخص عرب، راجع به استقلال «هندوستان» مذاكره مى كرديم، اينقدر از فجايع «انگليسى ها» در «هندوستان»، و از نفاق اهالى اظهار نمود، كه حقيقتاً دلم به احوال ساكنين آن سرزمين سوخت.

در اين بين سوت كشتى را زدند، كشتى در حركت آمد، در صورتى كه تا غروب از وسط كره عبور نموديم، يك ساعت از شب رفته بود از وسط كره خارج شديم، بعد از يك ربع به هر طرف كه نگاه مى كرديم، غير از آب چيزى ديگر به نظر نمى آمد، طليعه صبح معلوم شده، كشتى را در درياى بزرگ غوطه ور ديديم، كمى علامت كولاك هواى دريا معلوم بود، تا نيم ساعت از آفتاب رفته، با شدت تمام دريا كولاك داشت، كه عموم ساكنين كشتى رو به درگاه «حضرت احديت» آورده، استغاثه نموده، كم كم كولاك برطرف شده، كه قدرى اهل كشتى از خوف و اضطراب بيرون آمده، تا اينكه از دور، سواد كوهى نمايان شد، باعث قوّت قلب ساكنين كشتى شده.

فصل بيست و دوّيم

ورود به بندر ينبوع

(1)چهار ساعت از آفتاب رفته به نزديكى بندر يَنْبُع رسيده، از قرار معلوم يَنْبُع، پُرْت(2) صحيح نداشت، كشتى در دويست قدمى ايستاده، از طرفى كرجى(3) دولتى، با حمال هاى


1- . يَنْبُع صحيح است و از اين پس لفظ صحيح نوشته خواهد شد.
2- . اسكله
3- . كشتى كوچك، قايق پارويى، زورق

ص: 163

رسمى به طرف كشتى روان شدند، در اين اثنا(1) ملاحظه نموديم، بيست و هشت نفر از فقراى «يَنْبع» در اطراف كشتى حاضر شدند، مثل آدمى كه در خشكى راه برود، همان نوع، زير آب راه رفته سرشان بيرون آب بود، از حجاج توقع نمودند، حجاج پول را به دريا انداخته، فقراء به عجله تمام رفته، در زير آب پول را پيدا كرده، به صاحب پول نشان مى دادند، چون بنده فقرا را با آن حال اسف آور ملاحظه نمودم در فكر فرو رفتم، كه مگر گدائى را نصيب ما اسلاميان نموده اند، كه انسان از هر جا عبور نموده، فقرا دست تكدّى باز نموده بودند؟

با خود فكر نمودم، اينها نيست مگر بى فكرى متمولين، كه اين بيچاره ها را به اين روز گرفتار نموده، اگر چنانچه تجّارمان در تأسيس شركت ها و كارخانه ها سعى كنند، آتيه اين اشخاص بى بضاعت را به امرى وادار مى نمودند، از ذلّت تكدّى آزاد، و مملكت به خوبى آباد مى شد.

پس از دو ساعت توقف، كشتى بارهاى خود را تحويل نمود، حركت داده در صورتى كه باد با كمال شدت مى وزيد كه كاپيتانِ(2) كشتى امر نمود، چادرها را كه براى سايه كشتى كشيده بودند، برداشته و هر ساعت طوفان دريا تلاطم(3) مى نمود، ولى با اين حال كشتى به سرعت تمام در حركت بود، تا غروب طوفان دريا به شدت تمام ادامه داشت، و هواى «درياى أسود»، به اندازه [اى] كثيف بود، كه تمام حجاج بى حس و بى حركت افتاده، به حدى كه قادر به حركت [يك] آن نبودند.

شب را با كمال سختى و سستى بدن، صبح نموده باز هم كولاك و طوفان دريا ساكت نشده بود، دو ساعت از آفتاب رفته بود، كه سواد «جدّه» نمايان شده، قدرى جلوتر از طرف «جدّه» كرجى ها به طرف كشتى حركت نموده، و كشتى در يك فرسخى «جدّه»


1- . در اين هنگام
2- . در متن كابتان نوشته شده كه غلط است.
3- . در اصل طلاطم آمده است، قبلًا تلاطم را طامى نوشته اند مثل طهران كه فعلًا تهران مى نويسند و به معنى خروشيدن و بهم خوردن امواج دريا است.

ص: 164

لنگر انداخت، چون كرجى بانان، به كشتى رسيدند، لوازمات ما را از كشتى به كرجى حركت داده، خودمان هم سوار كرجى شده، به سمت «جدّه» حركت نموده، چون به لب دريا رسيديم، نمايندگان مطوفين ما را استقبال نموده، ما با اتفاق نماينده «عبدالرحمن جمال» به طرف يكى از مهمانخانه هاى «جدّه» رهسپار شديم.

فصل بيست دويّم

محرم شدن و حركت به مكّه معظّمه

چون وارد مهمان خانه شديم، شب را با سرور و شادى تمام به سر آورده، وقتى كه طليعه صبح نمايان شد، با فرح مفرط از خواب بيدار شده، پس از صرف چائى و اداى فريضه، احرام ها را برداشته، به طرف لب دريا روان شديم، پس از شست و شوى بدن محرم شده، به طرف گاراژ حركت نموديم، سوار اتومبيل سوارى شده، روز پنجم ذى حجّه چهار ساعت از آفتاب رفته، به طرف «مكّه معظّمه»، زادهااللَّه شرفها روان شده، چون قدرى طى راه نموديم، وارد وسط كوه شده، با سرعت تمام اتومبيل سوارى در حركت بود و ما هم با دل پرخوف، و قلب پر از ملال گاهى بى اختيار، خوشحال مى شديم.

نظر به اينكه قدرى به تشرّف «بيت اللَّه الحرام» نزديك شده ايم، تا اينكه به پنج فرسخى «بيت اللَّه» رسيديم، بنده ديدم تمام وحوش و طيور با كمال آزادى مشغول چرا هستند، علت آن هم آن بود كه، از چهار فرسخى «مكّه» همان طورى كه به شخص محرم صيد و شكار حرام است، به عموم هم، صيد در حرم حرام است، وقتى كه بنده اين آزادى را براى وحوش احساس نمودم، به اندازه [اى] متأثر شدم، با خود مى گفتم، چه قدر خوب است همين قانون مقدس خدائى، كه يك جمله آن را درباره وحوش و طيور به موقع عمل مى گذارند، اين قدر حيوانات وحشى به انسان، به علت آزادى رام مى شود، بلكه بنده مى ترسيدم كبوتران در زير اتومبيل بمانند.

متأسفانه همين قانون مقدس خدائى، براى رفاهيت ابناى بشر وضع شده است، عُشرى از اعشار آن را به موقع عمل نمى گذاريم، بلكه بعضى اشخاصى كه صورتاً انسان

ص: 165

هستند، ولى معناً از بهايم(1) هم رذل ترند، براى انهدام آن اقدام مى نمايند، در صورتى كه اين طور اشخاص داراى هيچ نحو شخصيت نمى باشند، و بعضى اشخاص هم هستند، حقوق نوع را براى رياست خود، به اسلام نسبت مى دهند، به عنوان اسلام حقوق مسلمين را از بين مى برند، در صورتى كه در پيشگاه اين قانون مقدس، سلطان و رعيت، فقير و غنى يكسان هستند و هيچ كس به ديگرى برترى ندارد، مگر فضل و زهد آن شخص تفوّق(2) داشته باشد، آن هم در پيشگاه «حضرت احديّت» محبوب خواهد بود، نه اينكه كسى كه عالم باشد، بايد جاهل را در زير پا بگذارد، و شخص غنى با فقير به نظر حقارت و بى اهميتى نظر نمايد، بلكه حقيقت انسانيت و نوعيت نصيب اشخاصى خواهد شد، كه خود را مطيع قانون مقدس نمايند، و معنى آزادى هم در پرتو همين قانون مقدس است كه به طورى انسان را آزاد و نوع پرور مى پروراند، كه واقعاً اگر عقلاى عالم به حقيقت قانون اسلام پى برند، در آنِ واحد، تبعيت اين قانون مقدس خواهند نمود.

فصل بيست و سيّم

ورود به مكه معظمه

تقريباً نيم ساعت به غروب مانده، وارد «مكه معظمه» شديم، از اتومبيل محض اينكه «قدغن» بود كه به شهر داخل نشود، پياده شده سوار يك چهارچرخه شديم، با زحمت تمام عبور مى نموديم، چونكه زيادى شترداران و مسافرين، از حركت چرخ مانع بود، راضى بوديم بر اينكه پياده شده راه برويم، از آنجايى كه بلد نبوديم، باز مجبور شده، تن به قضا داديم، تا اينكه مصادف شديم به يك نفر اهل «ايران»، از ايشان سؤال نموديم منزل «عبدالرحمن جمّال» را، ايشان اظهار داشته مرا ايشان به استقبال شما فرستاده است، با چرخ به اين اميد، به طرف منزل «عبدالرحمن جمّال» رهسپار شديم.


1- . حيوانات
2- . برترى

ص: 166

نظر به اينكه وقت حركت از «جدّه» [بعضى] از آقايان رفقا دير رسيدند، فقط يك اتومبيل سوارى كه چهار نفر سوار شده بوديم، ميان شب وارد شديم، «عبدالرحمن» آن شب را از ماپذيرائى فرمود، و سه نفر از رفقاى بنده را در منزل گذاشته، براى حفاظت نقود(1) خودشان، به همراهى يك نفر مطوّف، به طرف بيت روان شدند، كه شايد شب از احرام در آيند، پس از چند دقيقه مراجعت نمودند، بنده سؤال نمودم طواف كرديد اظهار داشتند: چون كه از طرف «ابن سعود» اشخاصى كه به اعمال حج آشنا نيستند [بايد] به وسيله مطوّف طواف نمايند، قدغن شده است شب طواف ننمايند، [لذا] از طواف مانع شدند.

فصل بيست چهارم

اعمال طواف و دخول به مكّه و صفا و مروه

پس شب را استراحت نموده، صبح پس از اداى نماز و صرف چايى، به همراهى مطوّف به طرف «مكّه» روان شديم، غسل نموده به طرف «بيت خدا» رهسپار شديم، اعمال طواف را به عمل آورده، كه ان شاءاللَّه مقبول درگاه «حضرت احديت» خواهد شد، به طرف «صفا» و «مروه» روان شديم.

سعى «صفا» و «مروه» كه هفت بار رفتن و آمدن است، واقعاً يك ورزش و سرمشق بدنى محسوب است، به عمل آورده مراجعت نموديم، اگر چه واقعاً براى بنده خيلى زياد است كه در واجبات قانون مقدس اسلام اظهار عقيده نمايم، ولى نظر به اينكه به عقيده بنده، در دنيا انسان بخواهد با كمال بى طرفى نظر نمايد، به قوانين مقدس اسلام كه از ناحيه مقدس الهى جعل شده، محض رفاه حال بشر و از وضع قانون اين است كه انسان به وظيفه دنيوى و اخروى خود باشد، اگر انسان بخواهد محسّنات قانون مقدس اسلام را بنويسد، عمر «نوح» لازم است، و اشخاصى هم مى خواهد كه در واقع انسان كامل باشند،


1- . پول و وجه نقد

ص: 167

نه اينكه مثل بنده اشخاص به عقل خودش چيزى اظهار نمايد، شايد همان قانون در روى همان اصل شده باشد، شايد برخلاف آنها باشد، آن وقت يك مسئوليت منكر براى خود در پيشگاه «حضرت احديت» فراهم نمايد، نظر به اينكه بنده كاملا به فلسفه قانون آشنا نيستم، و عالم هم به قوانين ديانتى نيستم، آنچه به عقيده خودم يعنى به طورى كه خودم احساس نمودم، آن را عرض مى نمايم:

فصل بيست و پنجم

جهت وجوب مكه و نتايج آن

(1) حج براى اشخاص متمول و باثروت، با شرايطى [كه] دارد واجب است، وقتى كه يك نفر مستطيع شد، البته يك شخصِ باثروت است و غالباً اين اشخاص از اشخاص فكور خواهد شد، كه در نتيجه يك مسافرت و زحمت سفر و مشقت راه، متنبّه خواهد شد، كه انسان براى چه خلق شده، و عالَم هم نه اين «قزوين» و «طهران» است كه ما مى بينيم، بلكه كليه «ايران» يك قطعه كوچك از قطعات عالَم محسوب مى شود و «بحر خزر» يك درياى كوچك است در جنب اقيانوس بزرگ، و ضمناً همان شخص با تهيه وجه زيادى عازم خواهد شد، كه اين وجه واقعاً براى شخص مستطيع از آن وجه ها محسوب مى شود، گوئيا در زيرزمين جزء خزاين زير زمين محسوب نمى شود، تمامى اين وجه را به امر «خدا» صرف مى نمايد، كه يك كمك بزرگ براى اقتصاد محسوب است.

(2) اين طور اشخاص غالباً از اشخاصى محسوب مى شوند كه نسبت به سايرين، كه در آن نقطه با ايشان زندگى مى نمايند، از حيث تمول به سايرين برترى دارد، و شايد بعضى هم پيدا شود، تعدى را به زيردستان خود روا دارند، در صورتى كه زيردستان آن شخص نسبت به او قادر نيستند، دفع ظلم ايشان را بنمايد، البته هر مسافر در راه هاى دوردست، مخصوصاً در خارجه، كارهايى پيش آيد كه در بعض اوقات، براى دفع آن از عهده شخص مسافر، و لو اينكه صاحب قدرت مافوق هم باشد، غير مقدور است و قطعاً

ص: 168

هم هر كس مبتلا شد، نمى تواند متحمل به تعدّى ديگرى باشد، يك اندازه آن ظلم كوچك را، كه از خودش احساس مى نمايد، علاوه بر اين كه خودش را مسئول درگاه الهى مى داند در نزد وجدان شرمنده خواهد شد.

(3) وقتى كه شخص مستطيع وارد به «ميعادگاه خداوند» عالم شد، البته در يك موقع معين خواهد شد، اين شخص به تنهائى براى اداى حج عازم مى شود، بلكه اقلًا صد هزار نفر، از اكناف عالم براى اداى حج خواهند آمد، ممكن است اشخاصى پيدا شود، كه به امورات مسلمانان رسيدگى نموده، و حلّ قضاياى مشكله را بنمايد، و شايد فلسفه حقيقى حج، كه در يك روز معين واجب شده است، همين باشد كه روحانيون و عقلاء اسلامى در اطراف عالم در يك روز معين، در ميعادگاه ايزدى جمع شده، براى تبادل افكار با هم ديگر، تشريك مساعى نمايند، و از نفاق كه امروز ما مسلمانان را، با كمال بى شرمى در نزد ملل زبون و خوار نموده است جلوگيرى نمايد.

ولى افسوس و هزار افسوس: كو اشخاصى كه با جان فشانى قانون اسلام را مجرى مى داشتند؟ و كجايند اشخاصى كه براى جارى نمودن «لا إله إلا اللَّه» از هيچ گونه جان بازى مضايقه نمى نمودند، وچرا روحانيون عالى مقام، در اين گونه مقام ها كه عموم مسلمانان جمع مى شوند، به وظايفشان آشنا نمى نمايند؟ چون گوسفند بى شبان در جلو هزاران گرگ بلا دچار، و بلكه اشخاصى هم پيدا شود در لباس ميش، خودش از گرگ بدتر است.

(4) بيست و چهار چيزى كه براى شخص محرم حرام است، حقيقتاً يك تزكيه نفس است، كه انسان را ملتفت مى نمايد كه بايد چه طور زندگانى نموده، از چه بايد اعراض نموده، و كدام يك را استقبال بايد كرد؟

(5) در عين طواف، انسان اگر دقيق باشد، مى داند كه آن امرى كه انسان را از بلاد دوردست به اين جا كشانيد، يك روز هم به جائى كه آخرين وعده گاه «خداوند» است، حاضر خواهد شد.

(6) سعى «صفا و مروه»، نظر به اينكه به طورى كه اشاره شد، شخص مستطيع عموماً از اشراف و از ثروتمندان اسلام محسوب مى شوند، و اگر از اشخاص كارگر پيدا شود نادر است، و واجب است كه سعى «صفا و مروه» را بنمايند، كه يك سرمشق ورزش

ص: 169

بدنى است، اقدام نمايد كه در اثر اين ورزش و مشقت راه، تغيير حالى پيدا شود، در خاتمه از آقايان عظام محترمين و دانشمندان گرام و نكته سنجان كلام مستدعى هستم، كه اگر ايراد و اشتباهى ملاحظه نمودند، تصحيح نمايند.

فصل بيست و ششم

توقف در مكّه معظّمه و قبرستان ابوطالب عليه السلام

و در اطراف آن قبرستان حضرت «ابوطالب»، عمّ بزرگوار «حضرت رسول اكرم»- صلى اللَّه عليه و آله-، كه در شهر «مكّه معظّمه» است، عموم مسلمانان مسبوق [اند] كه اجداد و اقوامِ «حضرتِ ختمى مرتبت»- صلى اللَّه عليه و آله- در آن قبرستان مدفون، و از چندين قرن قبل، حجاجى كه به زيارت «بيت اللَّه» مشرف مى شوند، به آن قبرستان براى زيارت بقاع متبركه مشرف مى شدند، و به دعاى خير ياد، و بعضى زيارت نامه مخصوص داشته، مى خواندند.

وقتى كه بنده با رفقا به طرف آن قبرستان رهسپار شديم، كه هم زيارت اهل قبور را كرده باشيم، و هم اقدامى كه شنيده ايم «سلطان نجد» براى انهدام بقاع متبرّكه نموده است صحت دارد، يا اينكه شاخ و برگ مى گذارند؟ موقعى كه مشرف شديم، يك نفر عسكر در قبرستان مأمور بوده، از طرف «دولت نجد» براى حراست همان قبرستان، وقتى كه حجاج به زيارت اهل قبور مى آمدند، صريحاً مى گفت: در اول قبرستان بمانيد، از اين جا طلب مغفرت نمائيد به عموم مسلمانان، ولى به اصرار «حاجى حسن همدانى» كه حمله دار ما بوده، ما را اجازه داد به نزديك قبر «حضرت خديجه» برويم، و خودش هم به همراهى ما آمد و مواظب هم بود، مى گفت طلب مغفرت نمائيد برگرديد و اطراف قبر «حضرت خديجه» را برداشته بودند، با زمين مساوى بود و فقط يك سنگ روى قبر بود.

گرچه طرفداران مذهب و عقايد وهابى عقيده مندند، كه نبايد در روى زمين بقعه باشد، گوئيا به عقايد خودشان مى گويند عبادت بايد منحصر به خداوند عالم باشد، و مشرف شدن به زيارت «بقاع متبركه» را حرام و شرك به خداوند عالم مى دانند، در

ص: 170

صورتى كه عقايد طرفداران «مذهب اثناعشرى» بر آن است، كه قبول ديانت و تبعيت به دين اسلام، محض امر و رضاى «حضرت احديّت» است و بر هر امر واجب و مستحبى كه ما اقدام مى نمائيم، فقط و فقط محض رضا و اطاعت امر «حضرت خداوندگار» است، و از آن جمله زيارت قبر حضرت «حسين ابن على»- عليهما السلام- را مى نمائيم، محض اين است كه «حضرت سيدالشهدا»- عليه السلام- تمامى اولاد و اقوام و دارائى خود را، براى ترويج دين مبين، و براى لكه دار نمودن پرده ظلم «بنى اميّه»، كه مقام محترم خلافت و امامت را ظلماً تصرف، و عموم مسلمانان عالم را، در تحت لواى ظلم خود قرار داده بودند، در اثر فداكارى همان حضرت خارج، و به عموم عالم و عالميان گوش زد نمود، كه جان فشانى من نه اينكه، براى رسيدن به مقام خلافت بوده، بلكه نظر اصليه آن حضرت چند چيز بوده:

(1) زمامدار ديانت بايد شخصى باشد، كه در ترويج دين با جان و اموال خود دفاع بنمايد، همان طورى كه خود حضرت با برادران و اقوام خويش، براى جان نثارى در مقابل عَلَم ظلم استقامت نموده، بالاخره با خون خود در عالم، به خط برجسته اعلام نمود، كه معنى جان فشانى اين است، و براى دفع ظلم ظالم، بايد اين طور اقدام نمود.

(2) به عالم بشريت فهماند كه نبايد يك جامعه و يا يك قوم، زمام امور خود را به كسى واگذار نمايند، كه قابليت و استعداد نداشته باشد، مخصوصاً زمامدارى امورات ديانت را به شخصى بايد واگذار نمود، كه خودش عامل ديانت بوده باشد، تا اينكه مردم از آن شخص تبعيت نموده، به امورات دنيوى و اخروى خود عمل نمايد.

(3) گوشزد نمود كه در دنيا براى پنج روزه رياست، نبايد تبعيت ظالم را قبول نموده، شرافت و ديانت خود را لكه دار كرد، بلكه به زندگانى آنى پشت پا بايد زد، و زندگانى ابدى براى خود، در اثر يك جان فشانى و فداكارى اتخاذ نموده، در صورتى كه فلسفه شهادت آن حضرت، غير از اين ها شايد باشد، كه انسان به حقيقت آن قادر نيست، در اين جا انصاف [و] وجدانى لازم است، بدون غرض، بانظر بى طرفى از اول حركت از «مدينه طيّبه» تا ورود به «كربلا» با شهادت تاريخ صحيح، به وقايعى كه افتاده است نگريسته، تا بدانيد كه مقصود اصليه آن حضرت- عليه السلام- چه بوده است؟ و براى چه

ص: 171

با انصار مخصوص، و اهل بيت عصمت به طرف «عراق» رهسپار شد؟

در صورتى كه براى آن حضرت امكان داشت، از هر بلدى از بلاد اسلام استمداد نمايد، در صورتى كه آن حضرت در آن ايام، محبوب القلوب اغلب اهالى بلاد مسلمين بوده، قطع نظر از اينكه استمداد از احدى نفرمود، كسانى كه عزم همراهى داشتند، مانع شده قبول نمى كرد، از ايام طفوليت پيش گوئى از مرگ و قتل مى فرموده، از بدو حركت از «مدينه» تا ورود به مقصد، علنى مى فرمود كه من به كشته شدن مى روم، البته پر واضح است كه اگر حضرت چنين اقدامى مى كرد، خود را به اين اندازه محبوب جميع عالم، و مقرب درگاه «حضرت احديت» نمى نمود.

در نزد عقلاء عالم، اين طور معروف و برجسته نمى شد، زهى خجالت و شرمندگى كه اين جزئى قدردانى را بدعت دانسته، و از زيارت و عزادارى آن حضرت عليه السلام منع مى نمايند!!

متأسفانه با كمال شرمندگى، كه بايد شانه به زير ظلم ظالم ندهيم، اسلامى كه در نتيجه قائدين دين مبين، علم «لا إله إلّااللَّه» را در هر نقطه از نقاط «اروپا» و «افريقا» و «آسيا» زده بودند، و در اثر يك دلى و جوانمردى، متوطّنين عالم را مطيع نموده بودند، امروز در نتيجه اين طور اختلافات، در تحت لواى ظلم و تعدى اجنبى، تن به قضا داد، گوئيا آن را به پيشانى بى شرم خود نمى آوريم.

چه قدر جاى تأسف است كه در روى سياست خارجى بر سر همديگر بزنيم، اسلامى كه عبوديت را براى هيچ كس روا ندانسته گردن دهيم، آن وقت در سر اين قبيل چيزها، تفرقه و نفاق براى مسلمين درست نمائيم كه اجنبيان استفاده نمايند.

فصل بيست هفتم

حركت به طرف منى

روز هشتم ذى حجة، تقريباً يك ساعت به غروب مانده، به طرف «منى»، به وسيله شتر حركت نموديم، البته جمعيت و ازدحام، لازم به عرض نيست. تقريباً يك ساعت از

ص: 172

شب رفته وارد «منى» شديم، شب را توقف كرده، به طرف «عرفات» حركت نموده، وقتى كه وارد «عرفات» شديم، هوا به اندازه اى گرم بود كه قابل تحمل نبود، نظر به اينكه در خيمه ما آب وفور بود، علت آن هم اين بوده كه [در كاروان] «حاجى حسن حمله دار» فقط شانزده نفر از آقايان اهالى «ابهر» بوده مقاطعه نموده بود كه در «منى» و «مشعر» و «عرفات»، آب ما را بدهد، ديگر كار و حاجتى ديگر نداشت، و يخ هم همه جا همراه داشتيم، كه واقعاً زيادى آب از زحمت گرما ما را خلاص نموده بود.

در وقت سياحت «مشعر» اين بوده، يك عده از قرارى كه مى گفتند از «مذاهب وهابيه» بودند، از اول روز تا نزديكى غروب در دامنه كوه، در جلو آفتاب هلهله مى كردند، در صورتى كه ما نمى توانيم از خيمه بيرون بيائيم.

پس از غروب آفتاب به طرف «مشعر» حركت نموده، چندى از شب گذشته وارد «عرفات» شده، با زحمت تمام جا گرفتيم، قدرى استراحت كرديم، سنگ جمره جمع نموده، پس از اداى نماز صبح حركت نموديم، از قرارى كه معلوم شد آن شب يك نفر از اهالى «تبريز» آنجا گم شد، وقتى كه وارد «منى» شديم، به يك نحوى خود را به چادرها كه قبلًا تهيه كرده بودند رسانيده، گوسفند گرفتيم ذبح نموديم، و اعمال ديگر را هم به جا آورده، با دلى پر از شادى و فرح، آسوده نشسته شب را توقف نموديم.

روز يازدهم به طرف «مكه» حركت نموديم براى «طواف»، وقتى كه به «مكه» رسيديم، به آن منزل كه داشتيم وارد شديم، صاحب منزل با كمال شادى و فرح ما را استقبال نمود، و اظهار خوشحالى و فرح كرده كه الحمدللَّه سلامت برگشته ايد، چائى براى ما حاضر نموده، صرف كرديم، رفته اعمال «طواف» را و «سعى» صفا و «مروه» را به جا آورده، تا شب به «منى» مراجعت نموديم.

اما راجع به حفظالصّحه «مِنى» چه عرض كنم كه چه قدر محل خطر است!! با آن قربانى هاى زياد كه مى شود، واقعاً نصفش را مدفون مى نمايند، بوى عفونت آنها و كثافات ديگر، كه روح انسان را خسته مى نمايد، كه حقيقتاً براى «دولت حجاز»، لازم است بلكه واجب فورى است، كه هر چه زودتر در «منى» مهمانخانه ها و غسال خانه ها و مسلخ خانه ها، مطابق حفظالصّحه «منى» نمايند كه از تلفات و امراض مسريه جلوگيرى

ص: 173

شود، گرچه در «منى» آنچه به درد ايرانيان مى خورد، آب هندوانه بوده و كمى هم يخ پيدا مى شود، لذا تا روز سيزدهم در «منى» توقف نموديم [سپس] به طرف «مكه» حركت كرديم، چند روز خيال داشتيم، به وسيله اتومبيل به «مدينه طيبه» برويم، دلال و مطوّف امروز فردا نموده، و گرمى هوا هم مانع از حركت به وسيله شتر بوده

فصل بيست و هشتم

حركت به طرف جدّه

تا اينكه در بيست و يكم ذى حجه، نظر به اينكه در «جدّه» اتومبيل نيست، شتر گرفته به طرف «جدّه» حركت كرديم، آن شب را راه رفتيم، صبح در نصف راه پياده شده، در يك قهوه خانه كه حلبى به اطراف آن زده بودند پياده شده، آفتاب تابش نموده آن قدر گرم شد، با وجود اينكه خيلى هم يخ داشتيم، نزديك بود هلاك شويم.

در اثر همين گرمى [بعضى] از همراهان كه شانزده نفر بوديم از اهل «ابهر»، ناخوش سخت شدند، از آن جمله جنابان آقاى «حاجى اكبر خان» و آقاى «حاج منصور نظام» پسر عموهاى محترّم با آقاى «حاجى يوسف» كه از رفقاى ما بود، با شدت تمام ناخوش شدند.

نزديك غروب حركت نموديم، در صورتى كه آقايان پسران عموى سابق الذكر كسالت پيدا كردند، نمى توانستند در كجاوه بخوابند و استراحت نمايند، با مشقت و زحمت تمام آن شب را صبح نموديم، يك ساعت از آفتاب رفته به «جدّه» رسيديم، در حالتى كه از شانزده نفر، فقط بنده و دو نفر ديگر سلامت بوده، باقى آقايان رفقا كسل و ناخوش احوال بودند، شب در مهمانخانه جا گرفتيم، چند روز به خيال ديگر كه شايد حال آقايان رفقا بهتر شود اتومبيل بگيريم، باز دلالها امروز فردا نمودند، بالاخره مرض رفقا هم روز به روز در تزايد و شدت بوده، كه مجبور شده از كمپانى «كشتى خدويه» بليط گرفته، حركت نموديم، سه شب در روى دريا در حركت بوديم، در صورتى كه هواى دريا مثل هواى ده «سرينه» بدتر بوده، كه كثافت هوا عموم مسافرين را خسته، و از خورد و

ص: 174

خواب به كلى وا داشت و مخصوصاً رفقاى بنده [كه] عموماً ناخوش احوال بودند تا اينكه به قرنطينه «طور سيناء» رسيديم.

فصل بيست و نهم

ورود به طور سينا و اتفاقات آن

وقتى كه وارد «طور سينا» شده، كشتى لنگر انداخت، نماينده دولت «مصر» با طبيب صحّيه(1) وارد كشتى شده، پس از معاينه مسافرين، به طرف قرنطينه «طور سينا» حركت دادند، قرنطينه طور خيلى عالى، با طرز جديد و ساختمانهائى مطابق حفظالصحّه داشت.

انصافاً مسافرين و حجاج را، از خطر مرگ و عفونت دريا نجات مى داد و روزى يك دقيقه هم، دكتر صحّيه براى معاينه مسافرين مى آمد، چون شب را توقف نموديم روز شد، موقعى كه دكتر صحيّه وارد شد، يك نفر از اهالى «ابهر» كه «حاجى عزت اللَّه» نام داشت، قدرى حالش بدتر شده بود، يك خوراك «سلفاد دوسولات»(2) داد، روز دويم وقتى كه دكتر وارد شد، امر نموده بايد اين مريض نرود [تا او را] معالجه نمائيم، چون خارج شد پس از چند دقيقه، چهار نفر با يك تابوت وارد شدند، از حركت وحشيانه ايشان، اشخاصى كه قدرى حالشان خوب بود، ناخوش و كسل شدند، و مريض بيچاره چشم خود را باز نموده، آن حالت عجيب و غريب را ملاحظه نمود، رنگ از رخش پريده، با يك حالت اسف آور، به طرف مريضخانه حركت دادند.

در بيرون همان محوطه از اهل مريض خانه حاضر بوده، در توى اتومبيل گذاشته حركت دادند، بعد ما مصمم شديم يك نفر از رفقا را به نزد مريض بفرستيم براى دلدارى، آن را هم اجازه ندادند، گرچه واقعاً مريضخانه طورى [بود كه] اتفاقاً براى مسافرين و حجاج خيلى خوب، و راحت روح مسافرين را فراهم مى نمايد، و عمارت ها و


1- . دكتر بهداشت
2- . سولفات دو سود صحيح است و همان نمك فرنگى معروف مى باشد كه در حلب به عنوان مسهل به كارمى رود.

ص: 175

ساختمانها هم مطابق حفظالصحّه و اداره محترم صحّيه آنجا هم، خيلى از مسافرين و حجاج مواظبت مى نمايند، [ليكن] متأسفانه همان اشخاص كه جزء مستخدمين مريضخانه بودند، واقعاً هر مريض را بخواهند آن طور حركت بدهند، حتماً زهره چاك(1) خواهد شد، اميدواريم كه كاركنان مريضخانه ها همه اوقات مستخدمين را، از اشخاص بااخلاق و باعلم استخدام نمايند، كه مواظب احوال مريض را بنمايند، و همه اوقات را رفق و مدارا رفتار نمايند.

روز سوم خود رئيس محترم صحيّه، كه يك شخص محترم و خوش اخلاق بود تشريف آورده، مسافرين را معاينه نموده اجازه داد حركت نمايند، و از ايشان براى مريض تكليف خواستيم، اظهار نمودند معالجه ميكنم، اگر خوب شد ارسال مى نمايم، بعد تقاضا شد يك نفر ممكن است اجازه بدهيد نزد مريض بماند، فرمودند در بيرونى مريضخانه ممكن است.

«حاجى حسن همدانى» را فرستاديم به مريض خانه، خودمان به طرف كشتى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت بود در كشتى نشسته بوديم، «حاجى حسن» وارد شد اظهار نمود:

وقتى كه من رسيدم به مريض خانه «حاجى عزت اللَّه» مرحوم شده بود، برديم دفن كرديم، [و] من آمدم! بعد از چند دقيقه نماينده حكومت وارد شد،

اظهار داشت اثاثيه(2) مريض كه مرحوم شده است [را] بياوريد، لباس و يك خورجين كه داشت تسليم نموده، اظهار نموده ديگر چيزى دارد يا نه؟ اظهار شد، نقدى چيزى ندارد. بالاخره يك ضمانت نامه از رفقاى ايشان گرفته [و] رفت.

كشتى هم در حركت بود، گرچه ما بين «طور سينا» و «سويس»(3) دريا طوفان زيادى داشت، الحمدللَّه در چهارم محرم [به] سلامت وارد «حوض سويس» شده، شب را در


1- . تركيدن كيسه صفراء، پوستى است كيسه مانند كه به كبد چسبيده و زرداب در آن جا دارد، به كسى كه به سبب ترس شديد بيهوش شود گويند زهره تركيده
2- . اصل: اساثه
3- . سوئز

ص: 176

«حوض» توقف نموده، در صورتى كه اجازه خروج نمى دادند كه به شهر وارد شويم.

چون دو ساعت از روز گذشت، نماينده دولت آمد، تذكره هاى عموم حجاج را گرفته، به يك نفر عسكر داده، سوار ماشين شديم، آن عسكر را هم همراه ما به طرف «پرت سعيد» حركت دادند، وقتى كه ماشين به چهار فرسخى «پرت سعيد» رسيد، ماشين را نگاه داشت، پياده نمودند، تذكره ها را دادند، به طرف «فتره» رهسپار شديم.

فصل سى ام

رسيدن به فلسطين

وقتى كه به نزديك كانال(1) «سويس» رسيديم، از «قنطرة»(2) گذشتيم [و] وارد خاك «فلسطين» شديم، در اول خاك «فلسطين» گمرك خانه بود، اول به آنجا وارد نمودند، مفتشين(3) گمرك خانه آن ليره ها را گرفته، پول كاغذى دادند، در صورتى كه «ليره عثمانى» هشتاد و هفت قروش «مصرى» بود، و به شصت و پنج قروش حساب نمودند، بعد به طرف اداره صحّيه بردند، هر نفرى ده قروش به اسم صحّيه گرفتند، تا اينكه پنج ساعت از شب گذشته، آنجا بوديم، با كمال سختى به سر آورديم، علت آن هم اين بود كه مهمانخانه نداشت و از رفتن به آبادى كه خيلى دور بوده، مانع بودند.

وقتى كه ماشين حركت نمود، دو ساعت از آفتاب رفته به لب ....(4) رسيديم كه بليط كمپانى خديو تا آنجا بود، و در آنجا هم بليط ماشين را تجديد نموديم تا «حيفا»، از «حيفا» هم مجدداً بليط ماشين گرفتيم، خوشبختانه ماشين در آن ساعت كه ما وارد شديم، حركت مى نمود، از اين ماشين پائين آمده، به آن ماشين كه به طرف «شام» مى رفت، سوار شديم،


1- . در متن قنار نوشته شده است.
2- . شهرى است بين اسماعيليه و پرت سعيد.
3- . بازرس
4- . در متن كلمه پاك شده و ناخوانا است ليكن در مسيرى كه ذكر كرده ميان پرت سعيد و حيفا، شهرهاى غزه و تل آويو واقع شده و قاعداً بايد يكى از اين دو شهر باشد.

ص: 177

اگر چنانچه يك دقيقه دير مى رسيديم، در «حيفا» مى بايست به قرنطينه برويم و دو سه روز معطل باشيم، لذا ماشين حركت نموده، يك ساعت از شب رفته، وارد «شام» شديم.

نظر به اينكه «عاشورا» نزديك بود، گفتيم شايد به «كربلا» نرسيم، در «شام» توقف نموديم، روز «عاشورا» را به زينبيه براى زيارت «حضرت زينب عليها السلام» مشرف شديم و عزادارى با بودن جمعى از اهالى «شام» در آنجا برپا نموديم، وقتى كه به «شام» مراجعت نموديم، شب را استراحت نموده، چون صبح يازدهم شد، در مهمانخانه كه منزل داشتيم، يك دفعه ديديم، تمامى در و ديوار به لرزه در آمد، به خيابان فرار نموديم، ملاحظه نموديم، ديديم در اثر زلزله، صاحبان مغازه ها و خانه ها عموماً بيرون دويدند، ولى الحمدللَّه خسارتى وارد نشد.

فصل سى و يكم

حركت از شام به طرف بغداد

روز دوازدهم محرم، اتومبيل هودسن گرفته حركت نموديم، نظر به اينكه حضرت «آقاى حاجى شيخ نصراللَّه مجتهد ابهرى»، با آقايان رفقاى خودش با ما فاميل بوده و هم ولايتى بوديم، كه در موقع حركت [از] «ابهر» با هم حركت مى كرديم، و اگر اتومبيل ما جلو مى شد، به شوفر مى گفتيم، نگاه مى داشت و اگر آن ها هم جلوتر مى شدند، همان طور، قضا را آن روزى كه از «شام» حركت كرديم، ايشان از ما جلوتر حركت كردند، ما هم به عقب ايشان رهسپار شديم، چون تقريباً بيست و چهار فرسخ از آبادى «شام» دور شديم، هر چه نگاه كرديم، اثرى از ايشان نيافتيم، با سرعت تمام در حركت بوديم، كه يك دفعه آقاى «حاجى اكبر خان» پسر عموى بنده اظهار نمود به «سليم نام» شوفر، كه اتومبيل را نگاه داريد وقتى كه نگاه داشت، گفت اينجا موقع نگاه داشتن اتومبيل نيست، چون كه از آبادى دور هستيم، ممكن است از عشاير ايلات اينجا باشند، به صدمه دچار شويم.

جناب «آقاى حاجى اكبر خان» گفت: نه، از دور يك سياهى به نظر من مى آيد، شايد اتومبيل آقاى «حاجى شيخ فضل اللَّه مجتهد» باشد، شوفر گفت: به آنجا رفتن خطر دارد،

ص: 178

زيرا كه ممكن است ميان سياهى از ايلات باشد، اسباب زحمت فراهم نمايند، پس قدرى پافشارى نموديم، تقريباً يك فرسخ جلو رفتيم، چون به دقت نظر نموديم، ديديم سياهى كه به نظر مى آمد، با علامت مخصوصى ما را به طرف خودشان دعوت نمودند، گرچه اتومبيل چى حاضر نبود، به نوعى راضى نموديم، تقريباً يك فرسخ هم جلو رفتيم، ديديم آقايان هستند، واقعاً جاى تشكر است و ايقان(1) از تفضّلات و حفاظت «حضرت يزدان»، كه چگونه وسايل نجات به جهت بندگان خود در بيابان بى امان فراهم نمايد، اگر چنانچه اندك دقيقه اى جناب «حاجى اكبرخان» به آن طرف عطف نظر، و ما هم غفلت از گذر به آن طرف كرده، آقايان قطعاً به راه فنا و عدم رهسپار مى شدند!

بارى چون به نزديك رسيده، ديديم اتومبيل معيوب شده، آقايان در بيابان وامانده و سرگردان مانده، پرسيديم چرا اينجا آمديد؟

اظهار نمودند كه: شوفر به جاده بلد نبوده راه را گم كرده، گرچه واقعاً در بين «بغداد» و «شام» جاده يك طور نيست، كه هر كس بداند جاده كدام و كجاست؟ و قدرى هم شوفر بى اطلاع بوده، لذا يك طور اتومبيل را درست نموده، اتومبيل ما جلو افتاد، اتومبيل رفقا هم عقب سر ما حركت نموده، چون به جاده رسيديم قدرى راه طى نموديم، چون به عقب سر نگاه نموده ديديم، باز اتومبيل رفقا معلوم نيست، آنجا پياده شده، نماز را اداء نموديم، قدرى صبر كرده، شايد خبرى برسد، ديديم اثرى پيدا نيست، پس به طرف «شام» مراجعت نموديم، ديديم باز اتومبيل معيوب شده است، به حدى كه قابل تعمير نيست، گرچه اين دفعه مثل دفعه اولى خطر نداشت، به علت اينكه در سر جاده بود و موقع مراجعت حجاج بوده، روزى چند اتومبيل خالى از «بغداد» برمى گشت، ولى دفعه اول به اندازه اى پر خطر بود، كه اگر خداى نكرده ما ملتفت نمى شديم، آقايان رفقا در معرض خطر بودند، لذا به شوفر گفتيم كه «جناب آقاى حاجى شيخ فضل اللَّه» را هم سوار نماييد، يك پول عليحده بدهيم، ساير آقايان آنجا باشند، شوفر ايشان برود از «شام» اتومبيل ديگر بياورد، بفرستد به «بغداد» و آن اتومبيل را برگردانند به «شام»، شوفر قبول ننمود، يكى از


1- . باور كردن و يقين نمودن

ص: 179

رفقا كه «حاجى يوسف» باشد آن را پياده نموده، با آن رفقاى «آقاى حاجى شيخ فضل اللَّه» آنجا گذاشتيم، آقا را سوار اتومبيل نموده، حركت كرديم، ايشان را به «خداوند قادر متعال» سپرده رهسپار شديم.

تقريباً يك ساعت از آفتاب رفته بود، به «عُلَيَّه»(1) كه اول خاك «عراق» محسوب مى شود رسيديم، به تذكره ها ملاحظه نموده امضا كردند، پس از سه ساعت استراحت و صرف چايى حركت نموديم، تقريباً دو ساعت به غروب مانده، بود به «رماديّه» رسيديم، مجدداً نفرى پنج روپيه به عنوان تذكره داديم، خواستيم حركت نمائيم، اظهار نمودند شب قدغن است، علت آن هم معلوم بود، قدرى اطراف «رماديّه» اغتشاش بود.

صبح روز چهاردهم محرم از «رماديّه» حركت نموديم، در ظرف سه ساعت به «بغداد» رسيديم، وارد گمرك خانه شده، گرچه معادل صد يك از تبعه ايرانى گمرك دريافت داشته، ولى از بابت دردسر و زحمت فراهم نمودن، به يك نحوى از گمرك خانه خارج شده به طرف «كاظميين» حركت نموديم.

فصل سى و دويم

حركت به طرف كاظميين و ورود و اتفاق روز عاشورا در آن

در آن وقتى كه به «كاظميين» رسيديم، اوضاع آنجا را دگرگون ديديم، از يك نفر سؤال كرديم چه اتفاق افتاده است؟ گفت روز عاشورا يك نفر «صاحب منصب»(2)، به اتفاق يك نفر «زن يهوديه» كه اهل «بغداد» بوده، ولى در لباس مسلمانان وارد حرم مطهر «حضرت موسى بن جعفر» عليهما السلام مى شوند، كه عزادارى [را] تماشا نمايند و در آن قسمت كه جاى ايستادن زنها بوده مى روند تماشا مى نمايند.


1- . عُلَيَّه: تصغير عليه است كه در شمال شرقى مكّه در سر راه مكّه به عراق قديم قرار گرفته است. بلادى
2- . كسى كه داراى رتبه و مقام دولتى باشد، افسر ارتش از ستوان سوم به بالا

ص: 180

چون در اين روزها جاى معين براى زنها و هكذا براى مردان است، يك نفر «صاحب منصب» اظهار مى نمايد بيائيد پائين، چون اين طرف مخصوص زنان است، ايشان حاضر بر آمدن مى شود، از آنجايى كه كار آن زن قدرى ظاهراً متهمه بوده، مانع مى شود، ايشان هم اصرار مى نمايند، بلكه آن «صاحب منصب» را محترماً پايين بياورند، زد و خوردى مى شود، «صاحب منصب» دست به هفت تير نموده، به طرف عزاداران خالى مى نمايد، به بدن يك نفر اصابت نموده مى رسد و مى افتد، مردم وحشى هم از «خدا» مى خواهند، دست از عزادارى كشيده، يك دفعه حمله مى كنند «صاحب منصب» را مى كشند، پليس هم مجبور شده دفاع مى كند، بالاخره شش نفر از پليس مجروح، و چهار نفر از اهل «كاظميين» كشته مى شوند تا اينكه از «بغداد» يك نفر از وزرا وارد مى شود، آتش فتنه را مى نشاند.

اين جا است كه دل هر عاقلى و گوش هر شنونده اى آتش خواهد گرفت كه اين جنگ ها كه جنگ خانگى [است] اسلام و استقلال مسلمانان را به باد فنا مى دهد، و عالم بشريت را با خاك مذلت يكسان مى نمايد، چه قدر جاى تأسف است، به عوض اينكه دست اتحاد و يگانگى به همديگر بدهند، مسلمانان عالم را از قيد عبوديت برهانند، تخم عداوت و نفاق را مى پاشند.

فصل سى و سوّم

عقيده بنده در قسمت نفاق

بنده خودم همچو حس نموده ام، كه اگر انسان عاقل دست دراز نمايد چشم خود را كور كند، اصلح از آن است كه دست خود را به سوى نفاق بر عليه دولت و ملت و عالم بشريت گشايد، البته فلسفه آن پر واضح است، وقتى كه يك نفر بنا باشد، از يك چشم بلكه دو چشم كور شود، زندگانى براى آن شخص ممكن است با معاونت غير انجام پذير باشد، چنانچه دست نفاق براى يك ملت و يا يك دولت، از داخله همين ملت دراز شد، در اينجا بدون معاونت غير امكان پذير نيست، مگر اينكه يك طرف معدوم و منهدم گردد،

ص: 181

اگر چنانچه يك طرف هم معدوم شد، البته خسارت آن معلوم است، چه اندازه نفوس از بين خواهد رفت.

و علاوه به آن، اقتضائيات آن مملكت فلج مى شود، و در داخله هم قرن ها لازم است كه اين عداوت مرتفع شود، نظر بر اينكه طرف مغلوب به كلى از بين نخواهد رفت، بلكه بازماندگان ايشان هم همه اوقات مترصد فرصت مى باشند. غفلت تا چند؟ ذلت تا كى؟ گويى بد نامى تا به كجا؟

آن عشقى فرخنده سير لطف خدائى زد همچه ندائى ملت به كجائى

اندرز

به جمله ماه رخان، چون كه بوى مهر و وفا نيست مكن تو سير گلستان بى بقا چه صفا نيست

براى صدر نشينان، ببين كه منزل و جا نيست بيا رمُوز محبت، زعلم [و] معرفت آموز

پى شرافت تحصيل علم و فضل و هنر شوفرا گرفتن علم و هنر به جان و به سر شو

به نيك نامى مردى چه سان مثال پدر شوبيا رموز محبت، ز علم و معرفت آموز

نظر نما تو به تاريخِ زندگانىِ خويشت به عهد جم بنگر، قدر پيش دانى خويشت

ز فتح و نصرت بنگر به كاويانى خويشت بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز

مشو چه خسته فرسوده رفع حزن و الم كن براى بردن گوى شرف چه قدّ علم كن

كه نام نيك چه ساسانيان به روى درم كن بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز

ص: 182

فلاسفان جهان برده اند چون كله از عشق از آن به ماه رخان برده ايم ما گله از عشق

ربوده است علائى ز عشق بين صله از عشق بيا رمُوز محبت، ز علم و معرفت آموز

ما ايرانيان از نسل پاك كيان، و باقى ماندگان «ساسانيان» و از دودمان «انوشيروان» هستيم، كه صفحه تاريخ روزگار را از اسم پرافتخار خود پركرده اند، و سلاطين و گردن كشان عالم را باج گزار خود نموده بودند، افسوس، هزار افسوس!! كه نياكان متأخرين، ما را با خاك مذّلت يكسان كردند ....

فصل سى و چهارم

حركت به كربلا و خروج از بين النهرين

روز پانزدهم محرم به طرف «كربلا» حركت نموده، يك شب در «كربلا» توقف كرده به طرف «نجف اشرف» حركت نموديم، نظر به اينكه هواى «نجف» خيلى گرم بود، به حدى كه روزها مشكل بود كه انسان به بازار برود، به آن ملاحظه زياد از يك شب نتوانسته توقف نماييم، لذا اتومبيل گرفته به طرف «كربلا» روانه شده، دو شب هم در آنجا توقف نموده، به طرف «كاظميين» حركت نموديم، چند روز در آنجا توقف كرده و زيارت كامل به عمل آورده، در بيست و سيم شهر محرم به طرف «بغداد» رهسپار شده، با ماشين به طرف «خانقين» حركت كرديم.

از قرارى كه شنيديم چند روز قبل، چند نفر از اهالى «رشت» به زيارت «عتبات عاليات» عازم بودند، در مابين «خانقين» و «بغداد» چند نفر از اشرار عرب، حمله ور شده اند، قهراً اتومبيل را نگاه مى دارند، بيچاره مسافرين آنچه از نقد و اسباب داشته اند، تمامى را به غارت مى برند، آن بيچاره ها را در ديار غربت به بدترين عذاب و زحمتى گرفتار مى نمايند.

وقتى كه به «خانقين» رسيديم شب را توقف كرده، روز بيست و چهارم با كمال

ص: 183

دلخوشى به سوى وطن عزيز به وسيله اتومبيل هودسن حركت نموديم، آنچه به نظر بنده راجع به اوضاع «بين النهرين» آمد اين بود كه، واقعاً يك قسمت عمده عايدات «بين النهرين» را زائرين و مسافرين ايرانى، با دست خود تقديم مى نمايند.

متأسفانه اهالى آنجا عوض اينكه مهمان نوازى و تشويق بنمايند، با يك نظر خشونت و اهانت مى كردند، و گمان دارم اين طور رفتار ايشان نتيجه خوب براى ايشان نداشته باشد، مخصوصاً با يك نفر از تجار «بغداد» كه بنده رفيق بودم، چند ساعت راجع به مناسبات «ايران» و «بين النهرين» مذاكره نموديم، خود ايشان در آخر كار اقرار نمودند كه واقعاً نسبت به تبعه «ايران» كارگزاران اين جا همه اوقات، اسباب اذيت را براى ايشان فراهم مى نمايند.

اميدوارم امناى دولت عليّه همان طورى كه ملت «ايران» را در مملكت «اروپا» و «امريكا» سرافراز فرموده اند، از فشار اتباع بين النهرين يا نمايندگان دولت «بريتانيا» خلاص نمايند.

فصل سى و پنجم

حركت به طرف ايران و گمرك خانه

وقتى كه از «خانقين» خارج شديم، به اول خاك «ايران» و وطن عزيز وارد شديم، حقيقتاً يك فرح مفرطى و انبساط وافرى به قلب ماها رسيد، به اندازه اى شاد و خوشوقت شده، كه بنده تا آن روز به آن اندازه خوشدل نشده بودم، كأنّه روح تازه و عمر جديد دريافته، تا اينكه گمرك خانه سرحدى نمايان شد.

اتفاقاً آنجا هم قدرى حالت ما كسل شد، چون كه وقت رفتن در خاطر ما خطور نموده، چون نزديك شديم اتومبيل ها را نگاه داشته، مشغول تفتيش شدند، آنچه براى وطن سوغاتى(1) خريدارى شده بود، به يك قيمت كه گرانتر از مغازه يك كلام «تهران»


1- . مأخوذ از تركى است به معنى هديه كه از سفرى مى آورند.

ص: 184

بوده قيمت گذاشته، بدون تخفيف گمرك اخذ نمودند، ايشان مخالفت با قانون نمودند، بنده هم سه عدد ساعت شكارى در جيبم بود، بيرون نياوردم.

اما يك قانونى كه مجرى مى داشتند، واقعاً خيلى خوب بوده، كه به عبارت اخرى كه از لباس كهنه و مندرس كه از «بين النهرين» و ساير ممالك مى آوردند مانع بودند، به نظر بنده يكى از محسّنات آن اين بوده:

اولًا ممكن بوده به وسيله آن لباس هاى مندرس، بعضى امراض مُسريه به خاك «ايران» سرايت، علاوه بر آن به حيثيت و شئونات ملت ايران لطماتى بزرگ وارد مى كرد، البته پرواضح است كه اين قبيل قوانين، علاوه بر جنبه اقتصاد، حيثيت ما را در انظار خارجى محفوظ مى دارد، از اينكه پول را تقديم داشتيم، به خيال خودمان كار تمام است، قبض صادر خواهند كرد، متأسفانه آقايان تشريف بردند نهار صرف نمودند، تقريباً دو ساعت معطل كردند، پس از نهار و استراحت آمده قبض را صادر نمودند، مرخص شديم و حركت كرديم.

فصل سى و ششم

حركت به طرف كرمانشاهان

چون قبض گمرك را اخذ نموده حركت كرديم، به پايين «طاق» رسيديم، پس از قدرى استراحت و رفع خستگى خواستيم حركت نماييم، امنيه پُست آنجا اظهار نمود [كه] چند روز قبل، در بالاى «طاق» چند نفر مسافرين را نگاه داشته آنچه داشتند به يغما برده، خوب است امشب را در اين جا توقف نماييد، خيلى زود حركت ننماييد، ما در جواب گفتيم: نظر به اينكه دو ساعت به آفتاب داريم، شايد تا غروب از بالاى «طاق» رد شويم، سوار اتومبيل شده حركت كرديم، چون به ميان «طاق» رسيديم، اتومبيل پنچر نموده، شوفر مشغول بود لاستيك را پايين بياورد، ديديم يك اتومبيل نمايان شد، از دور فرياد مى نمايد، اول ما مسبوق نشديم چونكه شوفر انگليسى بوده، وقتى كه نزديك رسيديم، ديديم آن شوفر بيچاره را لخت كرده اند و دو نفر مسافر دارد، يك نفر از

ص: 185

مسافرين بالاى بارها خوابيده بود، وقتى كه اتومبيل را نگاه مى دارند، آن شخص از اينكه اتومبيل از اتومبيل هاى رنگ كمپانى بوده و بار قاوا(1) هم زده بودند، بالاى همان بارها صدا در نمى آورد، تا اينكه بفهمند. ولى آن يك را هر چه داشته از دستش گرفته، يك كتك مفصل هم به آن بيچاره مى زنند.

بعد از شوفر پرسيديم چه طور شد كه اتومبيل را گرفتند؟ اظهار داشت: من خواستم فرار نمايم ولى دزدها شليك كردند، مجبور شدم اتومبيل را نگاه داشتم، مخصوصاً يك تير هم به قازان خانه(2) اتومبيل اصابت نموده كه ترسيديم قدرى هم جلوتر برويم اتومبيل بماند، آن وقت خودم را هم بكشند، ايشان رد شدند، ما هم همانطور اتومبيل را برگردانديم، ديديم كه اتومبيل رو به پايين است خطر دارد، چند نفر رفقا آنچه نقدينه داشتيم برداشته، پياده حركت نموده، رو به پايين «طاق».

شوفر و بنده با يك نفر در اتومبيل مانديم، لاستيك را درست نموده سوار اتومبيل شديم برگشتيم، قدرى پايين آمديم ديديم رفقا هم پياده مى روند، سوار نموديم و حركت كرديم، تا اينكه رسيديم به پايين «طاق»، در نزد امنيه ها توقف نموديم [و] احوالات را براى ايشان شرح كرديم.

فصل سى و هفتم

رحمت پروردگار در همه احوال و نتيجه حرف نشنيدن

وقتى كه به پست امنيّه گى رسيديم، قضايا را شرح داديم، ايشان اظهار كردند: ما نگفتيم نرويد وقت دير است؟ راه قدرى مغشوش(3) است؟ حقيقتاً بنده خيلى شرمنده شدم كه چرا بايد انسان به نصايح ناصحين وقعى نگذارد، آن وقت پشيمان شود، در صورتى كه پشيمانى سود نداشته، و در نزد وجدان خود متعهد شدم كه اگر توفيق شامل


1- . احتمالًا قارا صحيح است.
2- . باك اتومبيل، لازم به ذكر است قازان در تركى به معنى ديگ و منبع آمده است.
3- . نا امل.

ص: 186

حالم بشود، از نصايح ناصحين و از مواعظ عاملين دست نكشيده، و همه اوقات همّ خود را صرف نمايم، براى محبت نوعيت و خدمت به وطن عزيز خودم و اشعار ذيل را هم كه خيلى مناسب بود انشاء نمودم:

لمؤلفه

كه درّ به چشم حقيقت چه سنگ خاره شودپى تكامل از آل بشر دوباره شود

بيا به مدرسه علم، بقاى نوعى خوان كه با بقاء بشر كَوْن، چون ستاره شود

بيا كه سنگ دلان راه تفرقه جويندهر آن دلى كه چنين است پاره پاره شود

وطن كه مأمن مألوف اهل ايران است بكن تو سعى چه سيروس تا اداره شود

به درد قبل اعلائى اگر معالجه جويى از اين دو، چشمه آب حيات چاره شود

اما راجع به اينكه رحمت پروردگار در همه احوال، شامل حال بنى نوع بشر است، كه ممكن است با جزئى صدمه، حكيم على الاطلاق بلاى فوق العاده را رفع نمايد، همانطورى كه به رأى العين ملاحظه نموديم، وقتى كه اتومبيل پنچر نمود، قدرى اوقات تلخ شده، كه در اين وقت نزديك به غروب است، چه جاى پنچر است؟ خوشبختانه همان جزئى سرگردانى باعث شد كه ما را از صدمه دزدان نگاه داشت، اگر چنانچه اتومبيل پنچر نمى شد، حتماً اولين اتومبيل كه با دزدها مصادف مى شد، اتومبيل ما بود!!

فصل سى و هشتم

حركت از پائين طاق به طرف كرمانشاهان

شب را در پست امنيّه استراحت نموديم، صبح زود حركت كرديم، يك نفر از امنيّه پست، سوار اتومبيل شد، از پست خود رو نموده، از بالاى «طاق» رد شديم، تقريباً دو فرسخ به «كرند» مانده، يك اتومبيل از جلو نمايان شد، چون قدرى نزديك شد، يك گردباد خيلى سخت شد كه ديگر چشم ما همديگر را نمى ديديم تا [چه] برسد به اتومبيل!! يك دفعه صداى تاراق توروق اتومبيل بلند شد، ما جزم كرديم كه شوفر اتومبيل

ص: 187

را، با آن اتومبيل كه مى آيد زده است، و يك تكانى فوق العاده نمود، كه واقعاً دست از جان خود شستيم، كه يك دفعه اتومبيل خاموش شد(1).

خود را به پايين پرت نموديم كه ببينيم چه اتفاق روى داده است، درست نظر كرديم، ديديم آن خيال را كه ما كرديم آن نيست، بلكه كاركنان اداره راه سازى سنگ را در توى جاده دولتى جمع نموده اند، در موقعى كه گردباد شديد شده است، به سنگ هاى توى جاده خورده، دو كوه سنگ را داغون نموده است در كوه سيّم از شدت حركت زده چرخ جلوى [ماشين] در آمده است، و چرخ هاى عقب پنچر نموده است و جلوى اتومبيل هم خورد شده است، خوشبختانه قازان خانه عيب ننموده بود، و الحمدللَّه گر چه خطر جانى روى نداد ولى جزئى سر آقاى «حاج منصور نظام» شكسته بود، تقريباً دو ساعت معطل شديم، به اندازه اى [كه] اتومبيل را درست نمودند حركت نموديم به طرف «كرند»، نهار را در «كرند» صرف نموده به طرف «كرمانشاهان» حركت كرديم.

دو ساعت به غروب مانده، وارد «كرمانشاهان» شديم، شب را توقف نموديم، صبح به طرف «همدان» حركت كرديم، تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود به «همدان» رسيديم، وقتى از اتومبيل پياده شده، چند نفر از آقايان و خويشان و دوستان براى پيشواز آمده بودند، ايشان را ملاقات نموده، شب را در «همدان» توقف نموديم.

صبح بنده به طرف خيابان حركت كردم، ديدم يك نفر يتيم در زير يك درخت با يك حالت اسف آور خوابيده، بنده از ديدن آن بيچاره به اندازه اى متاثر(2) و متحسّر شدم، با خود تفكر مى كردم كه چه قدر براى عالم بشريت ننگ است، به اندازه نباتات سايه به روى هم نوع خود نمى اندازند، در اين فكر غوطه ور بودم كه بى اختيار اين ابيات در زبان بنده جارى شد، در يك گوشه كاغذى نوشتم:

بى پدر شد چه پدر را نتوان يافت پسرهر كه شد بى پدر و خاك بريزد بر سر

مى برد اعلائى از اين غصّه بسى رنج و تعب كاش سلطان چه پدر باشد و ما جمله پسر


1- . متن: خواموش.
2- . در متن متاسر است.

ص: 188

با يك نظر حسرت قدرى بر آن بيچاره نگريسته، به طرف بازار روان شدم، وقت غروب به منزل برگشته استراحت نموده، تا سه شب در «همدان» توقف كرده، روز چهارم اتومبيل گرفته حركت كرديم.

چون تحرير اين سفرنامه مباركه را كه فى الحقيقه نادر الوقوع است، آن هم راجع بر بى حسّى خودمان است، جناب مستطاب عمده التجار و زبدة الخوانين و الأخيار آقاى «حاجى لطفعلى خان اعلائى» رجوع به خط منحوس(1) و سليقه مطموس(2) اين اقل العباد «محمد تقى الاحقر» نموده، در خاتمه اشعار ذيل را مناسبتاً ضميمه نموده:

چون مسافر رسد به قرب وطن شاد و مسرور با دل روشن

به خيال عيال و اطفالش نكند خواب خوش به عشق وطن

گاه با ديد اقربا مسرورگاه در فكر دوست و گه دشمن

گاه در فكر وصل همخوابه تاب و طاقت رود ز روح و بدن

جز به تصوير خور و خواب به دل نكند آن برى ز عقل و فطن

جاى دارد در اين خيال بودكه زيارت قبول شد از من

بهر اهلش گرفته سوغاتى كه كند شاد قلب بچه و زن

بهر آن راههاى دور و درازمى برد توشه، دانه ارزن

اين وطن منزلى است روزى چندهست پاينده باقى آن موطن

همچنان داند او كه فردايش منزل اصليش بود موطن

هست در منزل مجازى اوهر اثاثى براى آسودن

ليك در تنگ ناى قبر و لحدنيست فرش و اثاث غير كفن

احقر از بهر يادگارى گفت هر كه خواند، دعا كند بر من


1- . شوم و بد.
2- . در لغت به معنى ناپديد شده، دور شده و نابينا آمده است.

ص: 189

فصل سى و نهم

حركت از همدان

در سلخ محرم(1) 1336 صبح زود از «همدان» حركت نموده، به طرف «آوج» رهسپار شديم، وقتى كه به آوج رسيديم، نهار را در آن جا صرف نموده، پس از قدرى استراحت و رفع خستگى حركت كرديم، يك ساعت به غروب مانده به «قروه» رسيديم، چون كه خيال داشتيم شب را در «قروه» بمانيم، نظر به اينكه جمعى از پيشواز كنندگان به آنجا آمده بودند اظهار داشتند، تا غروب به «ابهر» خواهيم رسيد، از آن جهت حركت نموده، نزديك غروب به «شناط» رسيديم، چون وقت تنگ بوده، شب را در منزل «آقاى ابوالفضل كشاورزى» توقف نموديم، صبح زود به طرف «ابهر» حركت نموده، در اول صفر وارد «ابهر» شده، الحمدللَّه عموم خويشان و اقوام را سلامت ملاقات نموديم، ايشان با دل پر از شادى ما را استقبال نمودند.

فصل چهلم

اعتذار و يك قسمت از لوازم سفر

در خاتمه از آقايانى كه اين نامه محقر را ملاحظه مى فرمايند، تقاضا مى نمايد اگر اغلاطى و يا اشتباهى ملاحظه كرده باشند، مستدعى هستم تصحيح فرمايند، مخصوصاً بعضى قسمتها هست كه قسمت جغرافيايى محسوب مى شود، شايد اشتباهاتى داشته باشد، نظر به اينكه اطلاعات بنده ممكن است با جغرافياى صحيح موافق نباشد، چون بنده با يك نظر سطحى خط سير خود را در روى ورقه آورده ام، ممكن است كه اشتباهاتى پيدا شود، مخصوصاً اسم بنادر و سواحل و بعضى شهرهاى اطراف دريايى كه بنده به


1- . روز آخر محرم

ص: 190

آنجا وارد نشده، با تحقيقات اسم آن ها را ثبت نموده ام، ضمناً يادآورى مى نمايم و همه كس كاملا يك قسمت آن را مسبوق است، شايد بعضى از اشخاص به يك قسمت آخرى اطلاع نداشته باشد، در نتيجه بى اطلاعى دچار زحمت شده باشد:

1- آن قسمت را كه عموم اشخاص اطلاع كامل دارند، كه در سفر بايد قبلًا آماده شود، كه مقدمه اصليه سفر آن است، آن عبارت از وجه نقد است كه با عدم آن، نه اتومبيل و نه شتر حركت مى نمايد، كه انسان را حمل نمايد.

2- براى شخص مسافر اخلاق خوش لازم است، كه با بودن اخلاق حميده، در هر نقطه از نقاط عالم، محبوب و مورد توجه ابناء بشر خواهد شد.

رساندم بر اينجا سفرنامه رابه بستم چه نوك مهين خامه را

چه ما را بقا نيست اندر جهان چنانچه گذشته كهان و مهان

جهان همچه آب است ما نقش اوكجا آب ماند كجا نقش او

علائى چه يك نقش باشد بر اب چه بر موج دريا زند آفتاب

جهان(1) فانى و نيست كس را بقا

نكردند مردان به دهر اعتنا

نه جاى قرار اين سه پنجى سرااز اين بيوه زن كس نديده وفا

قد تمت الكتاب بيد اقل العباد الآبق لمولاه الغنى محمد تقى المتخلص به احقر فى يوم الأثنين من رابع عشر [من] شهر ذيحجه 1348 مطابق 33/ 92

هر كه خواند، دعا طمع دارم زان كه من بنده گنهكارم

راقم كتاب اين قسمت، نيكى اخلاق را تصديق مى كند، نه تنها در سفر بلكه در تمام دوره عمر انسان، حسن اخلاق لازم، بلكه متحتّم در سفر و حضر، اداره كننده كافّه امورات و محبوب كننده عامّه خلايق و نوع بشر، به علاوه نجات بخش دنيا و آخرت حُسن خلق است، كه «حضرت خاتم» را اوصاف زياده از حد و احصا است، ولى حضرت بارى تعالى شأنه، آن وجود محترم را به حُسن خُلق در كلام مجيد ياد مى فرمايد: «انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» (محمد تقى الأحقر)


1- . جمله مزبور را آخوند ملاتقى از جاى ديگر اقتباس نموده اند. اعلائى

ص: 191

مشكلات حاجيان از زبان سفرنامه نويسان

مشكلات حاجيان از زبان سفرنامه نويسان

اشاره

ص: 192

ص: 193

مشكلات حاجيان از زبان سفرنامه نويسان

پيشگفتار

حج، از ديرباز داراى اهميت ويژه اى در ميان ايرانيان بوده است. تاريخ نگار قرن چهارم، مسعودى (م 346 ه. ق.)، در اين زمينه مى نويسد:

«ايرانيان قديم به احترام خانه كعبه وجدّشان ابراهيم عليه السلام و هم توسل به هدايت او و رعايت نسب خويش، به زيارت بيت الحرام مى رفتند وبرآن طواف مى بردند. و آخرين كس از ايشان كه به حج رفت، ساسان پسر بابك، جدّ اردشير بابكان، سرملوك ساسانى بود. ساسان پدر اين سلسله بود كه عنوان از انتساب او دارند. چون ملوك مروانى كه انتساب از مروان دارند و خليفگان عباسى كه نسبت به عباس بن عبدالمطّلب مى برند. و چون ساسان به زيارت خانه رفتى، طواف بردى و بر چاه اسماعيل زمزمه كردى، گويند به سبب زمزمه اى كه او و ديگر ايرانيان بر سر چاه مى كرده اند، آن را زمزم گفته اند و اين نام معلوم مى دارد كه زمزمه ايشان بر سر چاه مكرّر و بسيار بوده است.

يك شاعر قديمى در اين زمينه گويد:

ايرانيان از روزگاران قديم بر سر زمزم، زمزمه مى كرده اند

و يكى از شاعران ايران پس از ظهور اسلام به اين موضوع باليده، ضمن قصيده اى گويد:

و ما از قديم پيوسته به حج خانه مى آمديم

ص: 194

و همديگر را در ابطح به حال ايمنى ديدار مى كرديم

و ساسان پسر بابك همى راه پيمود تا به خانه كهن رسيد

كه از روى ديندارى طواف كند، طواف كرد

و به نزد چاه اسماعيل كه آب خواران را سيراب مى كند زمزمه كرد.

ايرانيان در آغاز، مال و گوهر و شمشير و طلاى بسيار به كعبه هديه مى كردند. همين ساسان پسر بابك، دو آهوى طلا و جواهر با چند شمشير و طلاى فراوان هديه كعبه كرد كه در چاه زمزم مدفون شد.

برخى از مؤلفان تاريخ و ديگر كتبِ سرگذشت، بر اين رفته اند كه اين چيزها را جرهميان به هنگام اقامت در مكه هديه كرده اند [و حال آن كه] جرهميان مالى نداشتند كه اين چيزها را بديشان نسبت دهند، شايد از ديگران بوده است و خدا بهتر داند.»(1) از اين تاريخ تا سال 438 ه. ق. كه ناصرخسرو قباديانىِ اسماعيلى مذهب، (394- 481 ه. ق.) به حج رفته و گزارش سفر خود را به رشته تحرير درآورده است، هيچ اثر مكتوبى از حج و چگونگى حج گزارى ايرانيان در دست نيست. البته در اشعار برخى شاعران قرن سوّم و چهارم از مكّه و حرم نام برده شده، كه حكايت از حضور اين نام ها در ادبيات آن عصر دارد.

رودكى قديمى ترين شاعر فارسى (م 329- 330 ه. ق.) نخستين كسى است كه نام كعبه را در اشعار خود آورده و چنين مى گويد:

مكّى به كعبه فخر كند مصريان به نيل ترسا به اسقف و علوى به افتخار جدّ

و در جاى ديگر مى گويد:

از كعبه كليسا نشينم كردى آخر در كفر بى قرينم كردى

بعد از دوهزار سجده بر درگه دوست اى عشق چه بيگانه ز دينم كردى

(2)


1- . مروج الذهب، ترجمه پاينده: 1، ص 236.
2- . حج در آيينه شعر فارسى، ص 21.

ص: 195

همچنين «بسام كورد» كه يكى ديگر از شاعران قرن سوم در عهد يعقوب ليث بوده، قطعه اى پنج بيتى در مدح يعقوب و شكست عمار خارجى سروده كه در آن آمده است:

مكّه حرم كَرد عرب را خداى عهد تو را كرد حرم در عجم

هركه درآمد همه باقى شدندباز فنا شد كه نديد اين حرم(1)

با گذشت زمان، اين فرهنگ توسعه يافت و بسيارى از شاعران فارسى زبان اشعارى را در خصوص مكه و مدينه سرودند و يا در اشعار خود به نوعى از كلمات مرتبط با حرمين شريفين بهره گرفتند؛ مانند:

به موقف عرفات و به مجمع عرصات به حشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور

به قدس و كعبه و جودى و يثرب و عرفات به حق زمزم و ركن و مقام و مسجد نور

(2) پس از ناصرخسرو، بيشترين سفرنامه هاى حج در حوزه ادبيات فارسى، به دوره صفويه و سپس قاجاريه مربوط مى شود كه به دليل رشد فرهنگى مردم و عزيمت طبقات مختلف، به خصوص علما و دانشمندان و نيز صاحب منصبان حكومتى و علاقه آنان به ثبت اطلاعات و خاطرات تلخ و شيرينِ سفر حج، اقدام به نوشتن سفرنامه نموده اند.

طبيعى است كه تخصص علمى و گرايش هاى فكرى نويسندگان در محتواى سفرنامه ها نقش داشته است. برخى به ثبت اطلاعات تاريخى و جغرافيايى پرداخته اند و بيشترين هدف آن ها اين بوده است كه حاجيان بعدى را راهنمايى كنند تا كمتر ناراحتى و سختى ببينند. بعضى به تشريح و توصيف منازل و اماكن ميان راه پرداخته اند و برخى ديگر اوضاع اجتماعى و رفتارى مردم زمان خود را ترسيم كرده اند.

تفاوت ديدگاه نويسندگان، موجب شده تا در مجموع، اطلاعات نسبتاً جامعى از آن دوره به دست آيد. سفرنامه نويسان به دليل در دست نبودن وسايل نقليه تندرو و فقدان راه هاى ارتباطى، مانند امروز، گاهى ناچار مى شدند زمان بيشترى را در محل ها و


1- . همان.
2- . حج در آيينه شعر فارسى، ص 36.

ص: 196

مكان هاى ميان راه بمانند و همين مسأله موجب مى شد تا كاوش بيشترى كرده، اسامى و ويژگى هاى آن مناطق را به دقت ثبت كنند، ليكن در عين حال به خاطر اخذ اطلاعات از اشخاص، گاهى در ثبت اسامى اماكن و يا گزارش ويژگى هاى اخلاقى و اجتماعى مردم آن دوره و شهرها و روستاها، اشتباهاتى كرده اند كه با مراجعه به منابع معتبر مى توان آن را اصلاح كرد.

برخى سفرنامه ها نيز به دليل منظوم بودن از ويژگى هايى برخوردارند كه مى توان از كتاب فتوح الحرمينِ محيى لارى در قرن دهم و نيز سفرنامه منظوم يك بانوى اصفهانى در قرن دوازدهم ياد كرد.(1) سفرنامه نويسان معمولًا بخشى از سفرنامه خود را نيز به بيان سختى ها و دشوارى هاى طاقت فرساى زمان خود اختصاص داده اند كه بررسى تطبيقى آن ها و مقايسه آن با وضعيت فعلى، دور از فايده و لطف نيست.

گرچه حاجيان على رغم علم به اين مشكلات و سختى ها، به دليل عشق و علاقه وافرى كه به حج داشتند، هرگز دست از سفر برنداشته، براى انجام اين فريضه الهى عازم ديار يار مى شدند.

حافظ شيرازى در اين باره مى گويد:

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور

(2) ما در اين نوشتار برآنيم تا از زبان سفرنامه نويسان، پاره اى از دشوارى ها و تلخى ها و ناكامى هاى سفر حج را بازگو كنيم:

1- سختى و دشوارى راه هاى ارتباطى

دشوار بودن راه هاى ارتباطى، يكى از مشكلات جدّى حاجيان در گذشته بوده كه در سفرنامه ها و اشعار شعراى فارسى از آن فراوان سخن گفته شده است.


1- . اين دو سفرنامه توسط فاضل ارجمند آقاى رسول جعفريان تحقيق و به چاپ رسيده است.
2- . ديوان حافظ، ص 112.

ص: 197

خاقانى در اين زمينه مى گويد:

گر زخم يافته است از رنج باديه ديدار كعبه مرهم راحت رسان شده

و در جاى ديگر نگرانى خود در اين زمينه را چنين توصيف مى كند:

ساربانا به وفا بر تو كه تعجيل نماى كز وفاى تو ز من شكر موفا شنوند

حاش للَّه اگر امسال ز حج وامانم نز قصور من و تقصير تو حاشا شنوند

دوستان يافته ميقات و شده زى عرفات من به فيد و زمن آوازه به بطحا شنوند(1)

انورى (م 583 ه. ق.) نيز مى نويسد:

خوان خواجه كعبه است و نان او بيت الحرام نيك بنگر تا به كعبه جز به رنج تن رسى

بر نبشته بر كران نان او خط سياه لم تكونوا بالغيه الّا بشقّ الأنفس(2)

خواجوى كرمانى مى گويد:

به راه باديه هركس كه خون نكرد حلال حرام باد مر او را وصال بيت حرام(3)

مولوى مى گويد:

عزت مقصد بود اى ممتحن پيچ پيچ راه و عقبه و راهزن

عزت كعبه بود آن ناحيه دزدى اعراب و طول باديه(4)

سعدى مى گويد:


1- . ديوان خاقانى: 102.
2- . حج در آئينه شعر فارسى: 44.
3- . ديوان خواجوى كرمانى: 33.
4- . شرح مثنوى مولوى، علامه جعفرى، ج 12، ص 432.

ص: 198

ساربانا جمال كعبه كجاست كه بمرديم در بيابانش(1)

و جامى مى گويد:

گرآرى رو در آن كعبه چو ريگ گرم زير پاسپردن بايدت سر كوه آتش در بيابانش(2)

يكى از مشكلات جدى ميان راه، وزيدن بادهاى گرم سياه و خطرناك بوده كه به سموم باديه شهرت يافته و همگان را به مشقت واداشته و گاهى نيز موجب مرگ حاجيان شده است.

نويسنده كتاب «تمدّن اسلامى» طىّ گزارشى از تلفات حاجيان در مسير حج نوشته است:

به سال 402 ه. ق. باد سياه بر كاروان حجاج وزيد و راه آب را گم كرده، بسيارى هلاك شدند، گويند ظرف آبى به صد درهم رسيد.(3) مير سيد احمد هدايتى نيز در سفرنامه خود مى نويسد:

دو روز قبل، شصت- هفتاد نفر همين جا (در جدّه) دچار باد سام شده و تلف شدند.(4) نزارى، عشق و شور رسيدن به كعبه را آنچنان توصيف مى كند كه سموم باديه در ره وصل به معشوق، از سايه طوبى وى را خوش تر است:

روندگان ره كعبه را ز غايت شوق سموم باديه خوش تر ز سايه طوبى(5)

سنايى برخى از دشوارى هاى راه و مشكلات مسير را در شعر خود اين چنين


1- . غزليات سعدى، ص 215.
2- . ديوان جامى، ص 49.
3- . تمدن اسلامى، ج 2، ص 54
4- . داستان باريافتگان، ص 150
5- . حج در آئينه شعر فارسى، ص 48.

ص: 199

ذكر مى كند:

پاى چون در باديه خونين نهاديم از بلاهمچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم

زان يتيمان پدر گم كرده يادآريم بازچون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم

از پدر وز مادر و فرزند و زن يادآوريم ز آرزوى آن جگربندان جگر بريان شويم

همرهان حج كرده باز آيند با طبل و علم ما به زير خاك در، با خاك ره يكسان شويم

قافله باز آيد اندر شهر بى ديدار ماما به تيغ قهر حج كشته، غريبستان شويم

همرهان با سرخ رويى چون به پيش ماه سيب ما به زير خاك چون در پيش مه كتان شويم

دوستان گويند حج كرديم و مى آييم بازما به هر ساعت همى طعمه دگر كرمان شويم

نى كه سالى صدهزار آزاده گردد منقطع هم دريغى نيست گرما نيز چون ايشان شويم(1)

كوهستانى بودن و عبور از درّه هاى تنگ و جاده هاى باريك از يك سو و وجود بيابان هاى بى آب و علف و شنزارهاى خطرناك، وضعيت را براى حاجيان بسيار دشوار مى ساخت. مرحوم سيد محسن امين در سفرنامه خود در اين زمينه مى نويسد:

(پس از مدائن صالح و عُلا) به طرف «ظهرالحمراء» عزيمت كرديم، راهى بود بسيار سخت، ميان دو كوه همانند كه به اندازه عبور قطار شتر فاصله بود و مردم به آن كوه «ابوطاقه» مى گفتند و مسير بين آن دو كوه، شنزارى بود كه پاهاى شتران در آن


1- . ديوان سنايى، ص 416.

ص: 200

فرو مى رفت. راه آن سربالايى بود. خيلى ها پياده مى شدند و آن بخش از راه را با فرياد و ناله و صداى طبل طى مى كردند كه شتران را به هيجان آورند تا در راه نمانند يا نيفتند.(1) حاجيان ايرانى براى رفتن به حج، معمولًا از چهار مسير اصلى استفاده مى كردند:

1- مسير دريايى، كه از طريق بنادر واقع در خليج فارس به جدّه در عربستان سعودى انجام مى شد و حاجيان با كشتى از بندر بوشهر، بندرعباس، بندرلنگه و برخى بنادر ديگر به سمت درياى عمان و اقيانوس هند رفته، سپس به سمت يمن حركت و از آن جا وارد درياى سرخ شده و سرانجام در بندر جدّه پياده مى شدند.

2- راه دوم مشهور به راه جبل يا نَجْد بوده كه از طريق عراق به جزيرةالعرب مى رفتند. اين راه در بعضى از سال ها به اندازه اى خطرناك مى شده كه علما رفتن به حج از اين طريق را تحريم مى كردند. از جمله اين تحريم ها، فتواى مرحوم آقاى شيخ فضل اللَّه نورى است كه در سال 1320 ه. ق. صادر گرديده است.

3- راه شام بوده است، كه حاجيان در دوره صفويه و نيز نيمه دوره قاجاريه از آن استفاده مى كردند و از طريق حلب و دمشق به مدينه وارد مى شدند. اين راه دورتر از راه جبل بوده ليكن به دليل مناظرسرسبز وفراوانى آب و آذوقه، دشوارى آن كمتر بوده است.

4- مسير تركيه، مصر و جدّه، كه زائران ايرانى در اين مسير ابتدا به بادكوبه و تفليس و سپس از طريق درياى سياه به اسلامبول مى رفتند و از آن جا از طريق كشتى و درياى سرخ به بندر ينبع يا جدّه در عربستان وارد مى شدند.

از ميان چهار مسير ذكرشده، راه جبل كه در دست آل رشيد بوده به دليل فشارها و اذيت ها و آزارهايى كه توسط امير جبل و وابستگان او و نيز عشايرى كه در منطقه ساكن و به دزدى و غارت اموال حاجيان عادت كرده بودند، از سخت ترين راه هاى حج به شمار مى آمده؛ به طورى كه مرحوم حاج شيخ فضل اللَّه نورى شهيد نهضت مشروطيت ايران، رفتن از اين راه را تحريم نموده، در فتوايى چنين مى نويسد:


1- . پابه پاى امين جيل، فصلنامه «ميقات حج»، شماره 26، ص 214

ص: 201

«... اليوم إقدام به استطراق از راه جبل ذهاباً و إياباً، مظنون الضرر مالًا و عرضاً و نفساً بلكه مقطوع الضرر است و در اين صورت إستطراق حرام است و بالفرض اگر كسى دعوى نمايد عدم القطع بل عدم الظن به ضرر را، فلا أقلّ من الاحتمال العقلايى، و هذا يكفى في حرمة الإقدام ...

و من حسن الاتفاق آن كه داعى، وقتى به نجف اشرف و عتبات عاليات مشرف شده و به زيارت علماى اعلام و حجج اسلام آن بقاع شريفه مرزوق شدم، ديدم كه تمام آقايان از كثرت تظلّمات حاج و تراكم شهادات آن ها بر واردات، متفق الكلمه حكم به حرمت و منع استطراق از طريق جبل ذهاباً و اياباً فرموده اند، به نحوى كه ابداً مورد شبهه نمانده و اين مطلب خود حقيقتاً شاهد قوى است بر واقعيت اين حكم و رضاى صاحب شريعت بر آن و پرواضح است كه مخالفت احكام اين جمع از علماى اعلام حرام است.(1) دلايل اين تحريم ناامنى راه ها، قتل و غارت اموال حاجيان، بدرفتارى حمله داران، رشوه گيرى راهداران و برخورد بسيار خشن و نامناسب آنان با حجاج بيت اللَّه الحرام بوده است.

2- حمل و نقل نامناسب

مشكل ديگر حاجيان نبودِ وسيله نقليه مناسب بوده است. در بسيارى از جاده ها عبور و مرور بسيار كم بوده و بيشتر نيز از چهارپايان و به خصوص شتر استفاده مى كردند.

دختر فرهاد ميرزا در سفرنامه خود مى نويسد:

... از بى شترى و حركت آهسته شتر، به حدى بر حجاج بد مى گذرد كه از قوه تحرير و تقرير خارج است.(2) حاج شيخ جعفر ترشيزى به امين الدوله گفته بود كه:


1- . حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار، رسول جعفريان، ص 21
2- . فصلنامه ميقات حج، شماره: 19، ص 78

ص: 202

در راه جبل، نيمه شبى كه روى شتر به تهجّد مشغول بوده، از سرين مركب سُريده، نماز را نبريده، از قافله بازمانده ... تقدير آن قدر مساعد بوده است كه خورجين شيخ هم با خودش به زمين افتاده ... در اين حال، عربى سوخته سياه از راه مى رسد ... تفقّدى از حالش كرده، رحمت مى آرد ... مى رود از يورت و مسكن خودش شترى و مرد ديگرى مى آورد ... براى راحت و بستن شكسته ها، شيخ را در مُضيف قبيله يك اربعين قبول مى كنند و پس از شفا و عافيت به نجف مى رسانند.(1) معتمدالسلطان، سقّاباشىِ ناصرالدين شاه، به نقل نايب الصدر در سال 1305 ه. ق، به زائران راه جبل چنين توصيه مى كند:

حاجى بايد توان كجاوه نشينى يا تخت نشينى داشته باشد، آب هم همراه بردارد كه سخت نگذرد، طبعاً كسانى كه پياده مى آيند يا مى خواهند سربار ديگران باشند، ممكن است جانشان را از دست بدهند.(2) مير سيد احمد هدايتى در رابطه با بدى راه ها و نبود امكاناتِ لازم مى نويسد:

... چهار ساعت به غروب مانده، قافله حركت كرد و تا غروب در يك دره عريض صعود مى نموديم كه كف آن رمل غلطان و طرفين آن تا چشم كار مى كرد مستور از امّ غيلان و انواع و اقسام درخت هاى كهن جنگلى بود. اول شب رسيديم به پاى كوهِ بسيار مرتفعى كه از معبر خيلى تنگ و ناهموار و پرپيچ و خمِ آن بايد بگذريم.

مسافرين را تماماً پياده كردند و شترها را در يك قطار رديف نمودند. اين كوه موسوم به «جبل غاير» است و به همين مناسبت اين راه از مكه به مدينه را «طريق غاير» مى گويند. معابر كوه غاير نه فقط تنگ و پست و بلند و پيچ در پيچ است بلكه آن قدر سنگلاخ و پرتگاه دارد و آن قدر طولانى است كه جان مسافر را به لب مى رساند. تا صبح ما و تمام مسافرين پياده مى رفتيم و در هر قدمى شترهاى افتاده و نيمه جان و يا تلف شده در كنار راه مى ديديم و هر شترى كه زمين مى خورد و جمال ها


1- . سفرنامه امين الدوله 1316 ه. ق.، به كوشش اسلام كاظميه، ص 90
2- . حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار: 19

ص: 203

نمى توانستند حركتش دهند، فوراً بار او را برداشته و آن حيوان را به حال خود گذاشته و مى گذشتند.(1)

سفر با كشتى

گروهى از حاجيان نيز با كشتى به سوى حجاز حركت مى كردند كه كثيف بودن كشتى ها، كمبود امكانات رفاهى، امواج خروشان دريا و به هم ريختگى حال سرنشينان، آنان را تا پاى مرگ مى رساند. برخى نيز سرانجام جان مى سپردند و به ناچار آنان را به دريا مى انداختند و هرگز توفيق آن را پيدا نمى كردند تا به زيارت خانه خدا نائل شوند.

ظهيرالملك كه در سال 1306 ه. ق. حج گزارده، در زمينه نامناسب بودن وضعيت داخل كشتى به هنگام محرم شدن در محاذات يَلَمْلَم مى نويسد:

«نجاست است كه از اهل كشتى مى بارد، الآن در حال احرام اند، چه احرامى! كه بدون ساتر و فوطه و همين طور كشف العوره غسل مى نمايند. چه غسلى! ظرف نجس، آب نجس، محل ناپاك، سبحان اللَّه، معركه غريبى است.»(2) مشكل ديگر حاجيان بد رفتارى كاركنان كشتى ها و به تعبير ميرزا عبدالغفارخان نجم الملك منجم باشى، عمله جات خارجى بود، حاجيانى كه ناچار بودند براى رسيدن به حجاز از كشتى استفاده كنند، از برخورد بى ادبانه و هتّاكانه برخى از اين كاركنان به شدت در رنج بودند. نجم الملك در اين زمينه مى نويسد:

يك كشتى بود متعلق به پسر مرحوم حاجى زين العابدين تاجر شيرازى، ساكنِ بمبئى، عمله جات خارجىِ بسيار بى ادب، نامعقول، هرزه و طمّاعى داشت. همه به ظاهر مسلمان بودند ولى از هيچ منكَرى روى گردان نمى شدند. مرتكب انواع قبايح بودند و انواع دزدى مى نمودند. با آن كه اين كشتى تازه براى حمل و نقل حجاج داير شده بود و صاحب بيچاره اش، بسيار اهتمام داشت در اين كه اين كشتى به نيك نامى


1- . داستان باريافتگان: 184
2- . سفرنامه ظهيرالملك، به كوشش رسول جعفريان، ميراث اسلامى ايران، دفتر پنجم: 255

ص: 204

معروف شود تا حجاج به ميل و رغبت در آن جا وارد شوند و مِن بعد سودها ببرند، برخلاف رضاى او، اجزاى نامتناسب و وكلاى غيردلسوز جمعيت، بسيارى از حجاج بدبخت را در وسعت قليلى از انبارها و سطحه كشتى گنجانيدند. چه شرح دهم از سختى كه بر آن جماعت بى چاره گذشت! جمعى كثير به سبب عفونت هواى انبارها و عدم امكان تدبير در دوا و غذا مريض شدند و بعضى مردند و در آب دريا و شكم ماهى مدفون شدند.(1)

3- رفتار بد و نامناسب حمله داران با حجاج

يكى ديگر از مشكلات جدّى حاجيان، برخورد نامناسب و غيرانسانى بعضى از حمله داران و مطوّفين با آنان بوده است. حمله داران كسانى بودند كه از محل سكونت حاجيان، امورِ آنان را به عهده گرفته، حاجيان را همراهى مى كردند و به خاطر دستيابى به سود بيشتر، از هيچ اذيتى فروگذارى نمى كردند. نويسنده سفرنامه «تيراجل در صدمات راه جبل» در اين باره مى نويسد:

جمعى از اراذل و اوباش عرب و عجم كه نه از دين بهره دارند و نه ازانسانيت نصيبى و قسمتى در صدد گوش بُرى بندگان خدا برآمده، نام خود را حمله دار گذاشته، هرساله جماعتى از ايشان به لباس مكر و حيله در شهرها و دهات ايران مى گردند و مردم را فريب مى دهند كه راه جبل از همه راه ها به حسب امنيت و نزديكى و ارزانى بهتر است و با آن بيچارگان به مقدار معيّن قرار مى دهند كه ايشان را از آن راه ببرند به مكه معظّمه و برگردانند و به مواثيق مؤكّده و عهود متعدّده ايشان را مطمئن كرده به همراه مى برند، چون به نجف اشرف رسيدند و ثلث اول را دادند كه مصرف آن غالباً قروض حمله دار است كه به وعده آمدن حاج گرفته، منادى امير حاج فرياد مى كند كه كجاوه به دويست و پنجاه تومان و سرنشينى به صد تومان، هركس كمتر از اين مقاوله كرده، كسر آن را از او در راه خواهند گرفت، پس حاج مذكور به اضطراب مى افتند، باز آن جماعت ايشان را ساكت مى كنند، بيچاره ثلث را داده و دستش به جايى بند نيست و اگر به هم بزند، جز جهاز شتر چيزى ندارد ... بيچاره به انواع ذلّت در آن جا(2)


1- . فصلنامه ميقات حج، شماره: 19، ص 174
2- سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

ص: 205

بايد قرض كند يا اسباب خود را بفروشد و آسوده شود.

... پس از بيرون رفتن از نجف و يأس از مراجعت، اوّل در اكل و شرب چنان تنگى مى گيرند كه هيچ اسيرى در هيچ مجلسى به آن شدت نيست. حتى از دادن آب به جهت تطهير و وضو مضايقه مى نمايند ....(1) حاج ميرزا على اصفهانى در زمينه بدرفتارى حمله داران با حاجيان مى نويسد:

در كظيمه ... يك نفر از محرمات محترمه از دودمان شاهزادگان تويسرگان در كامرانى و جوانى از اثر آن فاجعه عظمى مبتلا به ماليخوليا شده و جنين هفت ماه وضع كرده [خود را] در بين راه، در حال حركت، عكام بى رحم، عَلى ما نُقِل، آن معصوم مظلوم را زنده زنده به گور فرستاده، مادر از مشاهده و استماع اين مصيبت عقل از سرش پريده، دنيا در نظرش تيره و تاريك شده، قواى دماغيش مختل گرديد، اعصابش مريض شد، مجلّله محترمه كه اگر در وطنش مخاض عارض مى شد، هزاران موجبات ترفيه و تسهيل فراهم مى آوردند قابله و ادوات كامل مهيّا نمودند، اكنون در وسط صحرا و كوه غريب وار در بين طى مسافت در كجاوه، نفاس عارضش مى شود، خدايا بر بنى اعمام و اقارب او چه گذشت، اين مجلّله را فرود آورده به كمال عجله وضع حملش شده، طفلش به آن حالت به گور رفته، خودش در شدت مرض، ساعت پنج و شش از شب رحمت الهيه بر آن عفيفه محترمه و اقارب او نازل شده، به كمال آرامى داعى حق را لبيك گفته، به جوار رحمت ابدى ايزدى پيوست، رحمهااللَّه.

حقيقتاً دل ها را شكست. لوازم تجهيز آن مرحومه را فراهم آورده، در آن صحرا به خاك غربت سپرده، درگذشت. لا حول ولا قوّة إلّاباللَّه.(2) مطوّفين نيز گاهى رفتارى مشابه با حمله داران داشته، براى گرفتن پول و خاوه برخوردهايى به دور از شأن انسانى با حاجيان داشتند. نجم الملك منجم باشى در اين رابطه مى نويسد:

... سال ها است رسم چنين شده كه هر نفر حاجى مبلغ دو ريال فرنگ كه معادل


1- . تير اجل در صدمات راه جبل، فصلنامه «ميقات حج»، شماره 35، ص 89
2- . به سوى ام القرى، سفرنامه ميرزا على اصفهانى، ص 206

ص: 206

دوازده هزار دينار باشد به [سيد حسن مطوّف] بدهند تا در ميان مزوّرين و خدّام حرم قسمت كند.

اين مرد وحشى و بى ادب، با جمعى از خواجه ها و عسكر، براى وصول اين تنخواه در نيمه شبى بى خبر وارد اردوى حجاج بى صاحب مى شود و در وقتى كه مردم در چادرهاى خود خوابيده اند، بعضى تنها و بعضى با عيال، بدون اذن شبيخون زده، مى ريزند بر سر آن ها و با كمال خفّت آن وجه را وصول مى كنند.(1) دختر فرهادميرزا در سفرنامه خود مى نويسد:

امروز حاجيانِ عقب مانده، كه روز حركت ما از مدينه، روز ورود آن ها بود، بعضى از راه ينبع و بعضى از رابغ فراراً آمده اند، هزار ريال به جهت خاوه به حمله دار داده اند، حمله دار پول ها را برداشته فرار نموده، در رابغ جلوى حاج را گرفته، مطالبه خاوه كرده اند. اين حجاج بى چاره كه پول به حمله دار داده بودند، جميع را نگاه داشته اند، بعضى فرار كرده اند. از قرار تقرير، حجاجى كه از راه ينبع آمده اند شريف را در ينبع ديده اند، كانّه بازى هايى كه روز حركت از مدينه به سر ما مى خواستند دربياورند به سر حجاج درآورده اند ....(2)

4- حيله هاى حمله داران

برخى حمله داران در مسير با روش هاى مكارانه و فريب كارانه با حاجيان برخورد مى كردند؛ از جمله اين حيله ها كه در سفرنامه «تير اجل در صدمات راه جبل» آمده، به اين شرح است:

اوّل: چون عمده حاج در اين سنوات در وقت رفتن از دريا مى روند و غالب حاج دريايى پيش از حاج جَبَلى به مكه مى رسند، پس حمله دار [ها] يك روز يا دو روز پيش از حاج خود را به مكه مى رسانند و از احرام بيرون آمده، لباس فاخر مى پوشند و با زبان هاى چرب، هركدام جماعتى را خصوص ازاهل دهات و رعايا كه زود به دام مى افتند،


1- . سفرنامه شيرين و پرماجرا، فصلنامه «ميقات حج» شماره 19، ص 181
2- . سفرنامه مكه، دختر فرهاد ميرزا، فصلنامه «ميقات حج» شماره 17، ص 92

ص: 207

صيد مى كنند و مقاطعه نكرده، شتر به ايشان مى دهند به جهت رفتن به منا و عرفات و بعد از مراجعت، مقاطعه مى كنند و صيغه مى خوانند؛ بعد از پاك كردن حساب خود در راه از حاجى مطالبه كرايه شترى كه به منا رفته بود مى كنند. هرچه حاجى فرياد بكند كه كرايه آن داخل در آن مقاطعه بود، ثمرى ندارد؛ به جهت هر شترى يك تومان مى گيرند.

دويم: بسيار مى شود كه حمله دارى با جمعى از آن رَقَمْ حجاج، مقاوله مى كنند و كار زبانى تمام مى شود؛ پس حمله دار مى گويد به جهت اطمينان، آدمى چهار تومان بدهيد، كفايت مى نمايد. آن ها را مى گيرد و در وقت تنگى مثل روزِ بيرون آمدن كه حاجى به چندين كار مبتلاست، سراسيمه با مُحصّل صورى از براى خود به نزد حاجى ها مى آيند كه از اين شتر خريدم، يا امير حاج از باب خاوه حواله كرده و به ميزان ثلث از ايشان ليره يا امپريال مى گيرد. آن ها مى گويند حساب بكن و آن مقدار را كسر نما؛ عذر مى خواهد كه حالا مجال نيست، وقت بسيار است، قبض ثلث مى دهد و در حساب مماطله مى كند تا از مدينه بيرون مى آيند و راه حاج از غير آن مسدود مى شود. در مقام حساب منكر آن وجه سابق مى شود و فرياد مى كند و اگر به شرع فرستاد، به قَسَم يا مصالحه مبلغى از اين راه به دست مى آورد و اقسام اين حيله بسيار است؛ به همين يك مثال قناعت شد.

سيم: مكرّر مى شود كه حاج تنخواه مى دهد و قبض مى گيرد و در وقت حساب [حمله دار] منكر مى شود و مى گويد از من قبض خواستى كه تنخواه بدهى، قبض را گرفتى و ندادى؛ پس به نزد امير حاج مى رود و مى گويد، اعتبار به قبضى كه من آن را مُهْر نكردم نيست و من اعلام دادم، بى اطلاع من حاجى پول به حمله دار ندهد؛ پس دوباره حاجى آن وجه را بايد بدهد و اگر اندكى با قوّت باشد و ندهد، ايشان را به شرع فرستد؛ باز به قَسَم يا مصالحه تمام يا نصف آن مبلغ را مى گيرد.

چهارم: حمله دار در نجف يا مكه معظمه در وقت صيغه خواندن ملتزم مى شوند بردن حاجى را تا آن مقصد به فلان مبلغ كه جميع واردات آن راه بر او باشد؛ بدون استثناى چيزى؛ و گاهى به تفصيل ذكر مى نمايند و هرگز به اين شرط وفا نمى كنند.(1)


1- . تير اجل در صدمات راه جبل، فصلنامه «ميقات حج» شماره 35، ص 99

ص: 208

5- ناامنى و دزدى

راهزنى در حج يكى ديگر از مشكلات مهمّ و جدى زائران و حجاج بيت اللَّه الحرام بوده است.

سعدى شاعر شيرين سخن فارسى، در كتاب گلستان در اين زمينه مى گويد:

شبى در بيابان مكه از بى خوابى پاى رفتنم نماند. سربنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار.

پاى مسكين پياده چند رودكز تحمل ستوده شد بُختى

تا شود جسم فربهى لاغرلاغرى مرده باشد از سختى

گفت: اى برادر احرام در پيش است و حرامى در پس. اگر رفتى بردى و اگر خفتى مردى.

خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت شب رحيل، ولى ترك جان ببايد گفت

مولوى نيز در اين رابطه چنين سروده است:

عزّت مقصد بود اى ممتحن پيچ پيچ راه و عقبه و راهزن

عزّت كعبه بود آن ناحيه دزدى اعراب و طول باديه(1)

جنيد شيرازى در رابطه با حراميان و دزدان حريم كعبه گويد:

مباز عشق اگرت طاقت ستم نبودكه در طريق وفا جز بلا و غم نبود

حريم كعبه مقصود بى حرامى نيست تو را كه خوف بود راه در حرم نبود(2)

ميرزا على اصفهانى (1331 ه. ق.) دزدى و غارت اموال حاجيان را چنين


1- . شرح مثنوى علامه جعفرى: 12، ص 432.
2- . ديوان جنيد شيرازى: 19.

ص: 209

گزارش مى كند:

پس از حركت از مدينه، قدرى قليل كه راه پيموديم، ملاحظه نموديم كه [حمله دار] از طريق مسجد شجره منحرف است، همان وقت مقدمات تشويش در خاطرها گذشت كه چرا به مسجد نرفتيم، بالأخره مقوّم ها گفتند به سمت مسجد نمى توانيم برويم و بايد از محاذى مسجد محرم شويد. از شترها فرود آمده، غسل كرديم و تلبيه احرام گفته، بين آن كه جمعى در حال تلبيه و جمعى فارغ از آن در حالت توجه و خضوع و تهيه براى اجابت دعوت حضرت حق جلّ شأنه [بودند] كه بغتتاً صداى گلوله و تفنگ از عقب قافله بلند شد و آتش حرب و فتنه مشتعل گرديد.

حجاج مُحرم برهنه بيچاره، سوار بر شترها روى به راه نهادند و در عقب، جماعت حرب مشغول تيراندازى هستند و مقوم ها هم براى خالى نبودن عريضه صورت مدافعه به خرج مى دهند. رفته رفته از اطراف كوه ها گلوله باريدن گرفت، قافله حاج را هدف رصاص جفا كردند. شترها رميدند. كجاوه ها بر زمين خورد.

جمّال هاى خبيث چون بازار را آشفته ديدند و آب گل آلود، مشغول نهب و صيد ماهى شدند. بارها بود كه از پشت شترها بر زمين انداختند. حاج بيچاره را از فراز شتر به زمين انداختند. جمعيت دزدها زياد شد. از سه طرف باران گلوله باريدن گرفت.

سيئات اعمال مجسم شد. شترها روى به فرار، بارها و كجاوه روى زمين، معتمرين مُحرم سر و پا برهنه در بيابان سنگلاخ در خار و خس حَيارى روى به فرار گذاشته «يلذن بعضهم ببعض».

زن هاى مجلّله با لباس احرام، پاى برهنه، از هراس جان هريك به سمتى مى دوند.

بى مروت از خدا بى خبرِ حربى فرصت فرار نمى دهد. فى الحقيقه قيامتى برپا شد. برق گلوله است كه از بناگوش مسلمان ها مى جهد. فرياد وامحمّدا صحرا را پر كرده، چون گلّه كه گرگ در آن ها ريخته باشد سر به جايى نمى برند. طفل هاى معصوم و مرضاى مظلوم و زن هاى فلك زده ميان دست و پاى شتر در بين كوه و سنگ هدف گلوله شدند. تأديب حضرت قهّار نازل، قريب سه ساعت حال بدين منوال گذشت، بالأخره از جلوى حاج بناى گلوله زدن گذاردند، طبعاً مقدّم قافله به سمت دره كوهى روى به دست راست مايل گرديد. در اين درّه امر شدّت كرد، چندان بار و كجاوه روى خاك ريخت كه از عهده

ص: 210

تحرير خارج است. فى الحقيقه نمونه «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ»(1) است. علاوه بر وحشت و دهشت و تعب پياده دويدن در سنگ ها، عطش فوق العاده غلبه كرد، زبان ها در دهان خشك شد، سيد بى چاره گفت چشم من تار شد، آسمان و زمين درنظرم تيره گرديد.

گرنويسم شرح آن بى حد شودمثنوى هفتاد من كاغذ شود

و بالجمله جمّال هاى بى دين بناى سختى را با حجاج گذاردند. آن بى چاره ها را از شترها مى انداختند و بارهاى ايشان را مى بردند. آن بدن هاى از گل نازك تر را برهنه و پياده هدف گلوله جفاى آن ظالمان از خدا بى خبر نموده، مشغول چپاول خود شدند. هركس به خود مشغول است. كسى از كسى خبر ندارد. معلوم نيست كشته كيست؟ و زنده كيست؟

بالأخره از آن درّه سرازير شده، سواد مدينه طيبه از دور نمايان شد. خط آهن نزديك رسيد. عساكر حفظه شمندفر (قطار) مطلع شده براى مدافعه نزديك آمدند و با آن دشمنان دين، به جنگ درآمدند و ايشان را مانع از تعاقب قافله حاج شدند. آن جماعت دربدر مسلوب و منهوب مجروح، مقتول، گرسنه، تشنه و برهنه روى به مدينه نهادند و با يك حالت فلاكت و ذلّتى برهنه و تشنه به مدينه رسيدند و در پشت مدينه نزول نموده، جماعتى كثير از ايشان در آن وادى محظور مخوف ماندند كه قدرت برآمدن نداشتند.

جمعى هدف گلوله [واقع] شده مجروح و چند نفرى مقتول، آن قدر ليره ها و بارها و قره پوك ها و برات ها و زر و زيورها و قاليچه ها رفت كه قلم نوشتن آن را طاقت ندارد ....(2) دختر فرهاد ميرزا نيز در سفرنامه خود به بخشى از جنايات و بى رحمى حراميان و دزدان بين راه و بدرفتارى آنان با حاجيان اشاره كرده، مى نويسد:

... يك نفر حاجى گرگانى كه زن او هم كجاوه آدمِ ما بود، روز يكشنبه از قافله مانده، شب كه منزل آمدند معلوم شد كه در صحرا مانده است. آدمى به جستجوى او فرستاده، صبح سه شنبه او را آوردند، بعد از آن معلوم شد كه دو نفر عرب سواره و يك نفر پياده به او گفتند: حاجى چرا عقب مانده اى؟ اين بدبخت أجل برگشته حالى كرده بود كه شتر راه


1- . عبس: 34
2- . سفرنامه حج ميرزا على اصفهانى صص 193 و 194

ص: 211

نمى رود، در جواب گفتند. هرگاه پول بدهى ما بار تو را حمل خواهيم كرد. هرطور بوده مشارإليه را پيدا كرده بار او را بر شتر خودشان بار كرده، به قدرى آهسته حركت نموده كه از نظر حاج ناپديد گشته، او را پياده نموده به قدر شصت تومان وجه نقد همراه داشته، از او گرفته، در حضور او به سه قسمت كرده، آخرالامر در خيال قتل او افتادند. حاج مزبور در مقام عجز برآمده از قتل او گذشته قدرى از واحد يموت او را كوبيده، زيرجامه او را بيرون آورده، گفتند از اين راه به هرجا كه مى خواهى برو. حاجى بيچاره آن شب در آن صحرا گريان و نالان به سر برده، روزش هم تا طرف ظهر به همين درد گرفتار بوده كه آدم هايى كه به جستجوى او رفته بودند، به او رسيده آن بى چاره را سوار كرده با حالت فلاكت او را به حاج رسانيدند.(1) وى در بخشى ديگر از سفرنامه خود مى افزايد:

روز پنج شنبه، پنج ساعت به غروب مانده، از منزل «بئر خلع» حركت كرده شب هنوز به منزل نرسيده كه از چهار طرف صداى دزد درگرفت. بعد معلوم گشت كه در بين راه، خورجين پسر حاج عبدالهادى استرآبادى كه در بغداد تجارت دارد، از زير پايش ربوده، با بقچه رختش را بردند. سنگ ها براى كاسه مشعل مى پراندند كه مشعل جلو خاموش بشود، بيايند ميان حجاج، اين حركات بسيار شبيه است به مثال حسين كُرد كه در كتاب ها نقل مى كنند ....(2) سپس افزوده است:

در منزل «ربّ الحسان» تا اين كه حجاج بى چاره رفتند جزئى استراحت كنند كه آواز حرامى، حرامى بلند شد. حسن خان نامى از اهل شيراز لنگه بارش را بردند، شيرازى گرى به خرج داده، در نيمه شب سر دزد دويد كه واحد يموت را به مغزش كوبيده، با سر شكسته برگشت، از قرارى كه معلوم گشته، جوالى كه قدرى در او برنج و آرد بوده با بقچه رختش را بردند، چيزى كه برايش باقى مانده بود سرشكسته!(3)


1- . سفرنامه مكه دختر فرهاد ميرزا، فصلنامه «ميقات حج»، شماره 17، ص 74
2- . همان، ص 17
3- . همان، ص 85

ص: 212

ميرزا داوود وزير وظايف در سفرنامه خود گزارش تكان دهنده اى را آورده كه نشان مى دهد در آن زمان آدم كشى و دزدى و غارت اموال مردم امرى عادى بوده است. وى چنين مى نويسد:

از وقايع معظمه در راه اين بود كه: جوانكى بود پسر برادر «مقوّم باشى»، كه از همه حمله دارها متشخص تر است، سوار اسب مى شد و جوانكى خوش سيما بود، دو منزل بعد از «هديه» منزلى است كه او را «بئر جديد» مى گويند، تلگراف خانه اى دارد و چاهى بزرگ و پنج چادر سياه عرب، يك ساعت از آفتاب گذشته وارد شديم، آن جوانك قدرى جلوتر آمده بود براى خريدن علف خشك، كه همان چند خانوار براى فروش آورده بودند، خواسته بود بخرد، سر قيمت آن با يك نفر عرب گفتگوشان شده بود، با خيزران خودش يكى بر سر عرب زده بود، او هم فورى با تفنگ مارتين خود كه همه اين اعراب دارند، با گلوله زده بود بر پشت او كه در سر تير مرد. كوه كوچكى در آن نزديكى بود، به قدر صد قدم فاصله، رفت بالاى كوه و نشست به تماشاگران حاج، مادر و خواهر و كسان او هم مشغول معامله بودند، مثل اين كه ابداً چيزى واقع نشده است. مدتى تماشا كرد تا مقتوله را تغسيل و تدفين كردند. آن وقت رفت پناه سنگى كه ديده نشد!

«عبدالرحمان پاشا» دو نفر از اعراب را گرفت، چند ساعتى در توپخانه حبس كرد.

گفتند نوشته اى گرفته است كه بعد از بيست روز قاتل را به «شام» بياورند، ولى معلوم نيست كه بياورند. نقداً بيچاره بدون جهت كشته شد. با كثرت اهتمامى كه از طرف «سلطان» در امنيت مى شود، باز هم بر عرب خيلى نا امن است. هميشه اعراب دزد، براى چاپيدن قافله تا «معان» پشت سر قافله را دارند. اگر بيچاره اى عقب بماند، يا شب ها بتوانند بارى از قطار سواكنند و بدزدند، چيزى هم كه رفت، رفت.(1)مرحوم سيد محسن امين در زمينه سرقت و غارت اموال حاجيان مى نويسد:

... هنگام خروج از جدّه، از هر مركبى دو قروش پول مى گرفتند، چون در پشت در خروجى، حجاج جمع مى شدند كالاهاى بسيارى از حجاج به سرقت مى رفت، دزدان هم


1- . سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 172

ص: 213

بيشتر از نيروهاى نظامى بودند كه براى حفظ امنيت آن جا بودند، يك آفتابه مسى هم از ما به سرقت رفت.(1) وى در بخشى ديگر از سفرنامه خود در زمينه حوادث بين راه جدّه و مكه مى نويسد:

... راه پرخطر بود و نظاميان هم از جدّه تا مكه همه جا در دشت ها و بالاى كوه ها پخش بودند و در شيپورهايشان مى دميدند و ديگران پاسخ شيپورشان را مى دادند، البته نيروهاى نظامى تا مى توانستند، نسبت به سرقت اموال و وسايل حجاج كوتاهى نمى كردند ...(2) سپس مى افزايد:

... صبح از بحره راه افتاديم و عصر به مكه رسيديم، در اين مسير پيش از ما و بعد از ما چه قافله هايى كه غارت شدند. اغلب قتل و تاراج در بين راه پيش مى آمد ....(3) وى در بخشى ديگر از سفرنامه خود مى نويسد:

... سحرگاه از عسفان به سوى خُليص روان شديم ... در راه برخى از باديه نشينان به دو نفر از اهل «معرّه نعمان» حمله كردند، پول هاى يكى را گرفتند و ديگرى را هم با خود بردند ... به گفته صاحب خانه ما در مدينه، اينان در موسم حج به غارت حاجيان مى پردازند و پس از موسم به جنگ و غارت ميان خودشان مى پردازند و كارى جز اين ندارند.(4) نا امنى و دزدى حتى به درون شهرها نيز كشيده شده و حاجيان از آن در امان نبودند.

مرحوم امين مى نويسد:

... [در مدينه] توفيق زيارت مسجد قبا را نيافتيم، با اين كه فاصله اش بيش از فاصله تا احد نبود، همچنين مسجد فضيخ و مشربه امّ ابراهيم را نيز به دليل شدّت خوف نتوانستيم زيارت كنيم ....(5) وى در بخشى ديگر مى نويسد:

در مدائن صالح تقريباً دو روز مانديم ... آثار خانه هاى تراشيده از سنگ كه در كوه ها


1- . پابه پاى امين جبل، فصلنامه «ميقات حج»، شماره 26، ص 214
2- . همان.
3- . همان.
4- . فصلنامه «ميقات حج»، شماره 8، ص 218
5- . همان، ص 175

ص: 214

ساخته بودند، به همان صورت، زيبا و مستحكم باقى است و گذركنندگان از آن مسير، قبل از رسيدن به قلعه، آن ها را مى بينند. پس از رسيدن به خانه، كوشش كرديم براى ديدن آن برويم ولى نا امنى مانع شد ....(1)

6- مشكل قرنطينه حاجيان

در برخى شهرهاى بين راه و نيز در آغاز ورود به جده مكان هايى را براى قرنطينه حجاج مشخص كرده بودند كه درنتيجه حاجيان را از كشتى پياده نموده، لباس ها و اثاثيه آنان را ضدّعفونى مى كردند و از خود آنان نيز معاينه به عمل آورده و در صورت داشتن بيمارى چند روزى آن ها را در آن جا نگه مى داشتند، اين كار گرچه كارى شايسته و لازم بوده، ليكن به دليل بدرفتارى ها و سخت گيرى هاى مأموران بهداشت و معطلى زياد در قرنطينه ها، خود به صورت يك مشكل درآمده، به شكلى كه حاجيان تلاش مى كردند خود را از دست مأموران رهانيده و بگريزند.

جزائرى در سفرنامه خود در اين زمينه مى نويسد:

يكى از دشوارى هاى قرنطينه براى يك حاج ايرانى يا غير ايرانى اين بود كه آنان را به طور جمعى لخت كرده، در يك صف از برابر پزشك عبور مى دادند، لباس ها و وسائل آنان را نيز در صندوق بزرگى گذاشته آن را در ماشين بخار مى گذاشتند تا به طور كامل ضدعفونى شود. پس از آن، چندين روز- گاه تا ده يا دوازده روز- آنان را نگاه داشته و سپس سوار كشتى مى كردند.(2) كاروان حجاج پس از بازگشت نيز در برخى مناطق براى قرنطينه معطّل مى شدند.

اعتمادالسلطنه از حج سال 1363 ه. ق. خود چنين گزارش مى دهد:

هركس از سمت حجاز و شام بيايد، دوازده روز در قرانتين نگهدارند، خواه محترم باشد، خواه غيرمحترم. ناظرى هم براى اين كار معين است كه بعد از مرخصى از


1- . همان: 176
2- . حج گزارى ايرانيان، در دوره قاجار، ص 14

ص: 215

قرانتين (قرانطين) نفرى بيست و دو قروش و نيم از مردم مى گيرد كه به عبارةٍ اخرى، چهارهزار و چهارصد دينار ايران باشد.(1)

7- برخورد نامناسب با حاجيان هنگام ورود به جدّه

يكى از نكات مهم در تاريخ سياحت و جهانگردى، چگونگى برخورد مأموران دولتى با جهانگردان هنگام ورود به هر كشور بوده است. اين بدرفتارى و خشونت موجب مى شده تا آنان با خاطراتى تلخ از آن كشور خارج و آن ها را در سفرنامه هاى خويش نوشته به خوانندگان پس از خود منتقل نمايند.

علامه سيد محسن امين كه در سال 1321 ه. ق. به حج مشرف گرديده مى نويسد:

در جدّه با مردم مثل يك گوسفند رفتار مى كردند، گروهى كه عصر، پس از ما آمدند، مقدارى از وسائلشان گم شد. بعضى به خاطر خرجى خود كه داخل وسائل گذاشته بودند و گم شده بود گريه مى كردند ....(2) وى سپس چگونگى وورد خود به جدّه را چنين گزارش مى كند:

... به جدّه كه رسيديم، سوار قايق هايى شديم كه ما را به جزيره اى برد كه به اندازه يك ساعت از جدّه دور بود، هدف آن بود كه خود ما و لوازم و رختخواب ها ضدّعفونى گردد تا ميكروب ها از بين برود. ... دريا متلاطم بود و آفتاب گرم.

دريا امواج خود را بر ما مى افكند. با دشوارى زياد به جزيره رسيديم. كشتى هاى بسيارى اطراف جزيره پهلو گرفته بودند. همه پر از حاجى كه خورشيد بر سرشان مى تابيد و به كسى اجازه ورود به جزيره نمى دادند. همه رختخواب ها و ملافه ها را گرفته و در دستگاه مخصوصى با بخار ضدّعفونى كردند. آنگاه از در مخصوصى به سرنشينان كشتى ها اجازه ورود به جزيره دادند. همه را در جاى مخصوصى نگهداشتند. سپس دستور دادند كه از در ديگرى خارج شوند. با مردم مثل يك گوسفند رفتار مى كردند. جزيره، خشك و بى آب و علف و سبزه بود. تشنگى همه را


1- . سفرنامه ميرزا على خان اعتمادالسلطنه، ص 141
2- . پابه پاى امين جبل، فصلنامه ميقات حج، شماره، ج 28، ص 212

ص: 216

به ستوه آورد ....(1) ميرزا داوود وزير وظايف نيز گزارش ورود به جدّه را چنين توصيف مى كند:

يك ساعت از شب يكشنبه، با زحمت زياد به دم گمرك رسيديم، چه محشرى بود ازدحام در كشتى، وقت ورود و خروج ازدحام زيادى مى شود، مثل اين كه در «باطوم» يك نفر پيرمرد «بخارايى»، در زير دست و پاى مردم تلف شد، ليكن در هيچ جا مثل «جده» نبود، اولًا مدتى مردم را روى آب معطل مى كنند، يعنى رعيت «ايران» را! چون از طرف «قنسول ايران» كه جناب «مفخم السلطنه»، برادر سفير كبير، «پرنس ارفع الدوله» باشد، يك نفر مى آيد روى آب، «حجاج ايران» را مى شمارد، به جهت اين كه از هر نفرى كه در طراده نشسته است، پنج قروش از طراده چى مى گيرند، رعيت «روس» و «انگليس» و هر دولتى نفرى دو قروش مى دهند، رعيت «ايران» نفرى هفت قروش و نيم بايد بدهند! هرچه طراده چى داد مى زد كه در اين طراده، پنجاه و دو نفر است، آدم قنسول مى گفت: پنجاه و هشت نفر است! و با تو پنجاه و هفت محسوب مى شود.

بعد از آن وارد مى كنند ايشان را به محوطه كوچكى كه دور آن با چوب و ميل آهن ديواركشى شده و خودشان قفس مى گويند و اين قفس كرانتين است، از «رعيت خارجه» دو قروش و نيم و از «ايرانى» نصف مجيدى به اسم كرانتين مى گيرند، اين جا هم جناب «قنسول» پنج قروش از حاجى ايرانى بى چاره دخل مى كند و به دست هر نفر كاغذى كوچك مى دهند، دم در، آن كاغذ را دو نفر ايستاده اند مى گيرند و از آن قفس داخل قفس ديگرى مى شود، به عين مثل قفس اول، ازدحام زيادى، حاجى بى چاره لخت، هوا سرد، يك نفر آدم، تذكره ها را مى گيرد و هر نفرى هم دو قروش مى گيرد، آن وقت نوشته كوچكى مى دهد كه دم در مى گيرند، آن وقت حاجى مرخص است و مى افتد به دست حمال و رفتن منزل، حمال اسباب را برداشته آمد منزل، دو تومان كرايه خواست، گفتيم زياد است، به عربى گفت: مكتوب عَلَىّ، معلوم شد حمالى را هم، آدم قنسول قطع و فصل مى كند و با حمال تنصيف مى كند، بى چاره حاجى ايرانى ....(2)


1- . پابه پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 212
2- . سفرنامه ميرزاداوود وزير وظايف، ص 89

ص: 217

8- اخاذى از حاجيان

يكى از مشكلات مهم حاجيان در طول سفر، عادت حمله داران، عكام ها، عشاير بين راه و مأموران به اخاذى و گرفتن پول از حاجيان بوده است كه آن را گاهى «خاوه» و گاهى «اخوه» مى ناميدند.

محمد ولى ميرزاى قاجار (سال 1260 ه. ق.) در اين زمينه مى نويسد:

... در راه جبل هفتاد و دو اخوه مى گيرند، (اخوه دو غازى كه هشت هزار و پانصد دينار رايج مى باشد) ... از مردم عجم دو غازى و از مردم عرب يك غازى مى گيرند واز زن عرب نصف غازى و از زن عجم يك غازى مى گيرند و از هندى و درويش هيچ نمى گيرند و غازى هم چهار هزار و دويست و پنجاه دينار رايج است.(1) نويسنده سفرنامه «تير اجل در صدمات راه جبل» نيز شبيه به گزارش فوق را آورده، مى نويسد:

شيخ جبل در وقت رفتن به مكه معظمه از هر حاجى اگر مرد و از عجم باشد، قريب سى تومان مى گيرد و از زن عجمى و مرد عرب، نصف آن؛ و از زن عربى رُبْع و اگر حاجى از اهل سنّت باشد قدرى قليل، گاهى هيچ؛ و در برگشتن بدون تفاوتِ امتياز از هريك قريب ده تومان؛ و در نزديكى جبل مأمورى از شيخ جبل با جماعتى از راهزنان به جهت شمردن حاج مى آيند و اطراف را به نحوى مسدود مى نمايند كه احدى را مجال گريز نيست و در آن روز حمله دارها به جهت گريز از اين خاوه، بلاها بر سر حاجى مى آورند. عجم را به شكل عرب و مرد را به هيئت زن و دو نفر را گاهى در يك لنگه كجاوه و آدم را در ميان بار و معزّز را به صورت ساربان و عكّام و جماعتى را ميان پياده هاى فقير پنهان مى كنند كه بعضى به حبس و خوردن چوب مبتلا و بعضى از ترس مى مانند در شدّت سرما يا گرما در آن بيابان بى آب و نان، يك شب يا دوشب تخفّى [مخفى شدن]، به هزار زحمت در تاريكى خود را به نيم جان،


1- . به سوى ام القرى، ص 238

ص: 218

به منزل مى رسانند. حاجى با آن كه تمام مقاطعه خود را داده، از ترس آن كه مبادا از حيله آن جماعت به مهلكه تازه بيفتد يا شترى به او بدهند كه از اول منزل تا آخر، ساعتى نتواند سوار شود، به اين ذلّت و مخاطره راضى مى شود؛ و اگر يك حاجى از حساب بيفتد، سى تومان در رفتن و بيست تومان در برگشتن به ملاحظه ساير خاوه ها به حمله دار مى رسد و به قدر يك شُرْب آبى از آن حاجى امتنان و تشكّر ندارند و ذرّه اى از آن چه خيال درحق او دارند، تخفيف نمى دهند.(1) مرحوم مير سيد احمد هدايتى نيز در اين باره مى نويسد:

امروز شنبه سوم صفر، صبح زود به هر سختى و داد و فريادى بود، حمله دارها مطالبات خود را از ضعفاى حجاج گرفتند، بعد مسموع شد كه «شيخ محلّ» اجازه عبور به قافله نداده، مطالبه خاوه و حق العبور مى كند بعد از صحبت هاى زياد، مقومين حمله دارها رفتند و پس از ساعتى برگشته، مابين خود پول جمع كرده و بردند و تقديم شيوخ محل نمودند و اجازه عبور گرفتند ....(2)

9- كمبود آب

كمبود آب در برخى مناطق، از ديگر مشكلات حاجيان گزارش شده است. مرحوم سيد محسن امين در اين رابطه مى نويسد:

در منطقه «بئرالدراويش» آب اندكى وجود داشت، آنان كه دير رسيدند از آب محروم ماندند و برخى از الاغ ها و شتران، آن شب از تشنگى تلف شدند ....(3) ميرزا داوود وزير وظايف در رابطه با تشنگى حجاج و كمبود آب در برخى مناطق مى نويسد:

هيچ فراموش نمى كنم، «زنى مصرى» را كه با وجود اين كه سواره بود آمد نزد حقير و زبان خود رانشان داد كه تشنه ام و يك لنگه دست بند خود را مى داد كه او را آب بدهم، وقتى كه او را آب دادم و دست بند را هم نگرفتم، دست حقير را بوسيده و


1- . تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 35، ص 93
2- . داستان باريافتگان، ص 216
3- . پابه پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 219

ص: 219

مى خواست حقير را سجده كند، امروز به قدر مقدور و هرچه آب داشتم دادم و وضو هم نگرفتم، بلكه طهارت هم نگرفتم، آب قليان ما را گرفته و خورده بودند، بعد از ظهر رسيديم به «بئرالعلم»، آن هم آب نداشت سبحان اللَّه مردم خيلى مستأصل شدند، از او رد شده آمديم يك ساعت به غروب به «بئردرويش» رسيديم، عكامى شامى «عبداللَّه» نام داشتم، اگرچه بيست سال بيش نداشت، اما خيلى زرنگ بود، از بعداز ظهر چند مشك برداشته با الاغ رفته بود، دو ساعت به منزل مانده آمد و دو مشك آب با خود آورده، مشك ها را به ما داد و مشك ديگرى برداشته و به عجله رفت و مى گفت آب كم است و امشب كمتر خواهد بود، يك مشك را به مردم دادم، وقتى كه به منزل رسيديم، دو مشك ديگر هم آب آورده بود، ولى سر چاه ازدحام زياد و آب پيدا نمى شود، از اين سه مشك هم باز يكى را به مردم دادم، اما ياراى بيشتردادن نبود، چون جمعيت ما زياد بود، شايد فردا هم آب پيدا نشود، ولى حقير در اين دو روزه ابداً آب نخوردم، هندوانه شكسته بودم و هروقت تشنگى رو مى آورد قدر كمى مى خوردم، امروز هم جمعى از حاج به قدر ده نفر، با دو حمله دار براى برداشتن آب جلو آمده بودند، شش نفر عرب آن ها را لخت كرده بودند، مال و اسباب و لباس آن ها را برده بودند، ولى عكام ما اندكى ديرتر رسيده بود و سالم مانده بود، تا نصف شب آب كم بود و امروز و امشب سؤال فقط آب است و پس از نصف شب قدرى آب بيشتر شد، يعنى صاحبان زور آب گيرى كردند، آن وقت بيچاره پياده هم آبى گيرش آمد و آسوده شد، يازده نفر مى گويند از مغاربه از تشنگى تلف شدند.(1) ميرزا داوود سپس به داستان غم انگيزى اشاره كرده و مى نويسد:

وقعه عجيبى كه بين «مكه و مدينه» براى ما واقع شد اين بود كه، در روز بعد از حركت از «ابيارحسن»، كه كم آبى و كم آذوقگى در حاج به سر حد كمال رسيد، به خصوص در پياده ها و به خصوص در «مغاربه»، در ميان كوچه متصلًا سياه ها مى آمدند و آب و نان مى خواستند و به خصوص وقتى كه در ميان كوچه نهار مى خورديم، در [اين] بين طفلى پياده [تقريباً به] سنّ دوازده سيزده ساله آمد، تكدى كرد، «والده ميرزا عليقلى»، قطعه نانى براى او انداخت، طفل ديگرى دويد كه بردارد، اين دو به هم چسبيدند،


1- . سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 154

ص: 220

شترى هم كه كجاوه بار داشت رسيد و با دست خود بر پشت همان اولى نواخت كه افتاد، پاى خود را هم دوباره بالاى پشت او گذاشته، رد شد، حقير ملتفت شدم كه صدمه اى به او رسيد، قدرى با «والده ميرزا عليقلى» اوقات تلخى كردم كه چرا نان را انداختى، او هم حق داشت، چه مى كرد، با آن التماس كه آن ها سؤال مى كنند، نمى توان غذا خورد و به آن ها نداد، قد او هم كه نمى رسيد بگيرد، بعد از ربع ساعت ديدم دونفر دست و پاى او را گرفته اند و چشم هاى او از حدقه حركت كرده، آورده بالاى شتر او را گذارده و بستند، «حاجى محمدعلى» كجاوه كش هم گفت كه طفل مرد.

معلوم است چه قدر بر حقير و به خصوص بر اهل منزل بد مى گذرد، كه خواستيم ثوابى و ترحمى بكنيم، قتل نفس كرديم، ديگر آن روز و آن شب بر ما چه گذشت، خداوند مى داند. روز ديگر كه وارد «مدينه» مى شديم، او را ديدم كه سوار است و حالش بهتر است و نان مى خورد، اما چشم هاى او همان قسم از حدقه حركت كرده بود، خيلى خوشنود شدم كه نمرده است و سوار هم شده است، تا «مدينه منوره»، پاشا او را سوار كرده بود، روز آخرى «پاشا» خيلى از مردم توجه كرده، جمعى پياده هاى وامانده را سوار كرد، آب هم دو تا سه فرسخى جلوتر آوردند.(1)

10- نبود امكانات بهداشتى

يكى از مشكلات جدى حاجيان در سفر حج، مسأله بهداشت و درمان بوده است.

حاجيان در بين راه و نيز در مكه و مدينه دسترسى به امكانات بهداشتى و درمانى كافى نداشته و درنتيجه بسيارى در بين راه مى مردند و يا به بيمارهاى عفونى و مزمن مبتلا شده و تا سال ها گرفتار عواقب آن بودند. مسافران كشتى ها به دليل نبود پزشك و مبتلا شدن به بيمارى هاى ناشناخته نمى دانستند چه بايد بكنند؟

مرحوم مير سيد احمد هدايتى (م 1264 ه. ق.) از داخل كشتى چنين گزارش مى دهد:


1- . سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 167

ص: 221

... اغلب مسافران تنشان دانه هاى قرمز بيرون زد، در حدود مغرب يك نفر مسافر ترك ديگر، زندگانى را وداع گفت و جنازه اش طعمه حيوانات بحرى گرديد.(1) فرداى آن روز كشتى گرفتار طوفان شد، ضربات امواج، كشتى كوه پيكر را مثل گاهواره پهلوبه پهلو مى كرد، مسافرين به روى يكديگر مى افتادند و نماز را ايستاده نمى شد بخوانند و غالباً مبتلا به اسهال و استفراغ شدند، سه نفر هم فوت كردند كه جنازه آن ها پس از تغسيل به دريا انداخته شد.(2) وى سپس مى افزايد: ... مبتلا به مرض داءالبحر شدم ... تا ظهر از پا درافتاده، بى هوش شدم. براى دو سه ساعت به غروب، چشم باز كردم ديدم رفقا دور من جمع شده اند و آب هندوانه به من مى خورانند فوراً تمام سطح بدنم قرمز شد و كئير بيرون زد و تب خيلى شديدى عارض شد ....(3) او مى افزايد: [در جده] غالباً حجاج مبتلا به تب مخصوصى مى شدند كه دوسه روز طول مى كشيد و قطع مى شد.(4) ميرزا على خان اعتماد السلطنه در رابطه با بيمارى خود و تعدادى از حاجيان مى نويسد:

به عادت مستمره روز بيست [و] هشتم شوال، از «مزيرب» خراب شده حركت شد، كه در دنيا از «مزيرب»، بد آب و هواتر گويا نباشد، چنان كه اكثر از حاج عجم، در آنكه توقف داشتند ناخوش شدند و اكثرى از آن ناخوشى ها تلف مى شدند، من جمله از مشاهير، زن «سليمان خان قاجار»، دختر «حاجى رضا قلى خان قاجار»، كه بسيار وجيهه و مقبول بود، در منزل «تبوك» [كه] چهارده منزلى «مدينه» است فوت شد و نعش او را صد و بيست تومان دادند به حمله دار، كه قرار نيست در مذهب «اهل سنت» نعش را حركت بدهند و در خُفْيه(5) به «مدينه» بردند و در «بقيع» دفن


1- . داستان باريافتگان، ص 111
2- . داستان باريافتگان، ص 112
3- . همان، ص 144
4- . همان، ص 221
5- . پنهانى.

ص: 222

كردند و همچنانكه كنيز تركى از «مهد عليا» والده اقدس همايونى و «رفيع خان نايب فراش باشى»، از اين گونه بسيار تلف شدند.

حقير هم از مرده هاى آن سفر و از ناخوشى هاى آن منزل بودم، كه سه روز به حركت از «مزيرب» مانده، فى الجمله تبى عارض شد، به «ميرزا محمود»، حكيم باشى والده شاه رجوع شد، چندان اعتنا نكرد، «حيدرخان شيرازى» كه در «شام» متوقف است همراه بود و از طبابت مى گفت اطلاع دارم، در يك روز سه قسم، دواى مختلف داد، يك حرارتى در دل من عارض شد، نَعُوذُ بِاللَّه مثل آتش، بلكه خود آتش بود، كار به جايى رسيد كه روز حركت از «مزيرب»، حالت خود را نمى فهميدم، «حاجى آقا محمد حكيم تبريزى» پسر «آقا اسماعيل» طبيب مرحوم، از كيفيت آگاه شد، از بابت حقوق و دوستى سابق، خودى به حقير رسانيده احوال را مشاهده كرد، همان دقيقه تخت روانى كرايه نموده، بنده حقير را ميان تخت روان گذارده، متوجه دوا و غذا گشته، در «عين زرقاء»، كه سه منزل است به «مزيرب»، از حقير مأيوس شده بود، زيرا كه از خودم خبر نداشتم و بى هوش بودم.(1) ميرزا داوود وزير وظايف در رابطه با بيمارى برادر يكى از دوستانش به نام حاجى آقا نورالدين گنابادى كه منجر به فوت وى در مدينه شد مى نويسد:

شب كه از حرم مراجعت مى كردم، «حاجى آقا نورالدين گنابادى» را ديدم، جوياى احوالات برادرش «آقا جلال الدين» شدم، گفت از ديروز كه آمده است، ناخوش افتاده است، روز قبل از ورود، ظهر كه براى نهار پياده شديم، كجاوه آن ها هم نزديك به ما بود، او را ديدم و احوال پرسى كردم، فى الجمله ورمى در زير چشم و پاى او بود، گفتم شما را چه مى شود، گفت: احوالم خوب نيست و اسهال داشتم، گفتم: يقين سد كرده ايد كه ورم آمده، گفت چنين است، گفتم در «مدينه» روغن كرچكى بخوريد، به حرف نكرده بود، رفتم به احوال پرسى، ديدم افتاده است رو به قبله و مشاعر از او رفته، طبيبى براى او آورده بودند، مشمع خردل بر پاهاى او انداخته بود، ديدم مردى است، قليانى كشيده، آمدم ساعت شش منزل، لقمه نانى خورده خوابيدم، صبح زود آمدند كه «آقاجلال» مرحوم شده است، خوشا به حال او شب جمعه و عاشورا،


1- . سفرنامه ميرزا عليخان اعتمادالسلطنة، ص 93

ص: 223

خداوند نخواست كه دوباره مراجعت به «ايران» كرده و اعمال خود را از سر بگيرد، خواست كه آمرزيده شود، برخاسته رفتم جمع آورى جنازه او را كرده، در «بقيع»، وصل به حرم محترم در طرف قبله جلو قبر «حضرت فاطمه بنت اسد»- سلام اللَّه عليها- مدفون شده، از طرف اداره احتساب آمده بودند كه مال و پول او را بياوريد، بيت المال سياهه كند چند تَشرى زدم و از قضا مثمر شده، همين قدر اسم او را نوشته و رفتند، سه چهار ليره هم مى خواستند، او را هم نگذاشتم چيزى بدهند.(1)

11- كم توجهى به اعمال و مناسك حج حاجيان

حاجيان سختى هاى فراوانى را تحمل مى كردند تا بتوانند حج صحيح و مقبول انجام دهند، ليكن متأسفانه به دليل دير حركت دادن آن ها و يا عجله كردن در احرام بستن و انجام اعمالى همچون طواف و سعى با سختى هاى زيادى روبرو مى شدند، نويسنده سفرنامه تير اجل در صدمات راه جبل نهمين مشكل سفر خود را چنين تشريح مى كند:

نهم: توقف نكردن در ميقات است به جهت احرام؛ و اين ظلم بزرگى است بر حاج كه هيچ نفعى از آن به آن ها نمى رسد. بى چاره از بلاد بعيده، اين همه مخارج را مى كنند و آن مشقّت ها را متحمّل مى شوند، به جهت ادراك عمل بزرگِ حج؛ و اوّل اعمال او احرام است كه بايد در ميقات بسته شود و بر اهل دانش ظاهر است كه مقدّمات احرام از تنظيف بدن و تطهير و تنوير و غسل و نماز و مقارنات آن از نيّت و تلفّظ به آن كه بايد غالب حاج را تلقين كرد و غير آن، بى منزل كردن در آن جا ميسّر نيست؛ و رسم امير حاج در اين سنوات چنين است كه در وسط روز به قدر دو ساعتى در آن جا توقّف مى كند؛ آخر حاج نرسيده، اوّل حاج حركت مى نمايد و از ترس دزد و راهزنان و واماندن از قافله، مجالى جز از براى برهنه شدن و جامه پوشيدن و تلبيه گفتن نيست. بار آب حاجى كه اگر كسى به دقت حساب كند، شايد مصرف آن به پنجاه تومان برسد در عقب و اگر حاضر باشد، فرصت نيست. و بالجمله از فيض احرام، حاج غالباً محروم.

وى در بخش ديگر مى نويسد:


1- . سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 156

ص: 224

... و از همه بدتر آن كه، ورود حاج در مكه غالباً در روز هفتم [ذى حجّه] مى شود و در هشتم بايد به جهت حج احرام ببندند و بروند به منا و در آن دو نصفِ روز و يك شب، حاجىِ غريبِ جاهلِ به اعمال حج در آن جمعيت به زياده از صدهزار، به كدام كار برسد؟ مدتى در صدد تعيين منزل و لوازم آن از نقل اسباب و غيره است. از براى عملِ عمره، از غسل و طواف و تقصير و ساير مستحبّات كه هرگز نكرده و بعد هم غالباً ميسّر نيست، وقت كمى مى ماند كه به اقلّ واجب آن، قليلى از حاج مى رسند و اكثر آن ها عمل مى كنند كه فى الجمله شباهتى به عمره دارد كه از شرع رسيده. و بسيار شده كه در عرفات و منا ملتفت خرابى آن مى شوند و ثمرى ندارد؛ و در مكه، نه مجال تفحّص دارند، نه وقت سؤال و تلافى. و اگر دوسه روزى پيش وارد شوند، البته به اين درد مبتلا نمى شوند. بى چاره ها خرج ها كرده و زحمت ها كشيده و كفّاره هاى بسيار بر گردن ايشان وارد شده، با اين حال با دست خالى برمى گردند.(1)

12- رعايت نكردن نظافت در اماكن مقدسه

يكى ديگر از مشكلات حاجيان مراعات نكردن نظافت خصوصاً در اماكن مقدسه حرمين شريفين بوده است.

ميرزا عبدالغفارخان نجم الملك منجّم باشى (1296 ه. ق.) در اين زمينه مى نويسد:

صفا و مروه دو كوه كوچك اند در طرفين مسجدالحرام به فاصله سيصد ذرع واقع شده اند ... و فيمابين آن معبر عام است و بازار، يك ضلع معبر مسجدالحرام و طرف ديگر عمارات و دكاكين است. اين قطعه زمين، خيلى مقدس و محترم است و هيچ شبهه اى نيست كه حضرت پيغمبر و بعضى از انبياى سلف و ائمه طاهرين و اولياء اللَّه مكرّر اين مسافت را پيموده اند و با وجود اين ها، اهالى مكه اين قطعه زمين را از همه جا كثيف تر نگاه داشته اند و عمده سگ هاى مكه در همين معبر سكنى دارند.(2)


1- . تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 33، ص 94
2- . ميقات حج، شماره، ج 19، ص 178

ص: 225

وى در بخشى ديگر از سفرنامه خود، مشاهداتش در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله را چنين توصيف مى كند:

در مسجد حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله جمعى از حجاج هندى را ديدم باعيان منزل نموده بودند، بسيار كثيف و مندرس بودند، همه روزه در آفتاب بر روى فرش هاى پاكيزه نشسته، شپش مى كشتند و مى خوابيدند و گستاخانه حركت مى كردند و كسى متعرض آن ها نمى شد.(1) به هنگام قربانى در مِنى نيز به دليل نبود امكانات لازم، گاهى همان جا جلوى خيمه ها قربانى كرده، لاشه قربانى و فضولات آن را در فضاى باز و در برابر آفتاب سوزان رها مى كردند و درنتيجه گوشت ها متعفن گرديده و موجب بيمارى هاى بسيار مى شد.

برخى از اهالى و يا حجاج ديگر كشورها نيز عادت داشتند كه گوشت قربانى را تكه تكه كرده آن را در برابر آفتاب قرار دهند تا بخشكد و در طول سال از آن استفاده نمايند كه اين نيز خود موجب شيوع بسيارى از بيمارى ها مى شد.

نجم الملك منجم باشى در اين باره مى نويسد:

ذبيحه اى كه در عرفات مى شود، نصيب جمعى سياهان است، گوشت آن ها را پهن مى كنند و بر روى سنگ هاى كوه، مواجه آفتاب به زودى خشك مى شود، پس آن ها را ذخيره مى كنند براى آذوقه ساليانه خود.(2) وى سپس مى افزايد:

چند مذبح در عرفات حفر نموده اند براى خون و فضولات قربانى ولى حجاج را چندان اعتنايى به آن ها نيست، هركس در برابر خيمه خود قربانى مى كند و به اين سبب هوا خيلى متعفن مى شود، اگرچه سياهان فضولات را به تدريج جمع آورى مى كنند ....(3)


1- . سفرنامه شيرين و پرماجرا، ميقات حج، شماره، ج 19، ص 181
2- . سفرنامه شيرين و پرماجرا، ميقات حج، شماره، ج 19، ص 177
3- . همان.

ص: 226

13- رفتار غيرانسانى با بيماران و فوت شده گان

رفتار ناشايست برخى از حمله داران با بيماران و حتى جنازه فوت شدگان بسيار تأسف بار بوده است. نويسنده سفرنامه تير اجل در صدمات راه جبل در اين باره مى نويسد:

در مجارىِ حال مريض و امواتِ اين راه، قلم اين جا رسيد و سر بشكست؛ اين احقر را مجال و حال ذكر تمام آن ها نيست. ناچار به شرح پاره اى قناعت مى كند:

اوّل: حاجى اگر در جدّه يا مكه معظمه يا مدينه طيبه مُرد و وارث قوى و يا وصىّ قابل يا رفيق كامل ندارد، تَرَكه او به حسب عمل، مِلكِ طِلْق مأمور جدّه است؛ كسى را حقّى در او نيست. تفضّلًا ميّت را به دست چند نفر اوباش ... مى دهد كه دفن كنند.

معلوم است، كيفيت غسل و كفن و نماز و دفن آن بى چاره هم چه قِسم خواهد بود. و اگر در ميان راه مُرْد به همان نحو، مال حمله دار است و لكن اين جماعت، گاهى مريض بَدْحال را از طول جان دادن فارغ مى كنند و از ترس بروز كردن، خود را در زحمت و خرج غسل و كفن و نماز نمى اندازند؛ در گودالى او را پنهان مى نمايند و اگر مجال آن نشد، چنانچه در نزديكى صبح كه زمان حركت حاج است بميرد، از آن زحمت هم فارغ، در همان صحرا مى اندازند و امسال از اين قِسْم مكرّر شنيده و به تحقيق رسيد.

دويم: اگر حاجى در وقت رفتن، يك فرسخ از نجف بيرون رفته، مثلًا بميرد، يك ثلث مقطع كه اگر در كجاوه است چهل تومان و كسرى و اگر سرنشين است سى و سه تومان، مال حمله دار است كه اگر گرفته پس نمى دهد والّا به حكم امير حاج مى گيرد. و اگر در جبل بميرد الى مكه، دو ثلث و اگر در مراجعت چندقدمى از مكه دور شده بميرد، تمام مقطع را مى گيرد. و اما حاجى تازه كه از مكه از اين راه برمى گردد، به مجرد بيرون آمدن، سابقاً يك ثلث و امسال اين حكم نسخ شده و فتوا بر دو ثلث شد، الى بيرون آمدن از مدينه طيبه و از آن جا تمام؛ الّا آن كه به بعضى از آن ها در پاره اى موارد سه چهار تومانى به جهت كرايه از جبل تا نجف تفضّلًا كسر مى كنند؛ و اگر كسى جرأت بكند و از سبب اين بدعت سؤال نمايد، مى گويند قاعده حمله دار به حكم امير حاج چنين است.

سيم: چون حاجى مُرد، در هريك از آن مواضع، به جهت مالِ حاجى، دوباره بايد

ص: 227

همان شترى كه اجاره آن را تمام گرفتند، اجاره كرد و مى گويند، چون حاجى مرد، شتر خلاص شد؛ يعنى آن حاجىِ مرده با دادن مال الاجاره، حق باركردن بر آن شتر ندارد؛ پس از براى يك شتر در مسافت مخصوص دو كرايه مى گيرند و چنين حكمى در هيچ ملّتى بلكه در ميان طوايف بت پرست هند و چين نيست و سالهاست كه اين بدعت جارى و بسيارى از اعيان و بزرگان دولت عليّه ايران خود ديدند و فهميدند و آن قدر خدمت به دين بلكه به دولت نكردند كه اين جزيى را بردارند يا به عرض خاكپاى مبارك اقدس ظِلُ اللهى رسانند كه اگر حاجى مرد، آن اجاره و مقاطعه بر هم خورد؛ پس گرفتن يك ثلث و دو ثلث و تمام چيست؟ و اگر به حال خود باقى است، پس از براى كرايه گرفتن دوباره هيچ راهى نيست.

چهارم: اگر آن مرده را بخواهند بر شتر خودش كه تمام كرايه آن را داده حمل نمايند به نجف اشرف، در مراجعت، بعد از بيرون آمدن از مدينه طيّبه يا به مدينه، اگر در بين الحرمين مرد، به كرايه دوباره تنها قناعت نمى كنند و غير از آن حمله دار كه اين حاجى مرده در حمل او بود، احدى مرخّص نيست به حكم اميرحاج كه آن جنازه را بردارد. پس آن حمله دار، مبلغ كلّى مى گيرد به حسب انصاف خود از صاحب آن ميّت كه ناچار است به حسب وصيّت يا ملاحظه شأن از حَمْلِ او؛ و خود ديدم صد تومان گرفتند به جهت حمل از جبل تا نجف؛ و البته ده تومان خرج نكرد و امسال يك منزل يا دو منزل مانده به مدينه از سى تا پنجاه تومان گرفتند و هرچه نگرفتند از روى ترحّم بود و الّا مانعى از خوف خداوند يا خلق در ميان نيست.

پنجم: اگر حاجى در آخر شب مرد، به نحوى كه وقت برداشتن او نيست و بايد او را تا منزل آورد، حمله دار وجه كلّى مى گيرد به جهت اين سه چهار فرسخ كه او را بر شترش بگذارد. امسال جنازه اى از شخص استرآبادى مطّلعم، حمله دار، ده امپريال گرفت نقد كه او را به منزل آورد. يكى از علماى بسطام تدبيرى كرد و از خارج، بعضى را مدّعى مال اين ميّت نمود و حكومت به نزد امير حاج كشيد. حكم به تنصيف كرد؛ قريب دوازده تومان به جهت اين چند فرسخ گرفت، غير از كرايه كه در اصل مقاطعه بود.

ششم: اگر سرنشين مريض شود به نحوى كه طاقت سوارى ندارد و بايد كجاوه بنشيند، اگر يوميه بگيرد، روزى از دو امپريال يا پنج مى گيرند و بسيار كم مى شود كه به دو سه تومان قناعت بكنند، و اگر تا آخر بخواهند، علاوه بر مقاطعه سرنشينى سى تا چهل تومان، گاه زياده از اين مى گيرند؛ و اگر چند فرسخ يا يك منزل آمده، مرد، هر

ص: 228

دو مقاطعه بالتمام مى گيرند.

هفتم: ناخوش گاهى با حمله دار خود در شب قرار مى دهد در چند امپريال كه فردا در كجاوه بنشيند و همان شب مى ميرد، آن مبلغ را مطالبه مى نمايند. خود مطّلعم در چنين موردى نگذاشت جنازه را بردارد تا دو ليره عثمانى گرفت.

هشتم: مريض گاهى در سر شتر بى حال مى شود؛ ساربان يا غير او، بيچاره را از روى شتر مى اندازند و مى روند، تنها در روى خاك جان مى دهد و مال او در دست ديگران؛ كسى نيست از حمله دار مطالبه كند كه اين حاجى كو؟ مالش كجاست؟

نهم: اگر حاجى مرد از بى نظمى امير حاج، بايد كلى داد به مرده شور و قبر كن؛ كه اگر كسى مرده را دفن كرد به ده تومان، خيلى زيركى كرده.

دهم: قساوت قلب و بى رحمى حمله دار و اتباعش و عمله موتى در شدّت و كثرت، به جايى رسيده كه از ايشان تجاوز كرده، به طبيب هم مى رسد. چه اين طايفه نيز چون مَثَل حاجى را مثل كافر حربى بى قوت [و بى] معينى مى بينند كه هر كس به هر اسم در فكر برهنه كردن ايشانند، به طمع افتاده كه مالى در معرض تلف است؛ چرا من نبرم و مخارج كرده و آينده اين راه را از اينجا بيرون نياورم. پس نرخ حق القدم را از يك لير امپريال كمتر نمى گذارند. قدرى دوا و حَبُّ و جوهريات از اصل و بدل همراه گرفته، به قيمت بسيار اعلى مى فروشند. مثقالى روغن چراغ خود ديدم در يك امپريال فروخت و آخر معلوم شد كه در شيشه آن، وقتى [زمانى] روغن چراغ بود.

سه يا چهار دانه حب كرم پنج قران و هكذا.(1)

14- رفتارهاى تبعيض آميز

يكى از مشكلاتى كه حجاج ايرانى و ديگر حجاج غير عرب با آن روبرو بوده اند برخوردهاى تبعيض آميز و تحقير آنان بوده است.

ميرزا عبد الغفار خان نجم الملك منجم باشى كه به سال 1296 ه. ق. حج گزارده مى نويسد:

آنچه خانه زاد در خاك حجاز ديد اين است كه مردم عجم نمى دانم از چه بابت در


1- . تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 56، ص 96

ص: 229

انظار مردم آنجا مغضوب و حقير و خفيف اند و با وجود آن كه در اين سنوات به حسن كفايت حاجى ميرزا حسن كار پرداز مقيم جده، خيلى رفاهيت دست داده، باز خالى از خطر نبود، خاصه در مدينه طيبه كه خون و مال عجم را حلال و مباح مى دانند و به هر قسم بتوانند در صدمه حجاج كوتاهى نمى كنند، حتى سيد حسن مطوف كه از جانب معين الملك براى مطوفى ايران مأمور است، كمال بدسلوكى را مى نمايد ...(1) وى سپس مى افزايد: روزى يك نفر دهقان ايرانى، خواست به طواف بيت اللَّه مشرف شود، گيوه خود را با شال دستمال بر پشت پيچيد و داخل مسجد شد، يكى از خواجه هاى حرم ملتفت شده در حين طواف چند چماق سخت بر كتف او بنواخت، احدى از بستگان كار پرداز خانه ايران، واقعه را از دور ديده، به كار پرداز اطلاع داد، مشاراليه در صدد قصاص برآمد، به اذن جناب شريف و پاشاى مكه، آن خواجه را در همان محل كه چماق زده بود به سياست رسانيدند ولى اين ايرادات همان بر حجاج ايرانى است، اعراب مختلف، نعلين زير بغل گذاشته وارد مسجد مى شوند و احدى متعرض آنها نمى شود.(2) وى در بخش ديگرى از سفرنامه خود مى نويسد:

از امتيازات اعراب، كه در تمام خاك عربستان ديدم، اين است كه هرگاه منازعه اى رخ دهد فيما بين يك نفر عرب و يك نفر عجم آن عرب حق دارد كه هر نوع فحش و تهمتى بر آن عجم نسبت دهد ولى عجم حق يك كلمه سؤال ندارد و الا آنقدر اعراب بر سر او مى ريزند و مى كوبند كه هلاك شود.(3)

15- اخذ رشوه براى زيارت

اخذ رشوه يكى ديگر از مشكلات حاجيان بوده، كه متوليان و دربانان اماكن مقدسه از مردم مطالبه مبلغى پول مى كردند و زايران براى ورود به كعبه و يا رفتن به داخل بقيع و


1- . فصلنامه ميقات حج، شماره، ج 19، ص 181
2- . همان، ص 182
3- . همان، ص 182

ص: 230

زيارت كردن ناچار بودند مبلغى رشوه داده داخل شوند وگرنه از ورود آنها ممانعت به عمل مى آمد.

كازرونى كه در سال 1315 ه ش به حج مشرف شده مى نويسد:

حقير با جناب حاجى شيخ عبدالحميد، بعد از دادن دو ريال فرنگ داخل در كعبه منوره شديم.(1) ميرزا داوود وزير وظايف نيز مى نويسد:

شب جمعه بيست و ششم، ساعت سه به حرم مشرف شدم، ديدم درب خانه مشرفه را باز كردند هر طور بود خود را مهياى رفتن كرده قرآنى با خود برداشته، رفتم پاى نردبان به همراهى مطوفى كه عمامه اى نيز بر سر داشت، مطوف به پيرمردى كه عمامه سفيد عربى داشت و يك شقه در را باز كرده، خود در دربند نشسته بود، به عربى گفت: اين سيد يك ريال مى دهد كه داخل شود، در جواب گفت:

ما يخالف، ريال را گرفت و حقير پا بر نردبان گزاردم خود پيرمرد دست دراز كرده و دست حقير را گرفت و ... داخل خانه شدم و دعا مى خواندم، پشت در جوانكى نشسته بود، همين كه ديد حقير داخل شدم و حالى دارم، برخاسته به حقير چسبيد كه تو يك مجيدى بايد بدهى، دوازده قروش داده اى باقى را بده، والا برگرد، گويا پسر شيبه بود حقير هم فورى يك ريال ديگر به او دادم.(2) در مدينه مشكل بيشتر بوده، متوليان بقيع از افراد مبلغى به عنوان وروديه مى گرفتند و سپس اجازه ورود مى دادند. ميرزا عبدالغفارخان نجم الملك منجم باشى دراين زمينه مى نويسد:

در قبرستان بقيع بقعه اهل بيت بوّابى دارد كريه المنظر، چماق به دست، غضب آلود، هر نفر ايرانى كه خواهد به قصد زيارت داخل شود با كمال تشدد يك صاحبقران از او مى گيرد و اگر بخواهد آن شخص روزى پنج مرتبه مثلًا وارد شود، بايد پنج قِران بدهد، و همين كه قليلى آن جا ماند زيارت نخوانده، گويد بيرون شو.(3)


1- . سفرنامه كازرونى، ميراث اسلامى ايران، دفتر پنجم، ص 368
2- . سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ج 130، ص 131
3- . ميقات حج، ج 19، ص 182

ص: 231

محمد ولى ميرزا كه در سال 1260 ه ق به حج رفته در اين باره مى نويسد:

در بقيع هر كس وارد مى شد هزار دينار مى گرفتند و درب حيات هم سه قروش كه هر قروشى يك عباسى مى باشد، در گنبد حرم بقيع هم به جهت زيارت حضرت فاطمه عليها السلام پول مى گيرند كه به بوسند قبر مبارك را.(1) فراهانى در سال 1302 نوشته است:

حجاج سنى كمتر به زيارت بقعه ائمه در بقيع مى آيند و اگر هم بيايند چيزى از آنان نمى گيرند، اما حجاج شيعه، هيچ يك را بى دادن وجه نمى گذارند داخل بقعه شوند، تنها پس از دادن اين وجه است كه آنان آزاد هستند بدون تقيه هر زيارتى را كه مى خواهند بخوانند.(2) ميرزا معصوم نايب الصدر شيرازى كه در سال 1305 ه. به مدينه مشرف شده، وقتى به متوليان بقعه بقيع اعتراض مى كند كه چرا در شب چراغ روشن نكرده و يا از مردم پول مى گيرند؟ به وى پاسخ مى دهند كه: اگر سالانه يك هزار و پانصد تومان به آنان داده شود، آنان، هم چراغ روشن خواهند كرد و هم از عجم ها پولى بابت وروديه نخواهند گرفت.(3)

16- ندانستن زبان دوّم

يكى ديگر از مشكلات حاجيان، تسلط نداشتن به زبان عربى بوده است، و به همين جهت به دليل آن كه نمى توانستند در بين راه و در شهرها مطالب خود را به ديگران تفهيم نموده و يا سخن ديگران را درك نمايند، لذا دچار مشكلات زيادى گرديده، گاهى جان خود را نيز در اين راه از دست مى دادند. مرحوم سيد محسن امين در اين زمينه مى نويسد:

... عادت ژاندارم ها است كه در دو سمت راست و چپ حجاج حركت مى كنند و


1- . به سوى ام القراى، ص 249
2- . ميراث اسلامى ايران، دفتر ششم، ص 777
3- . تحفة الرحمين، ص 257: حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار، ص 71

ص: 232

هنگام فرود آمدن در جايى، اجازه نمى دهند كسى از آن محدوده بيرون رود و به ناشناسان هم اجازه ورود نمى دهند، اگر ناشناسى بخواهد وارد شود، سه بار صدايش مى زنند [و ايست مى دهند] اگر جواب نداد، با تيراندازى او را مى كشند، اين حادثه براى برخى حجاج كه عربى نمى دانند پيش آمده است(1).

هم اكنون نيز بسيارى از حاجيان كه از كشورهاى مختلف اسلامى به حج مى آيند توان سخن گفتن با ساير حجاج را نداشته، ساعت ها در حرم كنار هم مى نشينند اما نمى توانند يكديگر را شناخته، باهم سخن بگويند.

خاتمه

در سفرنامه ها با توجه به شرايط مختلف آب و هوايى و نيز حاكمانى كه در گذشته بر حجاز حكومت مى كرده اند مشكلات و دشوارى هايى خاص هر يك از اين دوره ها ذكر شده كه پرداختن به تمامى آنها در اين نوشتار امكان پذير نيست، اميد است با توفيق الهى بتوانيم در فرصتى ديگر اطلاعات بيشترى در اختيار علاقه مندان قرار دهيم.

هم اكنون كه با الطاف الهى بسيارى از مشكلات و سختى هاى اشاره شده پايان يافته و حجاج كشورهاى اسلامى در اين زمان با استفاده از بهترين وسايل نقليه همچون هواپيما و با استفاده از بهترين امكانات رفاهى و داشتن تغذيه مناسب، در كمال امنيت و آسايش به حج مشرف شده و در كوتاه ترين زمان مناسك حج را انجام و به كشور خويش باز مى گردند، بايد دقيقاً شكرگذار اين همه نعمت باشند و از فرصت به دست آمده بيشترين بهره بردارى را در جهت رشد و شكوفايى روحى و معنوى و نيز دست يازيدن به منافعى كه قرآن از آن با كلمه «ليشهدوا منافع لهم» ياد مى كند، بنمايند.

از خداوند متعال مسألت داريم همگان را با اين مسئوليت خطير و مهم آشنا ساخته، حاجيان همه كشورها بتوانند حجى مبرور و مقبول انجام داده، با روحى متحوّل شده، اخلاقى بهتر و رفتارى متناسب با شئوون دينى و اسلامى، به كشورهاى خود باز گردند.

(2)

پي نوشتها


1- . پا به پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 217
2- سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

ص: 233

[1] ( 1). نك: ميقات حج، سال پنجم، شماره 17، ص 5

[2] ( 1). اين واژه تركى به معناى بيابان است.

[3] ( 1). مهدى بامداد، شرح حال رجال ايران، ج 2، صص 273 و 274

[4] ( 2). تشخيص نفوس تهران، به اهتمام دكتر ناصر پاكدامن، فرهنگ ايران زمين، ج 20، سال 1352

[5] ( 3). جغرافيا در ايران، تأليف محمّد حسن گنجى، انتشارات آستان قدس رضوى، 1367، ص 29( به نقل از نامه آقاى غلامعلى ديانتى به اينجانب).

[6] ( 1). بى شمار.

[7] ( 2). در متن: دورود

[8] ( 1). صحيح آن ارّاده و بمعنى درشگه است.

[9] ( 2). قصبه اى بوده كه حجاج آنجا جمع شده، سپس حركت مى كردند.

[10] ( 3). در اصل ائيل- ايل گروهى از مردم را گويند كه بصورت يك خانواده و بشكل دسته جمعى زندگى مى كنند.

[11] ( 4). شتر تندرو.

[12] ( 5). اسب مادّه.

[13] ( 6). اتراق صحيح است بمعنى ماندن و ميان راه استراحت كردن.

[14] ( 1). در اصل الَف

[15] ( 2). در اصل: خورده- بمعنى ريز و كوچك.

[16] ( 3). به آن پوشن و درمنه هم مى گويند، گياهى است بيابانى و خودرو، بلندى اش تا نيم متر مى رسد، گل هاى خوشه اى سرخ يا زردرنگ دارد، از آب و شيره آن در صلب استفاده مى كنند و از بوته هاى آن جاروب درست مى كنند.

[17] ( 4). در اصل: قديرى- گودال آب

[18] ( 5). به ناچار.

ص: 234

[19] ( 6). در اصل: انيزه

[20] ( 1). راهنما در سفر.

[21] ( 2). شترداران يا كسى كه بار را روى شتر مى بندد.

[22] ( 3). آقا- ارباب.

[23] ( 4). سنگى كه از بهم خوردن آن آتش توليد مى شود.

[24] ( 5). در متن با همين عبارت آمده است.

[25] ( 6). در اصل: به نفش آن راه داشت

[26] ( 1). غازى: به معنى جنگجو است.

[27] ( 2). از تركى گرفته شده به معنى نگهبان و ديده بان

[28] ( 1). خيمه، ايل و طايفه

[29] ( 2). درّه- پستى و بلندى زمين

[30] ( 1). صحيح آن ماشه است كه با شليك تناسب داردنه چاتمه، در صفحه بعد سطر 6 هم اين عبارت آمده« چاتمه را زدم تفنگ صدا كرد» و مى توان گفت اين كلمه نيز در شمار اغلاط املايى نويسنده سفرنامه مى باشد!

[31] ( 2). در اصل: قلتيد

[32] ( 3). نيرومندى، دليرى.

[33] ( 4). قره به معنى سياه و كهر به معنى اسبى است كه رنگش سرخ و مايل به سياهى باشد.

[34] ( 1). جيغ.

[35] ( 1). ميهمان.

[36] ( 2). ايل و طايفه.

ص: 235

[37] ( 3). در اصل: لخط

[38] ( 1). در آنچه كه در آثار طريق حج از كوفه به مكّه ذكر شده چنين نامى يافت نشد به احتمال قوى« بركه مغيثه» بوده كه مؤلّف آن را اشتباهاً فيسه ذكر كرده است.

[39] ( 2). تنگناى كوه.

[40] ( 3). در اصل: كوچك است.

[41] ( 1). در اصل: سرخ.

[42] ( 2). صورت حساب- شمارش.

[43] ( 1). در اينجا اسكيل نوشته شده چند سطر بعد با عبارت اسكم بيل آمده است! ولى صحيح آن اسقيل است كه يك نوع پياز دشتى است. فرهنگ جامع نوين، ج 1، ص 29

[44] ( 2). احتمالًا صدر كه نام يكى از وادى ها است صحيح باشد.

[45] ( 1). در اصل: يك لاق!

[46] ( 1). ظاهراً طلال بوده و نويسنده در نگارش اشتباه كرده است.

[47] ( 2). در اصل به اشتباه ذيحجه آمده است.

[48] ( 3). در منابع مسيجد نيز ذكر شده است.

[49] ( 1). غارت.

[50] ( 2). در اصل: حكام.

[51] ( 1). اوّل ماه.

[52] ( 1). عجيب و غير مألوف.

[53] ( 2). بانگ جانوران درنده.

[54] ( 3). دسته، دسته.

ص: 236

[55] ( 1). پستى و بلندى زمين ناهموار، درّه كوه.

[56] ( 2). درختى است خاردار، خار هايش كج و درشت و در ابتدا سبز و پس از مدتى سياه و يا سرخ تيره رنگ مى شود، ثمر آن شبيه باقلا و در غلاف پنج تا نه دانه وجود دارد و صمغ آن را صمغ عربى مى نامند به عربى ام غيلان مى گويند.

[57] ( 3). تالاب، حوض آب، جايى كه مانند استخر آب در آن جمع شود.

[58] ( 1). درگيرى با حراميان در بين راه.

[59] ( 2). سنا( به فتح سين)، گياهى است داراى برگ هاى باريك، شبيه برگ حنا، گلهايش كبود رنگ، دانه هايش ريز و در غلافى شبيه غلاف باقلا جا دارد. بيشتر در حجاز مى رويد و بهترين نوع آن، سناى مكى است و برگ آن در حَلب مانند مسهل استعمال مى شود.

[60] ( 3). چپ.

[61] ( 1). كم كم.

[62] ( 2). بَيْدَق، به معناى راهنما در سفر. و به معناى پرچم است.

[63] ( 3). ميوه اش.

[64] ( 1). صحرا، بيابان.

[65] ( 2). آرايش.

[66] ( 3)- پارچه داراى گل هاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا، روى پارچه مى دوزند.

[67] ( 4). گلوبريدن، و كشتن شتر را نحر گويند.

[68] ( 5). سلاح آنان.

[69] ( 1). ميانه كوه و تنگناى كوه.

[70] ( 2). در اصل: تاقى

[71] ( 1). در متن به غلط آيشه نوشته شده است.

[72] ( 2). گلابتون: گلهاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا در روى پارچه مى دوزند.( فرهنگ صبا)

[73] ( 1). يعنى كوچه ها در حقيقت حيات آنهاست.

[74] ( 2). حُكْمى: به ناچار.

ص: 237

[75] ( 3). به عقيده شيعه شب عرفه در منى بودن مستحب است نه واجب.

[76] ( 4). مراد مسجد خيف است.

[77] ( 5). نام اين كوه همان« جبل الرحمة» است.

[78] ( 1). چنين مشخصاتى براى جمره در فقه ذكر نشده است.

[79] ( 2). در متن« برويم» نوشته شده است.

[80] ( 1). در متن« هِوْدهم» نوشته شده است.

[81] ( 2). در متن هِوْده نوشته شده است.

[82] ( 3). دو مرتبه.

[83] ( 4). مراد تنعيم ميقات مكه است.

[84] ( 1). در متن چنين آمده كه مراد همان هفت مرتبه سعى صفا و مروه است.

[85] ( 2). مطلبى را با صداى بلند در كوچه و بازار به اطلاع مردم رساندن

[86] ( 3). مراد وى اعرابى است كه آن روز در مسير قرار داشتند و عجيب آن كه آدم از حج باز گشته، به تماشاى رقص زنان مى نشيند و بعد ديگران را رذل و بى حيا معرفى مى كند!

[87] ( 4). جوان.

[88] ( 5). در متن باش آمده، كه مراد بهش يعنى به آن است.

[89] ( 1). مراد ميقات حديبيّه است.

[90] ( 1). قبيله.

ص: 238

[91] ( 2). شتر چابك و تيزرو

[92] ( 3). اسب باركش.

[93] ( 1). دانه، دانه گندم، دانه حبوبات و امثال آن.

[94] ( 2). به پا كردند.

[95] ( 1). چال به معناى غاز، مرغابى هوبره و كبك.

[96] ( 2). در متن چالاغان نوشته شده است.

[97] ( 3). در متن به همين شكل آمده است. و احتمالًا ابونلج صحيح باشد.

[98] ( 1). دنبال.

[99] ( 2). دزد.

[100] ( 3). ديرك يا تيرك؛ يعنى ستون خيمه.

[101] ( 4). روز آخر ماه ذيحجه.

[102] ( 5). زمينها در متن به عرض هايى.

[103] ( 1). اول ماه محرم.

[104] ( 2). قايق كوچك ماهيگيرى.

[105] ( 3). قلعه كوچك

[106] ( 4). پادگان- عده اى سرباز كه در محلّى براى نگهبانى گماشته مى شوند.

[107] ( 5). حكومتى و فرمانى.

ص: 239

[108] ( 6). در متن خوادن نوشته شده است.

[109] ( 1). روشن نشد كه به چه دليل نام حضرت آمنه را ذكر كرده است؟

[110] ( 2). درگيرى لفظى.

[111] ( 3). دو صفحه از اين سفرنامه لذا نقطه چين گذاشته شد.

[112] ( 1). در متن اشتباهاً هشتم آمده است.

[113] ( 1). گردنه، راه دشوار بالاى كوه.

[114] ( 1). نخاوله اى ها

[115] ( 1). در متن بدر آمده كه اشتباه است، بدر در منطقه بدر و بين راه مكه و مدينه واقع شده است.

[116] ( 2). نويسنده اشتباه كرده است، غار ثور در مكه است و اين شكافى در كوه احد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس ازمجروح شدن به آنجا منتقل شده اند.

[117] ( 3). رفتار.

[118] ( 1). عوسج: درختچه اى است از تيره عناب ها، داراى شاخه هاى بدون خار.

[119] ( 1). در مسير مدينه به كوفه محلّى به نام« بركة الخرابه» وجود دارد كه احتمالًا همان مراد است.

[120] ( 1). ياسان در لغت به معنى سزاوار و لايق آمده و اصل اين كلمه مغولى است، امّا اين معنى با عقبه وريگزارسازش ندارد، ظاهراً مى خواهد بگويد، حركت كُند و دشوار بود.

[121] ( 1). آنچه روى زمين بگسترانند و روى آن بخوابند.

[122] ( 2). در متن استخان.

[123] ( 1). در متن: خورد.

ص: 240

[124] سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

[125] ( 2). در اصل: العان.

[126] ( 3). در متن اينچنين آمده و احتمالًا موچينه صحيح است!

[127] ( 1). معنى آن را در لغت نيافتم.

[128] ( 2). سينى بزرگ كه در آن غذا مى گذارند.

[129] ( 3). در اصل: انگيزى.

[130] ( 4). در متن: مسر.

[131] ( 1). ظاهراً ارابه صحيح است كه به معنى گارى دو چرخ است و براى حمل و نقل بار به كار مى رود، و روى آنها توپ نصب مى كرده اند.

[132] ( 1). پاى آن

[133] ( 1). در متن: مجرا و مم زاست.

[134] ( 1). مرخصى، استراحت.

[135] ( 2). در متن اشتباهاً چهارم آمده است.

[136] ( 3). در متن اشتباهاً پنجم آمده است.

[137] ( 1). در متن اشتباهاً ششم ذكر شده است.

[138] ( 2). در متن اشتباهاً هشتم ذكر شده است.

[139] ( 1). در متن اين نام تكرار شده كه احتمالًا بايد مؤلف اشتباه كرده باشد!

[140] ( 1). در متن العان.

[141] ( 1). در متن: وسلام.

[142] ( 1). در متن: باش.

ص: 241

[143] ( 1). مهمانسرا و كاروانسراى ميان راه.

[144] ( 1). رفته رفته.

[145] ( 2). رهگذران.

[146] ( 3). به يكباره.

[147] ( 1). مرز.

[148] ( 2). بيابان بى آب و علف.

[149] ( 3). هم اكنون.

[150] ( 4). مأخوذ از تركى است به معنى پادگان، و نيز عدّه اى سرباز كه در محلى براى نگهبانى گماشته شوند آمده است.

[151] ( 5). معيوب.

[152] ( 6). كاروان هاى.

[153] ( 1). گذرنامه.

[154] ( 2). حق زمين.

[155] ( 3). پَستى.

[156] ( 1). روستاى كوچك.

[157] ( 2). سمت چپ.

[158] ( 3). شعبه اى از يك اداره يا وزارت خانه كه به تعبير امروز كنسولگرى مى توان معنا كرد.

[159] ( 1). شمال غربى و شرقى.

[160] ( 2). رئيس التجار.

[161] ( 1). از اسامى سابق بندر خرّمشهر است.

[162] ( 2). سياست.

ص: 242

[163] ( 3). زمين كشاورزى.

[164] ( 4). ملك و زمين كشاورزى.

[165] ( 5). افسر ارتش.

[166] ( 6). ميدان جلو سفارتخانه.

[167] ( 1). بى آب و علف.

[168] ( 1). كالاها.

[169] ( 2). گذرگاه.

[170] ( 1). ديدبان.

[171] ( 2). گردش كننده- گردنده و چرخان.

[172] ( 3). ماده چسبنده اى كه از برخى درختان خارج و در روى پوست درخت منعقد مى شود.

[173] ( 4). كندر رومى، در فارسى ورماس هم مى گويند.

[174] ( 5). محل استقرار كنسولگرى ها.

[175] ( 6). توخالى و بهم ناپيوسته.

[176] ( 1). دزد.

[177] ( 2). ولگرد و حليه گر.

[178] ( 3). كاركنان.

[179] ( 4). از اين پس.

[180] ( 1). انگيزه.

[181] ( 2). پاكيزه.

ص: 243

[182] ( 1). ديوار گلى.

[183] ( 2). يك چهارم ذرع.

[184] ( 3). گود و عمق دار.

[185] ( 4). سفت و سخت.

[186] ( 1). زيور و زينت.

[187] ( 2). خالى و برهنه.

[188] ( 1). معرّب استخر به معنى تالاب و آبگير.

[189] ( 2). تفريح گاه.

[190] ( 1). قربانى.

[191] ( 2). قربانگاه.

[192] ( 1). پاكيزه و زيبا.

[193] ( 1). كوتاه.

[194] ( 2). نام طايفه اى از اهالى مدينه است كه در خيابان ابى طالب كنونى ساكن اند و اغلب قريب به اتّفاق آنان شيعه اند.

[195] ( 1). زيارت دهندگان.

[196] ( 2). مردان اخته كرده، در قديم رسم بر اين بوده از اينگونه مردان براى خدمتكارى در حرم ها استفاده مى كردند و هنوز هم بقاياى آنان در مدينة النبى صلى الله عليه و آله و حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله يافت مى شوند.

[197] ( 3). لشكر.

[198] ( 1). دربان و نگهبان.

[199] ( 2). بد قيافه و زشت صورت.

[200] ( 3). درشتى كردن و سخت گرفتن.

[201] ( 4). سكه هايى كه از زمان صفويه تا ناصر الدين شاه قاجار ضرب شده و در روى آنها سر صاحبقران نقش بوده است.

[202] ( 1). دعوا و درگيرى.

ص: 244

[203] ( 2). صاحب، مالك، اين كلمه در تركى عثمانى به طريق احترام به جاى كلمه آقا، به علما و نويسندگان و سايراشخاص اطلاق شده است.

[204] ( 3). عقوبت و مجازات.

[205] ( 1). بى آب و علف.

[206] ( 2). معلوم نيست نويسنده از كجا تا ورود به نجف را محاسبه كرده است، زيرا مجموع سفر چيزى حدود ده ماه طول كشيده است.

[207] ( 3). منسوب به قاز كه نوع پولى بوده. مؤلف.

[208] ( 1). بى باكانه و بر خلاف انصاف و عدل.

[209] ( 2). كسانى كه از دم تيغ دشمن جان سالم بدر برده اند.

[210] ( 1). مثل و همتا

[211] ( 2). تكيه گاه تاجران و گزيده خوبان

[212] ( 3). در متن معظم اليه آمده است.

[213] ( 4). بهترين

[214] ( 1). خورشيد درخشنده.

[215] ( 2). به معناى خورشيد و ستاره آمده است؛ در اين جا ستاره منظور است.

[216] ( 3). مخفف نيشتر به معنى تيغ دلاكى است.

[217] ( 4). طناب، ريسمانى كه براى بستن انسان يا حيوان و به دام انداختن وى به كار مى رود.

[218] ( 5). بسيار گرداننده گردون

[219] ( 6). فضاى اطراف آسمان

[220] ( 7). تابستان

[221] ( 8). زمستان

[222] ( 9). پاييز

[223] ( 1). سريع.

ص: 245

[224] ( 2). روايت« الرفيق ثم السّفر» و يا« سل عن الرفيق قبل الطريق» و تعابيرى ديگر در كتب روائى نقل شده است. وسائل: ج 11/ ح 15123 و نهج البلاغه: الكتاب 31

[225] ( 1). نام محلى كنار راه قزوين و زنجان، ميان شريف آباد و خرم دره است.

[226] ( 2). در اصل به غلط كورث نوشته شده است صحيح آن كورس و به معنى مسافت طى شده است.

[227] ( 3). قرنطينه از« كاران تن» فرانسه گرفته شده و جايى را گويند كه مسافران و عابران را مورد بازرسى قرار مى دهند و از ورود بيماران جلوگيرى مى كنند.

[228] ( 4). مى گويند همانا مرگ بر جوان سخت است قسم به خداوند دورى دوستان سخت تر است.

[229] ( 5). خداوند گوينده را نيكى دهد.

[230] ( 1). در متن« پوك» آمده كه غلط است. و چرت كردن نيز اصطلاحى براى ترياك كشيدن است.

[231] ( 2). رخسار و چهره

[232] ( 1). نزديك

[233] ( 2). گدوك دره، گردنه و راه ميان دو كوه را گويند و در اين جا مراد گردنه اسدآباد است.

[234] ( 1). گذرنامه

[235] ( 1). دكانها.

[236] ( 2). آباد

[237] ( 3). تفريح و گشتن

[238] ( 4). ثبت احوال

[239] ( 5). وزارت كشور

[240] ( 6). بامدادان

[241] ( 7). در اين ميان

[242] ( 1). زيرك تر

ص: 246

[243] ( 1). مأخوذ از تركى و صحيح آن طغراء است: چند خط منحنى تو در تو كه اسم شخص در ضمن آن گنجانيده مى شود، بيشتر در روى مسكوكات يا يا بر روى مهر نقش مى كرده اند و قديم بر سر نامه ها و فرمان ها مى نگاشتند و حكم امضا را داشت.

[244] ( 1). بدون نوار و چسب

[245] ( 2). بازرس

[246] ( 3). پاسبان

[247] ( 1). كلانترى، شعبه اداره شهربانى

[248] ( 2). قصرشيرين

[249] ( 1). آدم كش

[250] ( 2). بازجويى

[251] ( 1). به معناى مشاجره و نزاع است

[252] ( 2). ادب و اخلاق

[253] ( 1). ارتش

[254] ( 2). ژاندارم

[255] ( 3). اداره بهداشت

[256] ( 1). دائره گذرنامه

[257] ( 2). همان شهر« بعقوبه» عراق است كه به آن« يعقوبيه» هم گفته مى شود و در فاصله ده فرسخى بغداد واقع شده است.

[258] ( 1). يواش يواش

[259] ( 1). اصل: اگر.

[260] ( 2). پل

ص: 247

[261] سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

[262] ( 1). اعانه به معنى كمك خواستن و پولى را از ديگران طلب كردن است.

[263] ( 2). همين كه رسيد.

[264] ( 1). توجه كردن، متوجه شدن

[265] ( 2). كلاه فينه اى، كلاههاى قرمزى است كه عراقى ها به سر مى گذارند.

[266] ( 1). متن: صفراء

[267] ( 2). در متن بياييم، ببينيم

[268] ( 1). موتور و ماشين هاى بخارى

[269] ( 2). نام دره و رودخانه اى است در زردكوه بختيارى و در باختر اصفهان واقع شده است، در متن« رود كوه دگن» آمده كه غلط است.

[270] ( 1). آزمند

[271] ( 2). آهو

[272] ( 3). به معنى فرومايه است، در متن رزل آمده كه اشتباه است.

[273] ( 1). روى اين كلمه در متن سياه شده، ليكن به قرينه ظلم بايد عدل باشد.

[274] ( 2). در متن يخه نوشته شده است.

[275] ( 1). به معنى آزار دهنده، در اصل به غلط موزى نوشته شده است.

[276] ( 1). حجرات 12، همانا برخى گمانها گناه است.

[277] ( 1). مهر و امضا نمودن

[278] ( 1). قدغن مأخوذ از تركى و به معنى منع كردن و تاكيد كردن است.

[279] ( 2). هودسن نام يكى از دريانوردان انگليس بود كه در قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم ميلادى مى زيسته ودر سال 1611 در گذشته است. او موفق به كشف قسمتى از دنياى جديد شد، از جمله خليج هودسن كه در كشور كانادا است و از اقيانوس اطلس انشعاب مى يابد و نيز رودى كه در مشرق نيويورك جريان دارد به نام او خوانده شده است.

[280] ( 1). بمباران

ص: 248

[281] ( 1). الكتريكى، برقى

[282] ( 2). در متن به اشتباه« بهرود» نوشته شده است.

[283] ( 1). خديّويه

[284] ( 2). آتش نشانى

[285] ( 3). شهربانى

[286] ( 1). دكتر بهداشت

[287] ( 2). مزاج دانى كردن، رأى و نظر كسى را در امرى جويا شدن.

[288] ( 3). مانيسا() صحيح است.

[289] ( 1). دوستان

[290] ( 2). زيردريايى

[291] ( 1). اين نام را مولف سه گونه نوشته است: 1- معوسا 2- ميعوسا 3- مايوسا كه براى محقق روشن نشد مرادچه شهرى است؟

[292] ( 2). چند كلمه كاملًا پاك شده است.

[293] ( 3). كوس صحيح است و نام جزيره اى است در درياى مديترانه

[294] ( 4). سياهى شهر

[295] ( 1). خيلى خوب و منظّم.

[296] ( 2). در متن اوقات هاى آمده كه غلط است.

[297] ( 1). آنچه روى زمين بگسترانند و روى آن بخوابند.

[298] ( 2). درشكه

[299] ( 3). سوئز

[300] ( 1). سهو و اشتباه

[301] ( 2). ايستگاه

ص: 249

[302] ( 1). يَنْبُع صحيح است و از اين پس لفظ صحيح نوشته خواهد شد.

[303] ( 2). اسكله

[304] ( 3). كشتى كوچك، قايق پارويى، زورق

[305] ( 1). در اين هنگام

[306] ( 2). در متن كابتان نوشته شده كه غلط است.

[307] ( 3). در اصل طلاطم آمده است، قبلًا تلاطم را طامى نوشته اند مثل طهران كه فعلًا تهران مى نويسند و به معنى خروشيدن و بهم خوردن امواج دريا است.

[308] ( 1). حيوانات

[309] ( 2). برترى

[310] ( 1). پول و وجه نقد

[311] ( 1). دكتر بهداشت

[312] ( 2). سولفات دو سود صحيح است و همان نمك فرنگى معروف مى باشد كه در حلب به عنوان مسهل به كارمى رود.

[313] ( 1). تركيدن كيسه صفراء، پوستى است كيسه مانند كه به كبد چسبيده و زرداب در آن جا دارد، به كسى كه به سبب ترس شديد بيهوش شود گويند زهره تركيده

[314] ( 2). اصل: اساثه

[315] ( 3). سوئز

[316] ( 1). در متن قنار نوشته شده است.

[317] ( 2). شهرى است بين اسماعيليه و پرت سعيد.

[318] ( 3). بازرس

[319] ( 4). در متن كلمه پاك شده و ناخوانا است ليكن در مسيرى كه ذكر كرده ميان پرت سعيد و حيفا، شهرهاى غزه و تل آويو واقع شده و قاعداً بايد يكى از اين دو شهر باشد.

ص: 250

[320] ( 1). باور كردن و يقين نمودن

[321] ( 1). عُلَيَّه: تصغير عليه است كه در شمال شرقى مكّه در سر راه مكّه به عراق قديم قرار گرفته است.( بلادى)

[322] ( 2). كسى كه داراى رتبه و مقام دولتى باشد، افسر ارتش از ستوان سوم به بالا

[323] ( 1). مأخوذ از تركى است به معنى هديه كه از سفرى مى آورند.

[324] ( 1). احتمالًا قارا صحيح است.

[325] ( 2). باك اتومبيل، لازم به ذكر است قازان در تركى به معنى ديگ و منبع آمده است.

[326] ( 3). نا امل.

[327] ( 1). متن: خواموش.

[328] ( 2). در متن متاسر است.

[329] ( 1). شوم و بد.

[330] ( 2). در لغت به معنى ناپديد شده، دور شده و نابينا آمده است.

[331] ( 1). روز آخر محرم

[332] ( 1). جمله مزبور را آخوند ملاتقى از جاى ديگر اقتباس نموده اند.( اعلائى)

[333] ( 1). مروج الذهب، ترجمه پاينده: 1، ص 236.

[334] ( 2). حج در آيينه شعر فارسى، ص 21.

[335] ( 1). همان.

[336] ( 2). حج در آيينه شعر فارسى، ص 36.

[337] ( 1). اين دو سفرنامه توسط فاضل ارجمند آقاى رسول جعفريان تحقيق و به چاپ رسيده است.

[338] ( 2). ديوان حافظ، ص 112.

[339] ( 1). ديوان خاقانى: 102.

ص: 251

[340] ( 2). حج در آئينه شعر فارسى: 44.

[341] ( 3). ديوان خواجوى كرمانى: 33.

[342] ( 4). شرح مثنوى مولوى، علامه جعفرى، ج 12، ص 432.

[343] ( 1). غزليات سعدى، ص 215.

[344] ( 2). ديوان جامى، ص 49.

[345] ( 3). تمدن اسلامى، ج 2، ص 54

[346] ( 4). داستان باريافتگان، ص 150

[347] ( 5). حج در آئينه شعر فارسى، ص 48.

[348] ( 1). ديوان سنايى، ص 416.

[349] ( 1). پابه پاى امين جيل، فصلنامه« ميقات حج»، شماره 26، ص 214

[350] ( 1). حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار، رسول جعفريان، ص 21

[351] ( 2). فصلنامه ميقات حج، شماره: 19، ص 78

[352] ( 1). سفرنامه امين الدوله( 1316 ه. ق.)، به كوشش اسلام كاظميه، ص 90

[353] ( 2). حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار: 19

[354] ( 1). داستان باريافتگان: 184

[355] ( 2). سفرنامه ظهيرالملك، به كوشش رسول جعفريان، ميراث اسلامى ايران، دفتر پنجم: 255

[356] ( 1). فصلنامه ميقات حج، شماره: 19، ص 174

[357] سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

[358] ( 1). تير اجل در صدمات راه جبل، فصلنامه« ميقات حج»، شماره 35، ص 89

[359] ( 2). به سوى ام القرى، سفرنامه ميرزا على اصفهانى، ص 206

ص: 252

[360] ( 1). سفرنامه شيرين و پرماجرا، فصلنامه« ميقات حج» شماره 19، ص 181

[361] ( 2). سفرنامه مكه، دختر فرهاد ميرزا، فصلنامه« ميقات حج» شماره 17، ص 92

[362] ( 1). تير اجل در صدمات راه جبل، فصلنامه« ميقات حج» شماره 35، ص 99

[363] ( 1). شرح مثنوى علامه جعفرى: 12، ص 432.

[364] ( 2). ديوان جنيد شيرازى: 19.

[365] ( 1). عبس: 34

[366] ( 2). سفرنامه حج ميرزا على اصفهانى صص 193 و 194

[367] ( 1). سفرنامه مكه دختر فرهاد ميرزا، فصلنامه« ميقات حج»، شماره 17، ص 74

[368] ( 2). همان، ص 17

[369] ( 3). همان، ص 85

[370] ( 1). سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 172

[371] ( 1). پابه پاى امين جبل، فصلنامه« ميقات حج»، شماره 26، ص 214

[372] ( 2). همان.

[373] ( 3). همان.

[374] ( 4). فصلنامه« ميقات حج»، شماره 8، ص 218

[375] ( 5). همان، ص 175

[376] ( 1). همان: 176

ص: 253

[377] ( 2). حج گزارى ايرانيان، در دوره قاجار، ص 14

[378] ( 1). سفرنامه ميرزا على خان اعتمادالسلطنه، ص 141

[379] ( 2). پابه پاى امين جبل، فصلنامه ميقات حج، شماره، ج 28، ص 212

[380] ( 1). پابه پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 212

[381] ( 2). سفرنامه ميرزاداوود وزير وظايف، ص 89

[382] ( 1). به سوى ام القرى، ص 238

[383] ( 1). تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 35، ص 93

[384] ( 2). داستان باريافتگان، ص 216

[385] ( 3). پابه پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 219

[386] ( 1). سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 154

[387] ( 1). سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 167

[388] ( 1). داستان باريافتگان، ص 111

[389] ( 2). داستان باريافتگان، ص 112

[390] ( 3). همان، ص 144

[391] ( 4). همان، ص 221

[392] ( 5). پنهانى.

ص: 254

[393] ( 1). سفرنامه ميرزا عليخان اعتمادالسلطنة، ص 93

[394] ( 1). سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ص 156

[395] ( 1). تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 33، ص 94

[396] ( 2). ميقات حج، شماره، ج 19، ص 178

[397] ( 1). سفرنامه شيرين و پرماجرا، ميقات حج، شماره، ج 19، ص 181

[398] ( 2). سفرنامه شيرين و پرماجرا، ميقات حج، شماره، ج 19، ص 177

[399] ( 3). همان.

[400] ( 1). تير اجل در صدمات راه جبل، ميقات حج، شماره، ج 56، ص 96

[401] ( 1). فصلنامه ميقات حج، شماره، ج 19، ص 181

[402] ( 2). همان، ص 182

[403] ( 3). همان، ص 182

[404] ( 1). سفرنامه كازرونى، ميراث اسلامى ايران، دفتر پنجم، ص 368

[405] ( 2). سفرنامه ميرزا داوود وزير وظايف، ج 130، ص 131

[406] ( 3). ميقات حج، ج 19، ص 182

[407] ( 1). به سوى ام القراى، ص 249

[408] ( 2). ميراث اسلامى ايران، دفتر ششم، ص 777

[409] ( 3). تحفة الرحمين، ص 257: حج گزارى ايرانيان در دوره قاجار، ص 71

[410] ( 1). پا به پاى امين جبل، ميقات حج، شماره، ج 28، ص 217

[411] سيد على قاضى عسكر، حديث قافله ها، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، بهار 1382.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109